- ارماح (اَ)
جمع واژۀ رمح. نیزه ها: بصواعق بوارق صفاح و لوامع شوارع ارماح او را در کورۀ دمار و تنوربوار می سوزانید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی) ، خاموش شدن. (زوزنی) (منتهی الأرب). خاموش گشتن، مغزدار گشتن. (تاج المصادر بیهقی). مغز داشتن. ارمام عظم، بامغز شدن استخوان. (منتهی الأرب) ، ارمام بلهو، ببازی گرائیدن. مائل ببازی شدن
