جدول جو
جدول جو

معنی اریط - جستجوی لغت در جدول جو

اریط
(اُ)
شهری باسپانیا. (نخبه الدهر دمشقی ص 245). مهرن ناشر نخبه الدهر، در فهرست آن کتاب گوید: ممکن است کلمه را در این موضع ((ارنیط)) خواند که همان ارند باشد
لغت نامه دهخدا
اریط
(اُ رَ)
اریط و ذواراط دو موضعست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اریط
(اَ)
مردی که او را فرزند نشود. (منتهی الارب). عاقر. عقیم. آنکه فرزندش نباشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اریس
تصویر اریس
(پسرانه)
زیرک، هوشیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اریب
تصویر اریب
عاقل، دانا، خردمند، متدبّر، متفکّر، فروهیده، نیکورای، داناسر، بخرد، صاحب خرد، فرزانه، راد، خردور، پیردل، لبیب، فرزان، خردومند، خردپیشه، حصیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اریب
تصویر اریب
کج، خمیده، به صورت کج مثلاً کمد را اریب گذاشته بود
بر (به) اریب: به صورت مایل و کج، برای مثال یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب / یک قدم چون پیل رفته بر اریب (مولوی - مجمع الفرس - اریب)
فرهنگ فارسی عمید
(اِرْ ری)
برزگر. (مهذب الاسماء) (کنز اللغات). کشاورز. مزارع. (جهانگیری). زراعت کننده. (برهان). ج، اراریس، اریسون، ارارسه، ارارس.
لغت نامه دهخدا
ارکس. ارز. فوقا
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
درازگردن. عیطاء مؤنث. (آنندراج). درازگردن. ج، عیط و انثی، عیطاء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). طویل العنق. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یاقوت گوید بدین صورت این نام را بخط اندلسیین یافتم ولی در حرف ضاد تردید دارم زیرا حرف ضاد در لغت غیرعرب نیست. و آن از قراء مالقه است و ابوالحسن سلیمان بن محمد بن الطراوه السبائی النحوی المالقی الارضیطی شیخ اندلسیین بزمان خویش آنجا متولد شده. (معجم البلدان)
از قراء مالقه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ طا / اَ)
بلغت رومی درخت وزک را گویند که پده است و بعربی غرب خوانند. (برهان قاطع). درختی است که شکوفۀ آن مانند شکوفۀ بید و برگش پهن است و بر آن تلخ و مانند عناب و تر و تازۀآنرا شتر میخورد. بیخهایش سرخ است. (آنندراج). گیاهی است که به آن پوست پیرایند. (مهذب الاسماء). درختی است که بدان ادیم را دبغه کنند. درختی است از درختان ریگ. (منتهی الأرب). درختی است که در ریگ روید و شبیه غصنی باشد و بقدر بالای مردی شود و گلش چون گل بید، لکن خردتر باشد و بویش خوش باشد و میوه اش چون عناب باشد و مزۀ تلخ دارد و ریشه آن سرخ است. شورتاغ. شورتاخ. شورطاغ سپید. گز سرخ. سپیدار. (مؤید الفضلاء). بسنگل. (دستوراللغه). سپنگل. (نسخه ای از دستوراللغه). سنبگل. (نسخه ای ازدستوراللغه). اسکنبیل:
اذا الارطی توسّد ابردیه
خدودجوازی بالرّمل عین.
شماخ بن ضرار.
(البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 2 ص 196، 127). بار آنرا بعربی عبل گویند. (منتهی الأرب). واحد آن: ارطاه. ج، ارطیات، اراطی، اراط. رجوع به اسکنبیل شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شریان بزرگ که از دل برآمده است و دو شاخ از وی برخاسته است، یک شاخ که بزرگتر است گرد دل اندرگشته است و اندر وی پراکنده شده و شاخ دیگر سوی تجویف راست دل آمده و اندر وی پراکنده شده است و باقی به دو بخش شده است یکی بزرگتر و یکی خردتر، بزرگتر سوی زیر فرود آمده است و دیگر بسوی بالا آمده است باذن اﷲ عز و جل. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آورتی. آرطی. ام الشرائین. آئورت. رجوع به آورتی شود، ارعال عوسجه، بیرون آمدن رعلۀ آن. تیزی برآوردن عوسجه. (منتهی الأرب). شاخ و برگ آوردن عوسجه
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
حکیمی است رومی شاگرد افلاطون، او وزیر اسکندر کبیر بود و معلم اول گویندش. نوشتن رااو بهم رسانید. (برهان قاطع). رجوع به ارسطو شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
صفا اطیط، صفاالاطیط، موضعی است که در شعر امروءالقیس بدین سان آمده است:
لمن الدیار عرفتها بسحام
فعمایتین فهضب ذی اقدام
فصفاالاطیط فصاحتین فعاشم
تمشی النعام به مع الارآم
دارٌ لهند و الرباب و فرتنی ̍
و لمیس قبل حوادث الایام.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ طَ)
نام کوهی است. (از متن اللغه) (آنندراج) ، ظرف ساختن برای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اظراف کسی متاعی را، برای وی ظرفی ساختن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، اظراف به کسی، یاد کردن نام وی را به زیرکی و هوشمندی یا مهارت. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، اظراف مرد، فزونی یافتن ظروف وی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(کَ ضَ مَ)
اطیط شتر، ناله کردن آن. (از اقرب الموارد). بانگ شتر بزاری. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ناله کردن شتران از ماندگی یا از جدایی بچه یا از ناتوانی ولاغری. و گویند: لاآتیک ما اطت الابل، یعنی نخواهم آمدترا گاهی که شتر ناله کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بانگ ناقه. (مهذب الاسماء). نالیدن و زاری کردن شتر از ماندگی یا جدا شدن از کرۀ خود و این نالۀ آوازی است که از درون شتر برخیزد، چه هنگام نوشیدن آب آوازی از پری شکم حیوان برمی آید. (از متن اللغه) ، اظرار رونده، افتادن وی در سرزمین پر از سنگ تیز و سخت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، اظرار زمین، فزونی یافتن سنگهای تیز و گرد آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
- امثال:
اظرّی فانک ناعله، به طاء معروف تر است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به مثل ’اطرّی فانک ناعله’ در ذیل مدخل اطرار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طِنْ)
جمع واژۀ ارطاه
لغت نامه دهخدا
(اُ)
آبی است از آبهای بنی نمیر، بول کردن: قاآن درخیمه آمد و بر تخت نشست و کار جشن گرم شد، قاآن سبب اراقتی برخاست، پای بر در خیمه نهاد. (جهانگشای جوینی). کلبلات بر سبیل اراقت بصحرا رفت. (جهانگشای جوینی). چون فریقین صف بیاراستند مروان الحمار به اراقت محتاج شد، فرودآمد که آبی بریزد. (تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کشاورز. (منتهی الارب). برزگر. (مهذب الاسماء). ج، اراریس (مهذب الاسماء) ، اریسون. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
بیونانی نوره است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اریش
تصویر اریش
عاقل، زیرک، هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخریط
تصویر اخریط
گندنای دشتی از گیاهان داروئی کراث بری گندنای صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقط
تصویر ارقط
پیسه دار، پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریف
تصویر اریف
اریب
فرهنگ لغت هوشیار
رزه ریسمانی که برآن جامه شسته آویزند، کبار کبار ریسمان بافته شده از برگ نیام خرمابن، نوار (فیلم)، بویه دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریب
تصویر اریب
خردمند، عاقل، زیرک، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطیط
تصویر اطیط
غار و غور شکم، یزو از گیاهان، نام کوهی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعیط
تصویر اعیط
دراز گردن، خود دار، دژ بلند، کوشک بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سریط
تصویر سریط
فرنی خوراکی است با شیر و شکر و آرد برنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریس
تصویر اریس
زیرک، هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریش
تصویر اریش
زیرک، عاقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اریب
تصویر اریب
خردمند، زیرک، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اریب
تصویر اریب
((اُ))
منحرف، کج، کجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اریج
تصویر اریج
((اَ رِ))
بوی خوش دادن، بوی خوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اریب
تصویر اریب
مورب
فرهنگ واژه فارسی سره