جدول جو
جدول جو

معنی ازرق - جستجوی لغت در جدول جو

ازرق
کبود، نیلگون، آبی، خط هفتم جام شراب
تصویری از ازرق
تصویر ازرق
فرهنگ فارسی عمید
ازرق
(اَ رَ)
نیلگون. (غیاث اللغات). کبود. (غیاث اللغات). آبی. زاغ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب، کرکم.
منجیک یا بهرامی.
بر صنم دیگر، پارۀ یاقوت ازرق آبدار بود بوزن چهار صد و پنجاه مثقال. (ترجمه تاریخ یمینی ص 413).
لغت نامه دهخدا
ازرق
(اَ رَ)
آبی است در طریق حاج شام در پائین تیماء، نام شهری که ازرمیدخت بناکرده است. (برهان). یاقوت گوید که این شهر بنام ملکۀ اواخر عهد ساسانی نامیده شده و آن شهرکی است قرب قرمسین (کرمانشاه) و من از کسی آنرا بتقدیم راء بر زاء شنیده ام و گویا درست همان باشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ازرق
(اَ رَ)
محدث. ابونواس ذکر او در این شعر آورده است:
حدثنی الازرق المحدّث عن
عمرو بن شمر عن ابن مسعود
لایخلف الوعد غیر کافره
و کافر فی الجحیم مصفود.
(عیون الاخبار ابن قتیبه جزء 5 ص 140)
جدی قدیم از اجداد عرب در جاهلیت، نسب وی بعمالقه (از عرب بائده) پیوندد و منازل بنی الازرق در حجاز است و بدین ازرق، منسوبست ازرقی صاحب تاریخ مکه. (الاعلام زرکلی)
یشکری. ابن عبدربه از او روایت کند. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 115)
لغت نامه دهخدا
ازرق
(اَ رَ)
خط چهارم از هفت خط جام جم. (برهان). خط چهارم از جام باده:
باده در جام تا خط ازرق
شعله در بحر اخضر اندازد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
ازرق
کبود نیلی، کبودچشم زاغ چشم سبز چشم، نابینا کور، از ویژه نام ها، بازشکاری، دشمن آشکار کبود نیلگون، کبود چشم زاغ چشم سبز چشم کسی که سیاهی چشم او مایل به کبودی یا سبزی یا زردی باشد، نابینا کور اعمی، آسمان سپهر، دنیا، خط چهارم از هفت خط جام جم و جام باده. یا جامه ازرق. جامه صوفیان که برنگ کبود بود. یا چرخ ازرق. آسمان سپهر یا خرقه ازرق. جامه صوفیان یا گل ازرق. گل کبود نیلوفر
فرهنگ لغت هوشیار
ازرق
((اَ رَ))
کبود، نیلگون، کبود چشم، نابینا، خط چهارم از هفت خط جام جم
تصویری از ازرق
تصویر ازرق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ رِ)
آبی است در بادیه. عدی بن رقاع گوید:
حتی وردن من الازارق منهلاً
و له علی آثارهن ّ سحیل
فاستفنه و رؤوسهن ّ مطارهٌ
تدنو فتغشی الماء ثم تحول.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام منزلی از بنی عمرو بن ربیعه
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ طریق. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (ناظم الاطباء) ، سنام اطریح، کوهان دراز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). کوهان دراز. (مهذب الاسماء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
شتر سست زانو یا کج ساق. مؤنث: طرقاء. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر سست زانو. (از مهذب الاسماء) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، سمنو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ زُ ری ی)
منسوب به ازر جمع ازار و سمعانی گوید شاید منسوب الیه بفروش ازار اشتغال داشته است و منتسب بدان ابوالحسین سعدالله بن علی بن محمد الازری الحنفی است. (انساب) ، کندامویه برآوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). موی ریزۀ زرد برآوردن چوزه. (منتهی الارب). موی اول برآوردن جوزه
لغت نامه دهخدا
(اُ زَ ری ی)
ابراهیم بن احمد. متوفی به سال 993 هجری قمری او را دیوانی است. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
هیئت ازارپوشی. (منتهی الارب) ، روشن گردیدن پیکان و سنان، برگردیدن چشم و ظاهر شدن سپیدی او. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
گربه. قط. سنّور. هرّ، برکندن از جای خود کسی را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
مخفف آزرم. شرم. حیا، آزمند کردن. (منتهی الارب). طمع کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، فرمانبرداری کردن. گردن نهادن. رام شدن، ازعام ارض، برآمدن اول نبات آن. از زمین برآمدن و روئیدن اول گیاه، ازعام امر، دست دادن کار، ازعام لبن، خوش شدن گرفتن شیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ رِ)
بز. معز، ازآف. خسته را کشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
پسرعموی کیافخرالدین و کیاویشتاسپ، رؤسای خاندان جلال، که مدتی کوتاه پس از مرگ فخرالدوله حسن، در مشرق مازندران حکومت میکرد. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 46 از ظهیرالدین) ، زمین کندن پس بناگاه به آب شور رسیدن. (منتهی الارب) ، ازعاق قدر، بسیار نمک کردن دیگ را، شتاب رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خلیجی در بحرالروم: از آن (دریای روم) خلیجی بناحیت شمال کشاند نزدیک رومیه، طول آن پانصدمیل و آنرا ازرش میخوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 473). ابن رسته کلمه را ((اذریس)) (ص 85) و ابن خردادبه ((ادریس)) (ص 231) آورده اند. (مجمل التواریخ ص 473 ح 7)
لغت نامه دهخدا
(اَرَ)
موضعی در انزان، کوه هزارجریب. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 123)
لغت نامه دهخدا
ازراق عین، برگردیدن چشم و ظاهر شدن سپیدی او.
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
جمع واژۀ ازرق. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سیاه و سفید. رسن دورنگ. پیسه رسن. رسن پیسه، زمین بلند با ریگ و سنگ. خاک با سنگ و ریگ و گل درآمیخته. زمین درشت که با ریگ و سنگریزه باشد، شفنین بحری، طلق، نام داروئی مقوی حافظه. ج، ابارق
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
به نسب تر. (یادداشت بخط مؤلف) ، گوش شکافتن ناقه را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سوراخ کردن گوش گوسپند و ناقه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
مقلوب کلمه ازرق. رجوع به ازرق شود، قریه ای است به یک فرسنگ و نیمی میانۀ مشرق و جنوب شیراز (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
احمد بن الولید بن عقبه بن الازرق بن عمرو بن الحارث بن ابی شمر الغانی المکی، مکنی بابی محمد و معروف به ازرقی، منسوب بجد اعلی. وی از داود بن عبدالرحمن العطار و سفیان بن عیینه روایت کند و از او حفید وی و یعقوب بن سفیان روایت کنند و او بسال 212 هجری قمری درگذشته است. (انساب سمعانی)
محمد بن عبدالکریم مکنی به ابی الولید. رجوع به محمد بن عبدالکریم... شود، هموارروی، کوسه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
واحد مرق. یک گرگ پشم ریخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
منسوب به ازرق:
هفت چرخ ازرقی در رق اوست
پیک ماه اندر تب ودر دق اوست.
مولوی.
، مجلس پر کثیرالزحام، جماعت بسیار، حسابی از سیر ماه و آن فصول و ایامی که داخل ماهها و سالهاست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ذو اشرق، شهری به یمن نزدیک ذی جبله است
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابرق
تصویر ابرق
ریسمان دورنگ، آمیزه ای دورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخرق
تصویر اخرق
ندانمکار گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازره
تصویر ازره
بچشم، بدیده (از طریق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدق
تصویر ازدق
راست تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورق
تصویر اورق
خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وزرق
تصویر وزرق
پارسی تازی گشته باز جره
فرهنگ لغت هوشیار