جدول جو
جدول جو

معنی ارقط - جستجوی لغت در جدول جو

ارقط(اَ قَ)
پیسه. (منتهی الأرب). سیاه و سفید. آنکه نقطه های سپید و سیاه دارد. سیاه با خالهای سپید. آنچه بر او نقشهای سیاه سپید باشد. هر سیاهی که در آن نقطه های سپید باشد.
لغت نامه دهخدا
ارقط(اَ قَ)
حمید بن مالک. وی بعلت آثاری که بچهره داشت به ارقط ملقب گردید و او شاعر اسلامی مجید است و مردی بخیل بود. ابوعبیده گوید: بخیلان عرب چهاراند: حطیئه و حمید ارقط و ابوالاسود الدؤلی و خالد بن صفوان. ارقط راست:
قد اغتدی و الصبح محمرّالطّرر
واللیل یحدوه تباشیرالسحر
و فی توالیه نجوم کالشرر
بسحق المیعه میال العذر
کأنه یوم الرهان المحتضر
و قد بدا أول شخص ینتظر
دون اثابی ّ من الخیل زمر
ضار غدا ینفض صیبان المطر
عن زف ّ ملحاح بعید المنکدر
اقنی تظل طیره علی حذر
یلذن منه تحت افنان الشجر
من صادق الودق طروح بالبصر
بعید توهیم الوقاع و النظر
کأنما عیناه فی حرفی حجر
بین مآق لم تخرق بالابر.
و در وصف افعی گوید:
منهرت الشدق رقود الضحی
سار طمور بالدجنات
و تاره تحسبه میتا
من طول اطراق و اخبات
یسبته الصبح و طوراً له
نفخ و نقب فی المغارات.
(معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 4 ص 155 و 156)
لغت نامه دهخدا
ارقط
پیسه دار، پلنگ
تصویری از ارقط
تصویر ارقط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارقش
تصویر ارقش
دارای خال های سیاه و سفید، ویژگی انسان یا حیوانی که خال های سیاه و سفید داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارقا
تصویر ارقا
غلام ها، بنده ها، برده ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارقم
تصویر ارقم
مار سیاه و سفید کشنده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ قَ)
ستبرگردن. مرد سطبرگردن. (منتهی الأرب). رقبانی. گردن کلفت. بزرگ گردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). گردن ستبر. خرگردن.
لغت نامه دهخدا
(اَ قا)
نعت تفضیلی از رقی و رقی ّ. بلندتر. راقی تر، رئیس، مهتر ترسایان. (آنندراج ذیل ارخون) : بیرون جماعتی که از حکم چنگزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند از طایفۀ مسلمانان سادات... و از نصاری آنک ایشان راارکئون و رهبان و احبار میخوانند. (جهانگشای جوینی). ج، اراکنه. رجوع به اراکنه و ارخون و ارکنت شود
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
اریط و ذواراط دو موضعست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شهری باسپانیا. (نخبه الدهر دمشقی ص 245). مهرن ناشر نخبه الدهر، در فهرست آن کتاب گوید: ممکن است کلمه را در این موضع ((ارنیط)) خواند که همان ارند باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مردی که او را فرزند نشود. (منتهی الارب). عاقر. عقیم. آنکه فرزندش نباشد
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ / قِ)
ارغه. عرقه. در تداول عامه، سخت گربز
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ رهط، به معنی گروه
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
از بلاد اسپانیا که بین آن و ابره زمینی قفر موسوم به سلانا واقع است. (حلل السندسیه ج 2 ص 176) ، و گفته اند نام مدینۀ سلمی که یکی از دو کوه طیی ٔاست، و گفته اند کوهی است غطفان را و یوم ذی ارک از ایام عربست، وادی ای است از اودیۀ مرتفعه بسرزمین یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
ارقش. مارپیسه. (منتهی الأرب). مار سیاه و سپید. (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء). مار ابلق سپید و سیاه. ماری که در پوست آن نقش سیاه و سپید باشد، چنانکه گوئی نوشته اند. مار سیاه که نقطه های سفید بر پشت دارد. (غیاث). نوعی از مار که زهری سخت کشنده دارد و گویند او بدترین مارها باشد. مار نابکار. ماری که خطهای سرخ و سیاه و خاکی رنگ دارد.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
حیّی است از تغلب. (منتهی الأرب) ، ساکن شدن ورم زخم و نزدیک بهی رسیدن. (آنندراج). نزدیک به بهی رسیدن و خوابیدن ورم ریش یا خستگی: ارک الجرح. (منتهی الأرب) ، اقامت کردن در جایی. مقیم بودن بجائی، درنگ کردن در کار: ارک فی الأمر. (منتهی الأرب) ، گذاشتن شتران را در اراک. (آنندراج). گذاشتن اشتران بخوردن اراک، لازم گردانیدن کار بر کسی. کاری را بگردن کسی گذاشتن: ارک الامر فی عنقه، لازم گردانید کار را بر وی. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
سناءالدّین ارقم، فارسی) (امیر) برادر اتابک دکله که ممالک فارس در تحت تصرف و فرمان او بود و از حدّ مکران تا ساحل عمان در ضبط و امکان او. او را ابیات است از آن جمله:
روی تو بطعنه بر قمر می خندد
لعلت بکرشمه بر گهر می خندد
از شیرینی که هست گوئی لب تو
پیوسته چو پسته بر شکر میخندد.
(لباب الالباب ج 1 ص 59)
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ)
فهمیده. کاردان. (برهان). و مؤلف برهان گوید: در جای دیگر بجای قاف، فای مفتوح نوشته بودندقافله و کاروان و هیچیک شاهد نداشتند، واﷲ اعلم - انتهی. و رجوع بفرهنگ سروری و شعوری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
آنکه نقطه های سیاه و سپید داشته باشد. (منتهی الأرب). آنکه خجکهای سیاه و سپید دارد. دارای خالهای سیاه و سپید. باخطوخال. ج، رقش.
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ رقبه، یا مار نر و مادۀ آن رقشاء است. ج، اراقم. (منتهی الأرب) :
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی بر او افعی ارقم.
فرخی.
مبارزان را گردد در آن زمین از بیم
بدست نیزه و زوبین چو افعی ارقم.
فرخی.
خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس
کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس.
خاقانی.
با لطف کفش گرفت تریاق
چون چشم گوزن، کام ارقم.
خاقانی.
عقرب ندانم امادارد مثال ارقم
از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر.
خاقانی.
صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود
زان چاشنی که در بن دندان ارقم است.
ظهیر فاریابی.
خلاف حضرت تو موی کرده بر تن اعدا
ز باد رمح تو افعی، ز بیم تیغ تو ارقم.
امامی هروی
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ قِ)
مصغر ارقط، بمعنی پیسه و سیاه خجک سپید آمیخته. پیسگک، اثری. نشانی: ما به اریم ٌ، نیست در آن کسی و نه نشانی و نه اثری
لغت نامه دهخدا
(اُ)
آبی است از آبهای بنی نمیر، بول کردن: قاآن درخیمه آمد و بر تخت نشست و کار جشن گرم شد، قاآن سبب اراقتی برخاست، پای بر در خیمه نهاد. (جهانگشای جوینی). کلبلات بر سبیل اراقت بصحرا رفت. (جهانگشای جوینی). چون فریقین صف بیاراستند مروان الحمار به اراقت محتاج شد، فرودآمد که آبی بریزد. (تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
حکیمی است رومی شاگرد افلاطون، او وزیر اسکندر کبیر بود و معلم اول گویندش. نوشتن رااو بهم رسانید. (برهان قاطع). رجوع به ارسطو شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طِنْ)
جمع واژۀ ارطاه
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ طَ)
شهرستان، یکی از شهرستانهای استان آذربایجان و محدود است از شمال به رود خانه ارس و از جنوب به بخش شبستر و میشوداغ و کوه علمدار و از شرق به بخش ورزقان و از غرب به بخش ایواوشی و ولدیان. (خط الرأس کوه علی باشی آقداغ). این شهرستان از نظر تقسیمات کشوری از 3 بخش تشکیل یافته است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسقط
تصویر اسقط
پست تر، فروتر، فرومایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقا
تصویر ارقا
جمع رقیق، بندگان، مملوکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقب
تصویر ارقب
گردن کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقش
تصویر ارقش
فهمیده، چیزفهم، کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقم
تصویر ارقم
مارهایی که زهر کشنده دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقه
تصویر ارقه
دریده پررو عرقه شخص سرد و گرم روزگار چشیده و نادرست جسور و دریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقی
تصویر ارقی
شیرخشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقش
تصویر ارقش
((اَ قَ))
دارای خال های سیاه و سفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارقم
تصویر ارقم
((اَ قَ))
مار سیاه و سفید، مار ابلق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارقه
تصویر ارقه
((اَ قِ))
حیله گر، هوشیار، زرنگ، عرقه
فرهنگ فارسی معین