جدول جو
جدول جو

معنی ارشمک - جستجوی لغت در جدول جو

ارشمک
آویشن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارشک
تصویر ارشک
(پسرانه)
اشک، نام مؤسس سلسله اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارشک
تصویر ارشک
مرد، نرینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارشک
تصویر ارشک
رشک، حسد، غیرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارمک
تصویر ارمک
نوعی پارچۀ نخی خاکستری رنگ
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی بوته ای یا درختچه ای از خانوادۀ بازدانگان که از آن ماده ای دارویی به نام افدرین به دست می آید، ریش بز
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مُ)
جزیره ای است بدریای یمن. (منتهی الأرب) ، ساکن. بی جنبش. مقابل گردنده و جنبنده و متحرک:
که پذرفت خسرو ز یزدان پاک
ز گردنده خورشید و ارمنده خاک
که تا من بوم شاه در پیشگاه
مرا باشد ایران و گنج و سپاه
نخواهم ز دارندگان باژ روم
نه لشکر فرستم بدان مرز و بوم.
فردوسی.
خداوند گردنده چرخ بلند
خداوند ارمنده خاک نژند.
فردوسی.
چو کشتی شد ارمنده روی زمین
کجا موج خیزد ز دریای چین.
فردوسی.
چو رساند مرا بدان قومک
طالع سعد و بخت فرخنده
تا بدان مندگان رسم بکری
خر بیار ای غلام خربنده
که چو من در نشاط این سفرند
منده از سفریانی ارمنده.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
یازدهم. رجوع به فرهاد سوم شود، سخت خستن به نیزه. (منتهی الأرب). ناپیدا کردن سنان در مطعون. (تاج المصادر بیهقی) ، صاحب بچه شدن خرمابن. (منتهی الأرب)
پسر بزرگتر داریوش دوم هخامنشی که پس از جلوس بتخت سلطنت به اردشیر موسوم گردید. رجوع به ایران باستان ص 961 و 962 و 990 و 992 و اردشیر دوم شود
هفدهم. رجوع به ونن اول شود، جمع واژۀ رصد، به معنی گیاه و باران اندک. (منتهی الأرب) ، جمع واژۀ رصد (اصطلاح نجوم)
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ)
پشمینه ای باشد پوشیدنی. (برهان). پشمینه ای است ستبر. جامۀ پشمینه. صوف:
بملک رخت سقرلاط پادشاه آمد
امیرارمک و صوف مربعش دستور.
نظام قاری.
تا بهر عید نوروز هر نوع جامه دوزند
اطلس بران دانا، ارمک بران کامل.
نظام قاری.
آدمی راباید ارمک بر بدن
ورنه جل بر پشت خود دارد حمار.
نظام قاری.
امیران ارمک، سلاطین اطلس
گزیده ز سنجاب و ابلق مراکب.
نظام قاری.
ارمک و قطنی و عین البقر و رومی باف
ملۀ میلک و لالائی بی حد و شمار.
نظام قاری.
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
از مادۀ ارشن به معنی مرد و نر در مقابل زن. (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 226). و آن نام بسیاری از ایرانیان قدیم بوده است. رجوع به ارشک در ذیل شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای از توابع سمنان و دارای معدن سرب است
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
هرچه که بر وی خطها و سیاهی و نگارها باشد. (منتهی الأرب) ، مرد لاغرسرین. (منتهی الأرب). مؤنث: رصحاء. ج، رصح
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
جمل ارمک، شتر خاکستری رنگ. اشتر سرخ که بسیاهی زند. (مهذب الاسماء). اشتر تیره. شتری که برنگ رمکه باشد. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ارشک. اشک. و آن نام مؤسس سلسلۀ اشکانی است که به اشک اول مشهور است. وی یکی از بزرگان پارت بود در 256 قبل از میلاد بر آنتیوکوس دوم یا سیم، سلطان سلوکی طغیان کرد و پس از دو سال جنگ، پارت را آزاد کرد و در 253 قبل از میلاد درگذشت. پس از او هر یک از پادشاهان اشکانی را بنام او اشک (ارشک - ارشاک) خواندند. رجوع به اشک و رجوع به ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستن سن ترجمه رشید یاسمی ص 107 و یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 31 و فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 282 شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
رشک. حسد. (برهان قاطع) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
نام طایفه ای است در هند و بمعنی کسانی است که چهره هاشان همچون چهرۀ خرس است. رجوع به ص 131 و 151 و 155 تحقیق ماللهند شود
لغت نامه دهخدا
گونه ای ازبزیون (بزیون قماش) در گذشته از پشم شتر و امروز از پنبه سمینه (دانسته باد که ارمک در پارسی از گیاهان است و بدان ریش بز نیز می گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارشک
تصویر ارشک
رشک غیرت، حسد حسادت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارشم
تصویر ارشم
سیاه نگاره، نکوهیده و اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارشک
تصویر ارشک
((اَ رَ))
رشک، غیرت، حسد، حسادت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارمک
تصویر ارمک
((اُ مَ))
پارچه پشمینه، صوف، کلاه پشمین، پارچه ای پنبه ای به رنگ خاکستری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارمک
تصویر ارمک
((اُ مَ))
نام چند گونه درختچه از تیره ریش بزها است
فرهنگ فارسی معین
روستایی از دهستان گنج افروز بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاه خوشبوی کوهی با گل های آبی رنگ که برگ هایی شبیه به بوته
فرهنگ گویش مازندرانی
ابریشم
فرهنگ گویش مازندرانی