جدول جو
جدول جو

معنی ارصوصه - جستجوی لغت در جدول جو

ارصوصه(اُ صو صَ)
کلاه که بخربزه ماند. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
ارصوصه
کلاه لکنی کلاه کشیشان
تصویری از ارصوصه
تصویر ارصوصه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کتاب منظومی که بیشتر در قالب مثنوی سروده می شد و اغلب شامل موضوعاتی خاص مانند پزشکی و منطق بوده است، سخنان مفاخره آمیز که معمولاً در میدان جنگ ادا می شود، رجز، در موسیقی گوشه ای در دستگاه چهارگاه، رجز
فرهنگ فارسی عمید
(مَ صَ)
مؤنث محصوص.
- رحم محصوصه، رحم حاصه. رحم ذات حص. (منتهی الارب). مقطوعه. بریده. یقال بین بنی فلان رحم حاصه،ای قد قطعوها و حصوها لایتواصلون علیها. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ)
شترسواران زیاده از رکب
لغت نامه دهخدا
(اُ زَ)
قصیده گونه ای از بحر رجز. قصیده ای بوزن رجز، بحیرۀ ارجیش. رجوع به ارجیس شود
لغت نامه دهخدا
(اُ حَ)
طنابی دولا بر بالائی آویخته باشد که بر آن نشینند و در هوا آیند و روند. ریسمانی که هر دو سر آن بدرختی یا جائی بندند و کودکان در آن نشینند و ازین طرف بدان طرف روند. ریسمانی است که از جانبی آویزند و زنان و کودکان و دختران بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (منتهی الارب). تاب. کاز. بانوج. بازپیچ. بادپیچ. (آنندراج). رجاحه. مرجوحه. جان بازی. (آنندراج). وازینج. (خلاص). نرموره. بژموره. لوکانی. غناوه. اورک و بزبان گیل هلاچین گویند. ج، اراجح (زمخشری) ، اراجیح. (مهذب الاسماء). رجوع به وازینج شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ صَ)
جانوری است کوچک سپید درخشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شهری به گوزگانان، و بدانجاست مدفن یحیی بن زید علوی
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
اوریوله. اریواله. رجوع به اریول شود: و یقال ان اریوله هی تدمیر و هی اسم ملک ملکها من قدیم و منه اخذها المسلمون حین الفتح. (نخبه الدهر دمشقی ص 245)
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
غلام ٌ ارموله، پسر محتاج مسکین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
شهریست از ناحیۀ جیّان در اندلس. از آنجاست شعیب بن سهیل بن شعیب الارجونی مکنی به ابی محمد. وی بحدیث و رأی توجه داشت و بمشرق رحلت کرد و گروهی از علماء را دیدار کرد و او در فقه و رأی از اهل فهم بود. (معجم البلدان). و رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 268 و 269 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
ارمولهالعرفج، پاره ای از شاخ عرفج که بر تنه مانده باشد بعد از بریدن. ج، ارامل، ارامیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
شکوفۀ نصل گیاه بهمی ̍ یا بهمی که از گرمی خشک شده باشد. ج، اناصیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دوری و جدایی شدن میان قوم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). دوری افتادن میان قوم. (از اقرب الموارد) ، فرودآمدن عقاب بر صید و یا گرفتن صید را در طرفی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرودآمدن عقاب بر شکار و یا گرفتن عقاب شکار را در جانبی. (از اقرب الموارد) ، شکافته شدن غلاف شکوفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) ، منتشر و پراکنده شدن برق از افق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ / لِ)
سام ّ ابرص. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
نوع پوستی از دارچینی، (دزی ج 1 ص 420)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَ)
جانوری است کوچک و سپید و درخشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
کالسکۀ چهارچرخۀ بزرگ. (دزی ج 2 ص 434)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
یا ارجون شهری از ناحیۀجیان اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اُ ثَ)
سنگی که آب کش بر آن ایستد. (منتهی الأرب).
لغت نامه دهخدا
(اُ یَ)
ناحیه ای است در کرمان. حد شمالی آن اقطاع و ده سرد، حدّ جنوبی احمدی، حدّ شرقی جیرفت و رودبار و حد غربی محال هفتگانه فارس. قشلاق ایل افشار و ییلاق ایلات احمدی فارس آنجاست. هوای آن در زمستان معتدل و باران بحد کافی است ولی درتابستان بادهای سموم میوزد که مهلک نیست. اراضی آن از قنات مشروب میشود و سابقاً با استفاده از چاهها مشروب میشده است. ولی اکنون این کار معمول نیست. محصولات آن مختلف و مخصوصاً برنج وی معروف است. ولی بواسطۀ کمی آب کمتر کاشته میشود. مهمترین محصول آن ذرت خوشه ای، جو، رنگ، حنا، خرما و مرکبات میباشد که در صورت بودن راه ممکن است بخارج حمل کرد. جلگۀ ارزویه جلگۀ مسطحی است بطول 90 و عرض 60 هزار گز و در اغلب نقاط آن نباتات طبی میروید که از آنها استفاده میشودو سابقاً جنگل وسیعی آنرا پوشانده بوده که فعلاً دو فرسخ آن باقی است و درختان آن شاه گز میباشد و درخت کهور و کنار هم دارد که برگ آن سدر معروف است. راه پستی کرمان به بندرعباس از ارزویه گذرد. ایلات ارزویه دو دسته اند: یکی ایل افشار که در زمستان قشلاقشان ارزویه است و دیگر ایلات احمدی فارس که در تابستان ییلاقشان ارزویه میباشد. بلوکات عمده آن عبارتند از: ارزویه، سلطان آباد، قلعه نو، قادرآباد، دولت آباد، وکیل آباد و دشت بر. (جغرافیای سیاسی کیهان صص 253- 254)
لغت نامه دهخدا
(اُ فَ)
ارعوثه. سنگی که گاه کندن در تک چاه گذارند. سنگی که گاه پاک کردن گل و لای چاه بر آن نشینند
لغت نامه دهخدا
(اُ سو سَ)
کلاه. (منتهی الأرب) ، یا از سر انگشت میانین تا مرفق که بندگاه ساعد و بازو است. و مؤلف برهان گوید این اصح است. و در منتخب آمده مقدار هر دو دست آدمی که برابر قامت آدم است. (غیاث). ذراع:
درازای مزگت خانه خدای عزوجل سیصدوهفتاد ارش است و پهناش سیصدوپانزده ارش. خانه مکه را بیست و چهار ارش و نیم دراز است و پهناش بیست و سه ارش و نیم و سمک کعبه بیست و هفت ارش و از گرد سنگ طواف پنجاه ارش است و درازا صدوپنجاه ارش است. (حدود العالم).
ارش پانصد بود بالای او (سد سکندر)
چو نزدیک صد یاز پهنای او.
فردوسی.
کمندی بفتراک بر سی ارش
کمانی ببازو زره در برش.
فردوسی.
نهنگ او ز دریا برآرد بدم
ز هشتاد ارش نیست بالاش کم.
فردوسی.
دو ستاره اند میان ایشان چند ارش بدیدار. (التفهیم). سودا ارشی است به عراق معروف. (التفهیم). و میل چهارهزار ارش سوداست. (التفهیم).
هم آن جا یکی سهمگین چاه بود
که ژرفیش نهصد ارش راه بود.
اسدی.
سنانش یکی نیزۀ سی ارش
به آب جگر یافته پرورش.
نظامی.
بکف ماروش نیزه ای ده ارش
ز خون عدو یافته پرورش.
هاتفی.
و رجوع به ایران باستان ص 1422، 1423، 1912، 1913 شود، و گاه اندازه ای باشد چون انگشتی یا بند انگشتی، نوعی از جامۀ سبزرنگ. (غیاث اللغات).
- ارش بابلی، از مقادیر و مقیاسهای طول معمول در ایران قدیم بوده است و آن معادل 0/51 گز (متر) است. (ایران باستان ص 166).
- ارش مصری، از مقادیر و مقیاسهای طول معمول در ایران قدیم و آن مساوی 0/46 گز است. (ایران باستان ص 166)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ / لِ)
آشی است مانند کاچی و آنرا از آرد میده پزند. (برهان قاطع). طعامی است مانند کاچی که بعربی سخینه گویند و مردم درویش میخورند. (شمس اللغات). آردوله. آردهاله، بیرون شدن آب از سر ظرفی. ارذام قصعه، لبریز شدن کاسه و جز آن. بی-رون شدن آب از سر کاسه. (منتهی الأرب) ، ارذام برخمسین و جز آن، از پنجاه درگذشتن عمر و مانند آن
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُ نَ)
نربونه. شهری است به اسپانیا. (نخبهالدهر دمشقی). شهریست بمغرب. (منتهی الارب). شهریست در جانب سرحدّ از سرزمین اندلس و یاقوت گوید اکنون در دست فرنگیانست و بین آن و قرطبه بقول ابن الفقیه هزار میل است. (معجم البلدان). بر طبق نوشته های علمای جغرافی عرب قصبه ایست در منتهای شمال شرقی اندلس و موسی النصیر آنجا را فتح و تسخیر کرد و دیری در دست مسلمین نماند در سنۀ 230هجری قمری مسیحیان آن را بازپس ستدند و بر حسب تعریفی که علمای مذکور ازین شهر میکنند ظاهراً این شهر ناربن فعلی فرانسه است که در جنوب فرانسه واقع شده است. رجوع به ناربن شود. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به نربونه و حلل السندسیه ج 1 ص 31، 56، 58، 60، 159، 160، 265 و 267 و ج 2 ص 132، 202، 203، 206 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
شهری در جانب سرحد اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اُخَ)
برگ و شاخ یزین و نصی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گویند: ما امعز من رجل، چه سخت تر است او. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و نیز کسی که سخت رأی باشد گویند ما امعز رأیه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
مؤنث مرصوص، نعت مفعولی از مصدر رص ّ. رجوع به رص و مرصوص شود، چاه به ارزیر برآورده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارجوزه
تصویر ارجوزه
شعر خواندن در معرکه و جنگ، خودستائی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصوصه
تصویر مرصوصه
مونث موصوص جمع مرصوصات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجوحه
تصویر ارجوحه
بادپیچ تاب، آلاکلنگ، دشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسوسه
تصویر ارسوسه
کلاه کلاه کشیشان
فرهنگ لغت هوشیار
مخصوصه در فارسی مونث مخصوص ویژه مونث مخصوص جمع مخصوصات، موضوع یالفظی کلی بود یالفظی جزوی. مثال موضوع جزوی آنکه گویی: زید دبیر است یا زید دبیر نیست واین را مخصوصه خوانند. یا ادویه مخصوصه. داروهایی که خاص یک مرض باشند ادویه ای که بالاخص برای درمان یک مرض یا یک عارضه بخصوص بکار برده شوند مانند تجویز اوابائین در نارساییهای قلب ادویه خاصه
فرهنگ لغت هوشیار
مرصوده در فارسی مونث مرصود: زیگیده، ماننیده، نخیزیده (کمین گزیده) مونث مرصود: ستارگان مرصوده جمع مرصودات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجوزه
تصویر ارجوزه
((اُ زَ))
قصیده در بحر رجز، شعر کوتاه، مفرد اراجیز
فرهنگ فارسی معین