جدول جو
جدول جو

معنی ازد - جستجوی لغت در جدول جو

ازد
(اَ)
نام قبیله ای از قبایل ده گانه عرب. (سمعانی). نام قبیله ای از عرب و اشعار این قبیله را ابوسعید بکری گرد کرده است. (ابن الندیم). قبیله ای مشهوره از طبقۀ سوم عرب، و او بطنی از کهلان بن سبا و کثیرالشعوب است و پدر ایشان ازد بن الغوث بن نیت بن مالک بن زید بن کهلان بن سبأبن یشجب بن یعرب بن قحطان است. قبیلۀ ازدنخست در یمن بودند و سپس از اهل یمن جدا و در بلاد متفرق شدند. بنونصر بن الازد در سراه و عمان مقیم شدند. بنوتعلبه بن عمرو موزیقیاء در یثرب و بنوحارثه بن عمرو (گویند ایشان خزاعه باشند) در مرالظهران مکه و بنوموزیقیاء بین بلاد اشعریین و عک، کنار آبی بنام غسان و میان دو وادی موسوم به زبید و رمع اقامت گزیدند و مردمی که از این آب مشروب بودند غسانی نامیده میشدنداز آن جمله بنوالحارث و بنوجفنه و بنوکعب، اما بنوثعلبه که آزادشدگان بودند از آن آب بهره نداشتند و بنام آن منسوب نگردیدند از جمله اولاد جفنه آل غسان ملوک شام باشند و از اولاد ثعلبه العتقاء، اوس و خزرج، ملوک یثرب در جاهلیت، و از ازد قبائل بسیار متفرع است و ایشان در شام و عراق و یثرب و عمان و غیرها دولت هاداشتند. و ازدالسراه که نیز ازد شنوءه نامند، قبیله ای باشند که در سراه نزول کردند و آنان بنوکعب الحارث بن کعب بن عبدالله بن مالک بن نصر بن الازد هستند، و ازد عمان آنانند که بعمان فرودآمدند و ایشان عتبک اهل مهلب اند و بسیار باشند، از جمله دوس رهط ابی هریره و قامد و بارق و احجن و الجنادبه و زهران و تهامه و غیرهم و قبیلۀ ازد مسلمان شدند. (از ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع بفهرست های امتاع الاسماع، المعرب جوالیقی، عقدالفرید، عیون الاخبار، سیره عمر بن عبدالعزیز و الموشح شود.
لغت نامه دهخدا
ازد
(اَ)
پدر قبیله ای است در یمن که جمیع انصار از اولاد اویند و پدرش غوث نام داشت واو را ازد شنوءه و ازد عمان و ازدالسراه نیز گویند. (منتهی الارب). مؤلف مجمل التواریخ گوید: سبا در عهد قیداربن اسماعیل پیغمبربود علیه السلام، جد پیغامبر ما صلوات الله علیه، او راده پسر بود که قبیله های، یمن بدیشان بازخوانند، و نام ایشان: حمیر، الازد، کنده، مذحج، انمار، بجیله، خثعم، غسان، جذام، لخم و بزرگترین همه حمیر بوده است ونسب بیشترین اعراب بدین فرزندان کشد معروف، چون: بنی کنده و بنی لخم و بنی الازد و غیر آن. (مجمل التواریخ و القصص ص 150). و نیز مؤلف مجمل، الازد بن الغوث را جد جفنه بن عمرو اول ملوک غسانیان گفته است. (مجمل ص 174). و او جد عمرو بن الحی ّ رئیس حجاز پس از عام الفیل است. (تاریخ سیستان ص 49 ح 5) (مجمل التواریخ و القصص ص 225 ح 3 از ابوالفدا ج 1 صص 79- 80). و رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 295 و ازد در مادۀ ذیل شود
ابن النبیت. ابن عبدربه گوید: انما تزوج اراش بن عمرو بن الغوث اخی الازد بن النبیت، سلامه ابنه انمار. (عقدالفرید ج 3 ص 312)
ابن غوث. رجوع به ازد (پدر قبیله) شود، بار کردن. (منتهی الارب) ، برداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (کنز اللغات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ازدر
تصویر ازدر
درخور، سزاوار، شایستۀ، برای مثال زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت / هر چند نباشد بر او ازدر زنهار (فرخی - ۸۹)، شایسته، سزاوار، برای مثال خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود / همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر (فرخی - ۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ زْ/ زَ/ زِ دَ / دِ)
رنگ کرده. (برهان). رجوع به ازدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
مگیر. (دستور الفضلاء). مگیر و مکش. (اداه الفضلاء) (شعوری از محمودی). مؤلف مؤید الفضلاء و آنندراج گوید: در این لغت شبهه است که فارسی است یا ترکی، غالب آن است که ترکی است - انتهی. لکن در ترکی چنین کلمه ای نیست، دفع کردن. دور کردن. (منتهی الارب) ، برداشتن چیزی. (تاج المصادر بیهقی) ، گرانبار رفتن شتر: ازدعب البعیر بحمله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
رجوع به ازدب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
از: از + در، درخور. سزاوار. لایق. (جهانگیری) (برهان). شایسته. مناسب. حری. زیبنده. زیبای. (برهان). برازنده. شایان. مخصوص. برای. بجهت:
فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
فردوسی.
بیاراستند ازدر جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای.
فردوسی.
جهان دید برسان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار
همه کوه نخجیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت.
فردوسی.
تن خویش را ازدر فخر کرد
نشستنگه خویش استخر کرد.
فردوسی.
که فرزند ماگشت پیروزبخت
سزای مهی ازدر تاج و تخت.
فردوسی.
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
فردوسی.
بدوگفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار ازدر کارزار.
فردوسی.
کنون من ترا آزمایش کنم
یکی سوی رزمت گرایش کنم
گرم ازدر شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندی تو شوی.
فردوسی.
خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
فرخی.
آنک ازدر خسی است فروافکند بچاه
وآنک ازدر سری است نشاندش بر سریر.
فرخی.
زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آنرا زدری.
فرخی.
تو ازدر رزم نیستی جانا
ای ازدر بزم و ازدر گلشن.
فرخی.
از بسکه شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت
ای ازدر آنکه دل نیارد یادت
چندانکه مرا غم است شادی بادت.
ابوحنیفۀ اسکافی.
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد، سه گانه، ازدر دار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
ای من رهی آن ماه که چه مست و چه هشیار
اندر بر عاشق زدر بوس و کنار است.
معزی.
ریش از پی کندن پیاپی
سر ازدر سیلی دمادم.
انوری.
صورت مردان طلب کزدر میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار.
خاقانی (دیوان ص 114).
کتف محمد ازدر مهر نبوتست
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
روز ازدر بزم است و شراب ازدر خوردن
هرچند چمن نیست کنون ازدر دیدار.
خاقانی.
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر ازدر کمر است.
خاقانی.
آن پرده ای که ازدر سلطان انجم است
آویختند بر در این کعبه آشکار.
خاقانی.
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کان براق ازدر میدان بخراسان یابم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 294).
آنکس که گرفت از در تو بیهده دوری
تا از در تو دور شده ازدر دار است.
؟
- ازدر... شدن، شایسته و لایق آن گردیدن:
بپروردی این شوم ناپاک را (سیاوش)
پدروار نسپردیش خاک را
همی داشتی تا برآورد پر
شد از مهر شاه ازدر تاج زر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ دَ)
میوه ای است سرخ رنگ که نهال آن از زمین شوره روید و آنرا کوژ نیزخوانند. (جهانگیری). میوه ای است سرخ رنگ و صحرائی و آنرا بعربی زعرور خوانند. (برهان). میوه ای است سرخ چند عناب کوچکی که کوژ هم گویند. (از فرهنگی خطی). زعرور. (سروری) (السامی). اژدف. (آنندراج). زالزالک
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نعت تفضیلی از زدق. اصدق. (منتهی الارب). راستگوتر: انا ازدق منه، دروغ گفتن، بسیار گفتن، بلند کردن آواز، شتافتن. شتاب نمودن، بتکلف افزودن در سخن، بدرشتی و عنف در شدن. سختی و درشتی نمودن در سخن، نزدیک مرگ رسیدن، برداشتن، سبک بردن. (منتهی الارب). ببردن. (تاج المصادر بیهقی) ، شتابانیدن. شتاباندن، افکندن ستور کسی را. (منتهی الارب) ، هلاک کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، بسخن باطل کردن سخن کسی را، دشمنی ورزیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ دو / اَ دَ / دُو)
صمغ. صمغی است که از آن حلوا پزند. (سروری از نسخۀ میرزا). صمغی است که حلوای آن بغایت لطیف شود و منفعت دهد درد کمر را. (مؤید الفضلاء). صمغ درخت ارجن باشد که درخت بادام کوهی است و از آن حلوا پزند و مطلق صمغ را نیز گفته اند. (برهان). صعرور.
- ازدوی آلو، صمغالاجاص.
- ازدوی امرود، صمغالکمثری.
- ازدوی بادام، صمغاللوز.
- ازدوی تازی، صمغ عربی. (برهان).
- ازدوی خطمی، صمغالخطمی.
- ازدوی زیتون، اصطرک.
- ازدوی سداب،ثافیسا.
- ازدوی سماق، صمغ تتم، چادر
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
رمص. خیم چشم که در گوشۀ چشم گرد آید: شعری دو است یکی را عبور خوانند برای آنکه مجره را عبره کند، دیگر غمیصا و آن تصغیر غمیص بود، من الغمص و هو الرمص، چنان روشن نیست، پنداری ازده درچشم دارد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 5 ص 188)
لغت نامه دهخدا
(اَ زِ دَ / دِ)
افعی: کشیش الافعی، آواز پوست ازده. کشکشه، از پوست بانگ برآوردن ازده. (منتهی الارب). و ظاهراً از ریشه اژی اوستائی به معنی مار است
لغت نامه دهخدا
(کُپْ پَ / پِ کَ دَ)
رنگ کردن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
لوطبن یحیی. رجوع بلوطبن یحیی و الاعلام زرکلی شود، منقطع کردن بول بر کسی. (زوزنی). قطع کردن بول و گمیز برکسی: لاتزرموا ابنی (حدیث) ، ای لاتقطعوا علیه بوله
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابوالقاسم عبدالله بن محمد ازدی بصری نحوی. کتاب النطق و کتاب الاختلاف از اوست. (ابن الندیم) ، ازراع ناس، قدرت یافتن مردم بر زراعت. (منتهی الارب)
او راست: الدرر المکلله فی الفرق بین الحروف المشکله فی اللغه. (کشف الظنون)
ابن ظافر. رجوع به ابن ظافر ازدی و معجم المطبوعات (ابن ظافر الازدی) شود، بند بکردن پیراهن را. (تاج المصادر بیهقی). تکمه ساختن. دگمه بر جامه گذاشتن
عبدالغنی. رجوع بعبدالغنی بن سعید و الاعلام زرکلی شود، ازراق ناقه، سپس انداختن ناقه بار خود را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به ازد و گروهی از علماء بدین نسبت شهرت دارند. رجوع بعیون الاخبار ج 6 ص 284 و 289 و 302 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ازط
تصویر ازط
کج زنخ، کوسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازق
تصویر ازق
تنگی، تنگ گردیدن، تنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازگ
تصویر ازگ
شاخه های کوچک که بر تنه شاخه های بزرگ میروید ترکه شاخ خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازل
تصویر ازل
همیشگی، دیرینگی
فرهنگ لغت هوشیار
گازی است که دارای بوی تند وزننده که هنگام رعد وبرق تشکیل می گردد (3O)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازو
تصویر ازو
مخفف از او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازهد
تصویر ازهد
زاهدتر، پارساتر، خود دارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازید
تصویر ازید
زائد تروبیشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احد
تصویر احد
پیمان بستن، یکی، یگانه ای که تصور دومی وغیر برای او نیست
فرهنگ لغت هوشیار
مقابل برابر روبروی رویاروی قبال، سبب زندگانی یا سبب فراخی عیش و افزونی آن یا به ازاء. عوض بجای. یا در ازاء. بجای عوض بدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابد
تصویر ابد
دائم، همیشگی
فرهنگ لغت هوشیار
صمغ (مطلق)، صمغ درخت ارجنگ صمغ بادام کوهی که از آن حلوا پزند. یا ازدوی تازی. صمغ عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدق
تصویر ازدق
راست تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدف
تصویر ازدف
زالزالک زعرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدب
تصویر ازدب
ترکی مگیر و مکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازش
تصویر ازش
ازاو از آن: (ازش خواهش کردم تا رازم را پوشیده نگهدارد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدو
تصویر ازدو
((اُ))
صمغ (مطلق). صمغ درخت ارجنگ، صغم بادام کوهی که از آن حلوا پزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازدف
تصویر ازدف
زالزالک، زعرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازدر
تصویر ازدر
((اَ دَ))
سزاوار، شایسته، لایق
فرهنگ فارسی معین