جدول جو
جدول جو

معنی اسر - جستجوی لغت در جدول جو

اسر
به اسیری گرفتن، اسیر کردن، بردگی، اسیری
تصویری از اسر
تصویر اسر
فرهنگ فارسی عمید
اسر
(اَ سَرر)
اجوف. میان کاواک. (منتهی الارب). میان تهی. (زوزنی). پوک.
لغت نامه دهخدا
اسر
(اَ سُ)
از سانسکریت اسوره، بیرونی در تحقیق ماللهند، در عنوان ’فی اجناس الخلائق و اسمائهم’ آورده: الایمان و الفضیله من الروحانیین فی دیو و لهذا صار من یجانسهم من الانس مؤمناً باﷲ معتصماً به مشتاقاً الیه و الکفر و الرذیله فی الشیاطین المسمّین اسر و راکشس و من شابههم من الانس کان کافراً باﷲ غیرملتفت الی اوامره... (تحقیق ماللهند چ زاخائو ص 44 س 8 و ص 123 س 15 و ص 166 س 2 و ص 168 س 15). و رجوع بفهرست آن کتاب شود
لغت نامه دهخدا
اسر
یکی از فرزندان یعقوب. (مجمل التواریخ و القصص ص 194). و در طبری ص 355 اشر آمده
لغت نامه دهخدا
اسر
(کَ)
شاشبند شدن. حبس البول. حبس شدن بول. احتباس بول. گرفتگی بول. (مهذب الاسماء). گمیزگرفتگی. بسته شدن بول. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دربند شدن بول.
اسار. بستن.
لغت نامه دهخدا
اسر
(اُ سُ)
جمع واژۀ اسار، بمعنی چیزی که بدان بندند.
لغت نامه دهخدا
اسر
(اَ)
همه: بأسره، یا بأسرها، بتمامی. بالتمام. برمته. بحذفیره. بحذافیرها: هذه لک بأسره، همه آن از تست: دست ظلم و مصادره دراز کرد، و خطۀ خراسان بأسرها بغارتید. (ترجمه تاریخ یمینی). مملکت ولایت گیلان بأسرها با مملکت جرجان و طبرستان مضاف گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). ممالک ماوراءالنهر بأسرها مضبوط گشت. (جهانگشای جوینی)
دوال.
لغت نامه دهخدا
اسر
(اُ سَ)
جمع واژۀ اسره
لغت نامه دهخدا
اسر
(اُ)
شهری بحزن از زمین بنی یربوع بن حنظله و نیز یسر گویند. (معجم البلدان از نصر)
لغت نامه دهخدا
اسر
(اَ سَ)
آبگینه. شیشه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
اسر
ریسمان، زورمندی، بستن، گرفتارکردن، آفرینش شاشبند بند آمدن پیشاب آبگینه شیشه برده کردن اسیر کردن باسیری در آوردن، بردگی اسیری، زورمندی، توانایی
فرهنگ لغت هوشیار
اسر
((اَ سْ))
بند کردن، به اسیری گرفتن، بردگی، اسارت
تصویری از اسر
تصویر اسر
فرهنگ فارسی معین
اسر
دوباره، اشک، آستر، پارچه ی زیرین کت یا لباس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسرا
تصویر اسرا
(دخترانه)
در گویش سمنان اشک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسرا
تصویر اسرا
هفدهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۱۱ آیه، بنی اسرائیل، سبحان، سیر دادن در شب، در شب راه رفتن، در شب سیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسری
تصویر اسری
اسیرها، گرفتارها، بندی ها، زندانی ها، کسانی که در جنگ به دست دشمن گرفتار شود، جمع واژۀ اسیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسرب
تصویر اسرب
سرب، فلزی نرم، چکش خور، قابل تورق و کم دوام به رنگ خاکستری که در مجاورت هوا تیره و در ۳۲۷ درجه سانتی گراد حرارت ذوب می شود. برای ساختن ساچمه، گلوله، حروف چاپخانه و روکش سیم های برق به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسرا
تصویر اسرا
اسیرها، زندانیها، گرفتاران، جمع واژۀ اسیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسرع
تصویر اسرع
سریع تر، تندتر، باشتاب تر، تیزتر، چالاک تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسره
تصویر اسره
خاندان، دودمان، عائله، خانواده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
نعت تفضیلی از سرعت. شتاب تر. بشتاب تر. زودتر. تندتر. تیزتر. چالاک تر. سریعتر. ازرع: و هو اسرع الحاسبین. (قرآن 62/6). علی اسرع الحال.
- امثال:
اسرع غدرهً من الذئب، قال فیه بعض الشعراء:
و کنت کذئب السوء اذ قال مرهً
لعمروسه و الذئب غرثان مرمل
اء انت التی فی غیر جرم شتمتنی
فقالت متی ذا قال فی عام اول
فقالت ولدت العام بل رمت غدرهً
فدونک کلنی لاهنا لک مأکل.
اسرع غضباً من فاسیه، یعنون الخنفساء لانها اذا حرکت فست و نتنت.
اسرع من الاشاره.
اسرع من البرق.
اسرع من البین.
اسرع من الجواب.
اسرع من الخذروف، هو حجر ینقب وسطه فیجعل فیه خیط یلعب به الصبیان اذامدوا الخیط درّ دریراً.
اسرع من الریح.
اسرع من السم الوحی ّ.
اسرع من السیل الی الحدور.
اسرع من الطرف.
اسرع من العیر، قالوا ان ّ العیر هیهنا انسان العین سمی عیراً لنتوه و من هذا قولهم فی المثل الاّخر جاء فلان قبل عیر و ماجری یریدون به السرعه ای قبل لحظه العین.
اسرع من اللمح.
اسرع من الماء الی قراره.
اسرع من المهثهثه و هی النمامه. هذه روایه محمد بن حبیب. و روی ابن الاعرابی المهتهته بالتاء المعجمه من فوقها بنقطتین و قال هی التی اذا تکلمت قالت هت هت. قال حمزه هذا التفسیر غیرمفهوم. قلت قال ابن فارس الهثهثه الاختلاط و الهتهته صوت البکر و رجل ٌ مهت ّ و هتات ای خفیف کثیرالکلام و کلاهما اعنی التاء و الثاء یدلان علی ما ذهب الیه محمد بن حبیب لان ّ النمامه تخف ّ و تسرع فی نقل الکلام و تخلیطه.
اسرع من النار تدنی من الحلفاء.
اسرع من النار فی یبس العرفج.
اسرع من الید الی الفم.
اسرع من تلمظ الورل و یروی من تلمیظه الورل، قالوا هو دابه مثل الضب ّ و اللمظ الاکل و الشرب بطرف الشفه یقال لمظ یلمظ لمظاً و تلمظ ایضاً، اذا تتبع بلسانه بقیه الطعام فی فمه او اخرج لسانه فمسح به شفتیه و من روی تلمیظه الورل اراد الکثره.
اسرع من حلب الشاه.
اسرع من دمعه الخصی ّ.
اسرع من ذی عطس، یعنی به العطاس و هذا کما یقال اسرع من رجع العطاس.
اسرع من رجع الصدی.
اسرع من رجع العطاس.
اسرع من شراره فی قصباء.
اسرع من طرف العین.
اسرع من عدوی الثؤباء، و ذلک ان ّ من رأی آخر یتثأب لم یلبث ان یفعل مثل فعله.
اسرع من فرس.
اسرع من فریق الخیل، هذا فعیل بمعنی مفاعل کندیم و جلیس و یعنی به الفرس الذی یسابق فیسبق فهو یفارق الخیل و ینفرد عنها.
اسرع من قول قطاه قطاً.
اسرع من کلب الی ولوغه، یقال ولغ الکلب یلغ ولوغاً، اذا شرب ما فی الاناء.
اسرع من لحسه الکلب انفه.
اسرع من لفت رداء المرتدی.
اسرع من لمح البصر.
اسرع من لمع الکف، اللّمع التحریک.
اسرع من نکاح ام خارجه،هی عمره بنت سعد بن عبدالله بن قداربن ثعلبه کان یأتیها الخاطب فیقول خطب فتقول نکح و یقول انزلی فتقول انخ ذکر (؟) تقول (؟) انها کانت تسیر یوماً و ابن لها یقود جملها فرفع لها شخص فقالت لابنها من تری ذلک الشخص فقال اراه خاطباً فقالت یا بنی تراه یعجلنا ان نحل ماله ال ّ و غل ّ و کانت ذواقه تطلق الرجل اذا جربته و تتزوج آخر فتزوّجت نیفاً و اربعین زوجاً. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
، نقش و خطی که بر کمان می باشد. خطها که در کمان پیدا آید. (مؤید الفضلاء) ، طاق رز. (مهذب الاسماء). تاک رز، شاخ رز و گیاهی که از بیخ درخت و تن درخت روید. شاخی که از بن درخت روید. (مؤید الفضلاء). پاجوش، پی باطن پای و دست آهو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
معرب سرب. اسرب. (دزی ج 1ص 21) (الجماهر بیرونی ص 258). رجوع به اسرب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نعت تفضیلی از سارق. دزدتر. دزدنده تر. سارق تر.
- امثال:
اسرق من اکتل.
اسرق من برجان، یقال انّه کان لصّاً من ناحیه الکوفه صلب فی السرق فسرق و هو مصلوب.
اسرق من تاجه، قال حمزه حکی هذا المثل محمد بن حبیب فلم ینسب الرجل و لا ذکر له قصه.
اسرق من زبابه، هی الفاره البریه و الفار ضروب فمنها الجرز و الفار المعروفان و هما کالجوامیس و البقر و البخت و العراب و منها الیرابیع و الزباب و الخلد فالزّباب صم یقال زبابه صمّاء و یشبه بها الجاهل قال الحرث بن حلزه:
و لقد رأیت معاشرا
جمعوا لهم مالاً وولدا
و هم زباب حایر
لاتسمع الاّذان رعدا.
ای لایسمعون شیئاً یعنی الموتی و الخلد ضرب منها اعمی.
اسرق من شظاظ، هو رجل من بنی ضبه کان یصیب الطریق مع مالک بن الرّیب المازنی زعموا انّه مرّ بامراءه من بنی نمیر و هی تعقل بعیراً لها و تتعوّذ من شرّ شظاظ و کان بعیرها مسناً و کان هو علی حاشیه من الابل و هی الصغیر فنزل و قال لها اء تخافین علی بعیرک هذا شظاظاً؟ فقالت ماآمنه علیه. فجعل یشغلهافاعقلت بعیرها فاستوی شظاظ علیه و جعل یقول:
رب ّ عجوز من نمیر شهبره
علمتها الانقاض بعد القرقره.
الانقاض صوت صغار الابل و القرقره صوت مسانها فهو یقول علمتها استماع صوت بعیری الصغیر بعد استماعها قرقره بعیرها الکبیر. (مجمع الامثال میدانی).
اسرق من عقعق
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
موضعی در اندرود از فرح آباد مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 59، 119 و 165 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(اَ سِرْ رَ)
جمع واژۀ سرّ. میانه های وادی. بهترین جای های وادی. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
نعت تفضیلی از سری. رونده تر: اسیر من الامثال و اسری من الخیال. (عقدالفرید ج 1 ص 121 حاشیه).
- امثال:
اسری من الخیال، اسری من انقد، کلاهما من السری و انقد اسم للقنفذ و القنفذ لاینام اللیل بل یجول لیله اجمع و یقال فی مثل بات فلان بلیل انقد و فی مثل آخر: اجعلوا لیلکم لیل انقد.
اسری من جراد، قال حمزه هو من السری التی هی السیر باللیل، قلت لو قیل اسری من قولهم سرأت الجراده تسراء سرءً اذا باضت فلینت الهمزه فقیل اسری من جراد، ای اکثر منه بیضاً، لم یکن بیضه (کذا) (شاید: ببعید) و السراءهبالکسر بیضه الجراد و قد یقال سروه و الاصل الهمزه. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
سورۀ اسری، سورۀ بنی اسرائیل. و آن سورۀ هفدهم از قرآن پس از نحل و پیش از کهف است
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
جمع واژۀ اسیر. بردگان
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مؤلف مؤید الفضلاءگوید: در نسخۀ طب بمعنی خون سیاوشان که هندش هیرادو کهی و رنگپت و بزبان اهل اردو، خون خرابا نامند
لغت نامه دهخدا
به شب پیمودن، شب گشت جمع اسیر اسیران بندیان بردگان گرفتاران. بشب راه رفتن در شب سیر کردن، به سر در آوردن، کسی را در شب، معراج محمدبن عبدالله ص یا حدیث اسرا. حدیث معراج، جمع اسیر، بندیان گرفتاران جمع اسیر اسیران بندیان بردگان گرفتاران، جمع اسیر اسیران بندیان بردگان گرفتاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسرب
تصویر اسرب
پارسی تازی شده اسرب سرب از توپال ها سرب رصاص اسود ارزیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسری
تصویر اسری
جمع اسیر، بردگان حرکت در شب حرکت در شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسرع
تصویر اسرع
شتاب تر، تند تر، زودتر، تیزتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسرع
تصویر اسرع
تندتر، زودتر، تندرو تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسری
تصویر اسری
((اَ را))
جمع اسیر، بردگان، اسیران
فرهنگ فارسی معین