محکم، پایدار، پابرجا، سخت، برای مثال تا نکنی جای قدم استوار / پای منه در طلب هیچ کار (نظامی۱ - ۷۰) راست و درست، امین، مورد اعتماد، در امور نظامی درجه داری که دارای درجه ای بالاتر از گروهبان یکم و پایین تر از ستوان سوم است استوار داشتن: برقرار داشتن، اطمینان داشتن، باور داشتن، امین شمردن استوار ساختن (کردن): محکم کردن، تایید کردن
محکم، پایدار، پابرجا، سخت، برای مِثال تا نکنی جای قدم استوار / پای منه در طلب هیچ کار (نظامی۱ - ۷۰) راست و درست، امین، مورد اعتماد، در امور نظامی درجه داری که دارای درجه ای بالاتر از گروهبان یکم و پایین تر از ستوان سوم است استوار داشتن: برقرار داشتن، اطمینان داشتن، باور داشتن، امین شمردن استوار ساختن (کردن): محکم کردن، تایید کردن
بست و قلعه و شهر و پناه. (ناظم الاطباء). رجوع به اندخواره شود، چنگ زدن. رو آوردن. دست آویز قرار دادن چیزی را. توسل جستن: چو بازور و با چنگ برخیزد اوی بپروردگار اندرآویزد اوی. فردوسی. بزرگان بدواندرآویختند ز مژگان همی خون دل ریختند. فردوسی. بدست از دامن او اندرآویز حدیث دیگران از دست بگذار. فرخی. چو گشتم مست میگویی که برخیز ببد خواهان هشیار اندرآویز. نظامی. ، آویزان کردن. معلق کردن: بدژخیم فرمود کاین را بکوی ز دار اندر آویز و برتاب روی. فردوسی. و رجوع به آویختن شود
بست و قلعه و شهر و پناه. (ناظم الاطباء). رجوع به اندخواره شود، چنگ زدن. رو آوردن. دست آویز قرار دادن چیزی را. توسل جستن: چو بازور و با چنگ برخیزد اوی بپروردگار اندرآویزد اوی. فردوسی. بزرگان بدواندرآویختند ز مژگان همی خون دل ریختند. فردوسی. بدست از دامن او اندرآویز حدیث دیگران از دست بگذار. فرخی. چو گشتم مست میگویی که برخیز ببد خواهان هشیار اندرآویز. نظامی. ، آویزان کردن. معلق کردن: بدژخیم فرمود کاین را بکوی ز دار اندر آویز و برتاب روی. فردوسی. و رجوع به آویختن شود
استئوار. ترسیدن و شتابی کردن در تاریکی، مال حرام کسب کردن. (تاج المصادر بیهقی). اکتساب حرام کردن: اسحت فی تجارته، کسب حرام کرد. (منتهی الارب) ، از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). از بیخ کندن: اسحت الشی ٔ، از بیخ برکند آنرا. (منتهی الارب) ، نیست کردن. (زوزنی) ، بد شدن: اسحتت تجارته، بد شد تجارت او و حرام گردید. (منتهی الارب)
استئوار. ترسیدن و شتابی کردن در تاریکی، مال حرام کسب کردن. (تاج المصادر بیهقی). اکتساب حرام کردن: اسحت فی تجارته، کسب حرام کرد. (منتهی الارب) ، از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). از بیخ کندن: اسحت الشی َٔ، از بیخ برکند آنرا. (منتهی الارب) ، نیست کردن. (زوزنی) ، بد شدن: اسحتت تجارته، بد شد تجارت او و حرام گردید. (منتهی الارب)
فسوس کردن. (منتهی الارب). استهزاء. افسوس داشتن. و بوسیلۀ با و من متعدی شود، انگبین چیدن. (منتهی الارب) ، بوئیدن گشن، ماده را تا بداند باردار است یا نه، پوشیدن لباس فاخر را. (منتهی الارب) ، هویدا شدن کاری، فربه شدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). فربه شدن شتر. (منتهی الارب). - استشاره کردن، طلب مشورت کردن. شور کردن. دستوری خواستن از. مشورت کردن خواستن از. مشورت کردن. (غیاث). صلاح پرسی. (غیاث)
فسوس کردن. (منتهی الارب). استهزاء. افسوس داشتن. و بوسیلۀ با و من متعدی شود، انگبین چیدن. (منتهی الارب) ، بوئیدن گشن، ماده را تا بداند باردار است یا نه، پوشیدن لباس فاخر را. (منتهی الارب) ، هویدا شدن کاری، فربه شدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). فربه شدن شتر. (منتهی الارب). - استشاره کردن، طلب مشورت کردن. شور کردن. دستوری خواستن از. مشورت کردن خواستن از. مشورت کردن. (غیاث). صلاح پرسی. (غیاث)
مانند اسیر: تا گردانم اسیروارش توزیع کنم ز هر دیارش. نظامی، ضمیر فاعلی برای مفرد مغایب، چنانکه امروز مردم طهران گویند: بمن گفتش بیا، یعنی او بمن گفت: اشک باریدش و نیوشه (ظ: شنوشه) گرفت باز بفزود گفته های دراز. طاهر فضل. ، ضمیر اضافی، که مضاف الیه واقع شود: چشمش، پایش، بمعنی چشم او، پای او، و در این صورت ضمیر ملکی است: کسی کو بپرهیزد از بدمنش نیالاید اندر بدیها تنش. فردوسی. جامه اش دوزد بگوید تار نیست خانه اش سوزد بگوید نار نیست. مولوی. میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالی است. حافظ. فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش. حافظ. ’اش’ که به آخر کلمه ملحق شود، همزۀ آن ساقط گردد: روزم از دودش چون نیم شب است شبم از بادش چون شاوغرا. ابوالعباس. ولی اگر کلمه مختوم به های غیرملفوظ باشد همزۀ آن بجا ماند: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون زحلق مرغ بساعت فروچکیدی خون. کسائی مروزی. نوبت هدهد رسید و پیشه اش وآن بیان صنعت و اندیشه اش. مولوی. و گاه در شعر که همزه خوانده نمیشود، درتحریر نیز همزه را ساقط کنند: پیشه ش. و رجوع به ’ش’شود
مانند اسیر: تا گردانم اسیروارش توزیع کنم ز هر دیارش. نظامی، ضمیر فاعلی برای مفرد مغایب، چنانکه امروز مردم طهران گویند: بمن گفتش بیا، یعنی او بمن گفت: اشک باریدش و نیوشه (ظ: شنوشه) گرفت باز بفزود گفته های دراز. طاهر فضل. ، ضمیر اضافی، که مضاف الیه واقع شود: چشمش، پایش، بمعنی چشم او، پای او، و در این صورت ضمیر ملکی است: کسی کو بپرهیزد از بدمنش نیالاید اندر بدیها تنش. فردوسی. جامه اش دوزد بگوید تار نیست خانه اش سوزد بگوید نار نیست. مولوی. میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالی است. حافظ. فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش. حافظ. ’اش’ که به آخر کلمه ملحق شود، همزۀ آن ساقط گردد: روزم از دودش چون نیم شب است شبم از بادش چون شاوغرا. ابوالعباس. ولی اگر کلمه مختوم به های غیرملفوظ باشد همزۀ آن بجا ماند: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون زحلق مرغ بساعت فروچکیدی خون. کسائی مروزی. نوبت هدهد رسید و پیشه اش وآن بیان صنعت و اندیشه اش. مولوی. و گاه در شعر که همزه خوانده نمیشود، درتحریر نیز همزه را ساقط کنند: پیشه ش. و رجوع به ’ش’شود