جدول جو
جدول جو

معنی استرنگل - جستجوی لغت در جدول جو

استرنگل
(اِ رُ)
کرم تازیانه شکل. حیه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استرنگ
تصویر استرنگ
گیاه سمّی مهرگیاه، برای مثال بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکر حق / نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ (سوزنی - ۲۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استریل
تصویر استریل
ویژگی چیزی که با وسایل مخصوص میکروب هایش را کشته باشند، عاری از میکروب، ضدعفونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استرسال
تصویر استرسال
گستاخی کردن، اطاعت کردن، انس گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ کَ)
در پی یکدیگر رفتن گوسپند. (منتهی الارب). پی درپی رفتن گوسفند.
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ گِ)
یکی از مورّخان آلمان، مولد 1746 میلادی درشهر روستومه و وفات در سنۀ 1803 میلادی وی چند کتاب بسیار معتبر در علم جغرافیا و تاریخ مخصوصاً راجع به اوضاع و احوال هند نگاشته است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
پیاده شدن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) ، استرشاء فصیل، شیر جستن شتربچه. شیر خواستن اشتربچه. (تاج المصادر بیهقی). شیر خوردن خواستن بچه شتر، اطاعت کسی کردن و خوشنودی او جستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ)
کوچ خواستن از کسی. (منتهی الارب) ، انتظار گیاه کردن تا بلند و قابل چریدن گردد. انتظار گیاه کردن تادراز شود و بچریدن آید. (منتهی الارب) ، استرشاح بهمی، بلند و دراز شدن آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ / بِ)
ناکس و هیچکاره یافتن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
استرسال شعر، فروهشته شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). فروهشتگی موی. فرخالی.
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ رَ)
مولانا سیف الدین الاعرج. از اهل اسفرنگ من توابع ماوراءالنهر. در خطۀ خوارزم نشو و نما کرد و در زمان ایل ارسلان خوارزمشاه از بخارا بخوارزم رفت و مداح سلطان محمد بن تکش که او را سنجر ثانی میخواندند بود و قصاید نیکو در مدح او نظم کرد و هشتاد وپنج سال عمر یافت و در سنۀ 672 ه. ق. در بخارا درگذشت. ده هزار بیت دیوانش دیده شده است. رجوع به سیف اسفرنگی شود
لغت نامه دهخدا
(سْ تْرُ)
یک نوع کرم است انگل لولۀ گوارش پستانداران مخصوصاً گوسفند و خوک و سگ و اسب. (از جانورشناسی سیستماتیک تألیف آزرم ص 195)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
استروغه. قصبۀ مرکز ناحیۀ استروگا در قضای اوخری در ولایت و سنجاق مناستر از آرناؤدستان در انتهای شمالی بحیرۀ اوخری، در ساحل یمین یعنی جهت شرقی نهر درین که بمثابۀ دنبالۀ بحیرۀ مزبور است، این قصبه در کنار جاده ای که مناستر را با اوخری و ایلبصان مربوط میکند واقع است و از این رو بازار معامله و دادوستد آن گرم است، بلغزانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). لغزانیدن. (منتهی الارب). بر لغزش داشتن. قوله تعالی: استزلهم الشیطان. (قرآن 155/3) ، بر گناه داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، بلغزیدن. (زوزنی)
ناحیه ایست که قصبۀ استروگا را به اضافۀ 22 قریه شامل است و قسمت شمال غربی بحیرۀ اوخری را تشکیل میدهد. محصولاتش گندم، جو، و حبوبات دیگر و کتان و جنگل های کاج و صنوبر و چراگاههای فراوان دارد
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ تَ رَ)
مردم گیاه. یبروح الصنم. (جهانگیری). مهرگیاه. یبروح الصنم باشد که در ملک چین روید بصورت مردم و هرکه آنرا بکند بمیرد، لهذا در وقتی که آنرا میجویند حوالی آنرا خالی کنند و سگی گرسنه حاضر کنند ریسمانی بر آن گیاه بندند و سر دیگر بر گردن آن سگ و قدری نان پیش آن سگ اندازند دورتر به آن سگ و سگ به واسطۀ برداشتن نان زور کند و آن گیاه را بکند فی الحال سگ بمیرد و از این جهت آنرا سگ کنک و سگ کن گویند. (سروری). نباتی بود بصورت مردم روید هم نر باشد هم ماده. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مردم گیاه باشد و آن گیاهیست مانند مردم و نگونسار بود و ریشه آن بجای موی سر باشد نرو ماده بهم درآمیخته و دستها در گردن یکدیگر کرده وپایها در هم محکم نموده. گویند هر کس آن گیاه را بکند هلاک شود پس بدین واسطه اگر کسی خواهد آنرا بکند اول حوالی و اطراف آنرا خالی میکند و سگی گرسنه را ریسمانی بر کمر می بندد و سر دیگر ریسمان را بر ریشه آن و قدری گوشت در پیش آن سگ بدور می اندازد تا بقوت آن سگ گیاه از بیخ کنده میشود و سگ بعد از چند روز میمیرد و آنرا سگ کن به این اعتبار میگویند ویبروح الصنم خوانند و گویند اگر کسی بنام شخصی یک عضو از اعضای او را جدا کند در همان روز یا روز دیگر همان عضو آن شخص را جدا کنند. (برهان). صاحب مؤید الفضلاء گوید: در اداه گفته است که در ختن روید و در بعضی حلب نوشته اند که بهندی آنرا لکهان گویند اما در لکهان این خاصیت نیست که هرکه بکند بمیرد. کاتب او را بسیار دیده است، بیخ او مانند صورت آدمی باشد و نر و ماده نیز میشود، آنچه نر باشد آنرا اگر عقیمه زن با شیر ماده گاو بخورد اغلب است که بکرم الله آبستن شود - انتهی. گیاهی است که بیخ آن بصورت آدمی است و آنرا بعربی یبروج بوزن دیجور گویند. صاحب قاموس گوید: بیخ تفاح دشتی است و بجهت مناسبت ترکیب آدمی آنرا مردم گیاه خوانند چون مشهور است که هرکه آنرا بکند در آن سال بمیرد سگی را بر آن بندند و نان در پیش سگ افکنند اندکی دور که دهان سگ بدان نرسد که بقصد خوردن نان سگ قوت کند و ریشه آن کنده شود و آنرا سگ کن نیز گویند. صاحب شرفنامه گوید که بتجربت رسیده چنین که مشهور است نیست. (انجمن آرا). آنچه گفته که کننده آن بمیرد خلاف واقعاست و در شرفنامه گوید که بهندی لکهمنان گویند و مکرر آزموده شده آن خاصیت ندارد. (رشیدی) :
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید بچین بر شبه مردم استرنگ.
عسجدی.
همیشه تا به زبان گشاده و دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
همه خاک او نرم چون توتیا
بر او مردمی رسته همچون گیا...
همان از گیاهان با بوی و رنگ
شناسنده خواند ورا استرنگ
از آن هرکه کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم بجای
بگاوان از آن چند خوردند و برد
هر آن گاو کآن کند بر جای مرد.
اسدی.
در استرنگ هیأت مرم نهاده حق
مردم گیاه اسم و علم یافت استرنگ.
سوزنی.
بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکرحق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ.
سوزنی.
و مخفف آن سترنگ است:
از آن جهت که ترا بندگان ز چین آرند
بشبه مردم روید بحد چین سترنگ.
عسجدی یا ازرقی.
لفاح. لفاحه. تفاح الجن. لعبت مطلقه. لعبت معلقه. مندعوره (شاید مصحف ماندراگرا). تفاح بری. مهر. سابیزج. سابیزک. شجرۀ سلیمان. سراج القطرب. یم رده
لغت نامه دهخدا
تصویری از استرحال
تصویر استرحال
فراروی جا به جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرذال
تصویر استرذال
ناکس یافتن فرومایه یافتن زبون بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرسال
تصویر استرسال
فروهشتن گیسو، خوگرشدن، گستاخ شدن، گستاخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرعال
تصویر استرعال
پیشرو گله شدن دنبال هم رفتن گوسپندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبرنگ
تصویر اسبرنگ
اسب شطرنج معرب آن اسبرنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استریل
تصویر استریل
بی فایده، بی ثمر، ضد عفونی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرال
تصویر استرال
گوالیدن دراز شدن گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرسال
تصویر استرسال
((اِ تِ))
به نرمی سخن گفتن، موی سر را به طرف پایین انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استریل
تصویر استریل
((اِ تِ))
بی ثمر، بی بار، عقیم، نازا، سترون (واژه فرهنگستان)، عاری از میکروب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استریل
تصویر استریل
Sterile
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از استریل
تصویر استریل
stérile
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از استریل
تصویر استریل
стерильный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از استریل
تصویر استریل
steril
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از استریل
تصویر استریل
стерильний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از استریل
تصویر استریل
sterylny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از استریل
تصویر استریل
无菌的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از استریل
تصویر استریل
estéril
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از استریل
تصویر استریل
sterile
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از استریل
تصویر استریل
estéril
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از استریل
تصویر استریل
steriel
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از استریل
تصویر استریل
สเตอริไลซ์
دیکشنری فارسی به تایلندی