جدول جو
جدول جو

معنی ارسیس - جستجوی لغت در جدول جو

ارسیس
(اَ)
ابن اخوس در آثارالباقیه در جدول سلاطین ایران بدین صورت آمده و در جدول سلاطین کلدانی ارسیخ ذکر شده است. رجوع به آرسس و ایران باستان ص 1186 ببعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اریس
تصویر اریس
(پسرانه)
زیرک، هوشیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نارسیس
تصویر نارسیس
(دخترانه)
نرگس، نام جوانی زیباروی در اساطیر یونآنکه وقتی صورت خود را در آب دید عاشق خودشد و در آب پرید و غرق گشت و تبدیل به گل نرگس گردید، لاتین از یونانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارمیس
تصویر ارمیس
(پسرانه)
هرمس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پارسیس
تصویر پارسیس
(پسرانه)
شکل یونانی پارسی، پارسی، ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رسیس
تصویر رسیس
ثابت و استوار، خبری که درستی آن ثابت نشده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارسی
تصویر ارسی
مربوط به روسیه، تهیه شده در روسیه، روسی، نوعی کفش پاشنه دار مردانه یا زنانه، نوعی در یا پنجره با شیشه های مشبک رنگی که رو به حیاط باز می شد
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
قالت فرقه ولد (ادریس) بمصر و سموه هرمس الهرامسه و مولده بمنف و قالوا هو بالیونانیه ارمیس و عرّب بهرمس و معنی ارمیس عطارد. (تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسک ص 2). رجوع به هرمس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
نعت تفضیلی از رسو. استوارتر. ثابت تر.
- امثال:
ارسی من رصاصه، الرسو الثبوت یریدون به الثقل. (مجمعالأمثال) ، قریه ای است به یک فرسنگی شمالی بندر ریگ. (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام دو ده است به مصر، یکی را فرسیس صغری گویند و دیگری را فرسیس کبری. (از منتهی الارب). در معجم البلدان نیامده است
لغت نامه دهخدا
زنی مسیحیه، از ساکنان روم که پولس او را سلام میفرستد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه. سکنۀ آن 303 تن. آب آن از رود خانه مردی. محصول عمده آنجاغلات و کشمش و بادام و حبوب و زردآلو. صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، لازم گرفتن گناه و عصیان را پس از طاعت و ایمان. (از اقرب الموارد) ، کافر خواندن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کافر خواندن. (المصادر زوزنی). کافر خواندن کسی را و نسبت کفر دادن به وی. (از اقرب الموارد) ، کافر گردانیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بمعنی آسریس است. (شعوری). اسبریس. رجوع به آسریس شود. و ظاهراً مجعول است
لغت نامه دهخدا
(اَرْ)
تخته ای را گویند که فارسیان اسباب پرستش را بر بالای آن گذارند، به این معنی باشین نقطه دار هم بنظر آمده است. (برهان). در اصطلاح زرتشتیان ((اورویس گاه)) سنگ بزرگی است چهارگوشه که درمراسم دینی آلات مخصوصه ای از قبیل هاون و دستۀ هاون و برسمدان و طشت و ورس را بر روی آن می نهند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 195).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خاری است که از برگهای وی آنچه نرم باشد در ادویه استعمال کنند. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بحر یا بحیرۀ ارجیس، ارجیش. دریاچه ای در منتهای جنوب شرقی دریاچۀ وان. دریاچۀ خلاط. بحیرۀ طرّیخ. ابن البیطار گوید این دریاچه به آذربایجان است و ماهی طرّیخ را از آنجا ببغداد آرند:
تا بخط شط ارجیش درنگ است مرا
بحر ارجیش ز طبعم صدف افزود صدف
بحر ارجیش فزود از قدم من زان سانک
بحر ارجیش (؟) ز یونس شرف افزود شرف.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ سِ)
ظاهراً مصحف ارشیطس و ارخوطس فیلسوف طارنطینی است. شهرزوری در نزهه الارواح آرد: ارسطیس، علاوه بر آنکه از رجال معروف در حکمت و از مردان مشهور در علم هندسه و فلسفه است، صاحب اموال کثیره و ضیاع و عقار بسیار بوده است. بخوشی حال و سعۀ عیش و رفاه کامل زندگانی میگذرانید. ناگهان زمانۀ جافی و روزگار غدار بر این حکیم بزرگوار روترش کرده آن همه اموال بباد فنا رفته بسختی معیشت گرفتار شده ناچار جلاء وطن اختیار کرد تا از طعنه و شماتت خودی و بیگانه مصون و محفوظ ماند و سوار کشتی گردید و بسفر دریا پرداخت. پس از چندی کشتی او طوفانی شد و حکیم خودرا بجزیره ای رسانید و با دست تهی و حالت زار بر کنار دریا مسکن کرد و برای تسکین هموم و غموم بعضی اشکال هندسی به روی زمین با دست بکشید. اهالی جزیره آن بدیدند و به حاکم جزیره خبر بردند. سلطان امر به احضار حکیم کرد. چون او را شخص دانشمندی یافت، بر احترام وی بیفزود و مقرب خویش گردانید و مقرری جهت او تعیین فرمود و به اندک زمان فیلسوف که بی چیز و بفقر و فاقه مبتلا شده بود، صاحب اموال و اولاد فراوان گردید و با نهایت عزت و سعۀ معیشت میزیست. پس از چندی جماعتی که میخواستند سفری ببلاد او کنند، گفتند اگر پیغام و یا نوشته ای داری بما بسپار تا به اقرباء و کسان تورسانیم. گفت به اهالی بلد من بگوئید چیزی را کسب کنید که از دستبرد زمانۀ شوخ چشم همیشه مصون باشد و اگر بدریا مسافرت کردید، از غرق شدن محفوظ ماند و از دست شما هیچ گاه خارج نگردد. رجوع به کنزالحکمه ترجمه دری صص 189-190 و رجوع به ارخوطس الطارنطینی شود
لغت نامه دهخدا
ترسیس، طرسیس، مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: طبق مندرجات کتب عبرانی نام محل بسیار دوری است و بنابه روایتی کشتی های حضرت سلیمان از آنجا طلا حمل می نمودند، در تحقیق این مطلب اختلاف است، برخی گویند مقصود زنگبار است، جمعی را عقیده بر آنست که این موضع همان ’اوفیر’ مذکور در کتابهای عبرانی می باشد و بعضی گمان دارند مکان مجهولی است، گروهی نیز گویند همان ’تارتسۀ’ واقع در اسپانیا است، در جنوب اسپانیا در نزدیکی ’هوئلوا’ محلی موسوم به ’تارسیس’ وجود دارد که در آن معدن طلای بسیاری یافت شود و در زمان عرب ’طرطوشه’ نامیده میشده، ممکن است ’تارسیس’ عبرانیها و ’تارتسۀ’ فینیقی ها همین مکان باشد، رجوع به ’تارتسه’ شود
لغت نامه دهخدا
تکدرّ. (بحر الجواهر) ، علک البطم وآن را (صمغ حبّهالخضراء نیز نامند. (مخزن الادویه). رجوع به طارکیس شود
لغت نامه دهخدا
سن، نام یکی از کشیشان معروف اورشلیم است که در سال 106 میلادی بدنیا آمد و 116 سال زندگی کرد
لغت نامه دهخدا
شخصیت افسانه ای است مربوط به میتولوژی یونان که به جهت زیبائی خیره کننده اش شهرت دارد، نام اصلی نارسیس بئوتیون تسپی است و آورده اند که پدرش رود خانه سفیز و مادرش یک پری به نام لیریوپ بوده است، نارسیس با زیبائی بی نظیر خود دل از همه می ربود و در برابر اظهار محبت دختران زیبا آنها را تحقیر می کرد و به عاشقان سرگرانی ها داشت، قربانیان نارسیس از جور او به درگاه خدایان نالیدند و او دچار خشم خدایان شد، یک روز هنگام شکار نارسیس به کنار چشمه ای برای خوردن آب دراز کشید در این حال تصویر خود را در آب دیده و شیفتۀ آن شد و به حال جذبه افتاد، در همان حال تلاش کرد که تصویر خود را از آب بگیرد ولی کوشش او به هدر رفت و وقتی که نومید شد چنان ضربه ای به خود زد که بی درنگ جان سپرد، او پس از مرگ به گل نرگس تبدیل شد و از آن زمان گل نرگس به عنوان مظهر نارسیس درآمد، مؤلف فرهنگ اساطیر یونان و روم آرد: نارسیس، جوان زیبائی بود که عشق را خرد و ناچیز می شمرد، سرگذشت او به وسیلۀ نویسندگان مختلف، با اختلافاتی نقل شده است و معروفتر از همه شرحی است که ’اووید’ در یکی از آثار خود از او نقل کرده، طبق این روایت وی پسر خدای سفیز و الاهه ای به نام لیریوپه است در موقع تولد او، پدر و مادرش آیندۀ وی را از تیرزیاس جویا شدند و او جواب داد که: ’کودک عمر زیادی خواهد کرد اگر به خود نگاه نکند’، چون نارسیس به سن رشد رسید مورد علاقۀ جمع زیادی از دختران و الاهه ها قرار گرفت، منتهی وی به این مطالب توجهی نشان نمی داد، عاقبت اکو یکی از الاهه ها عاشق او شد ولی او هم مانند دیگران مورد بی اعتنائی قرار گرفت، ’اکو’ از شدت یأس منزوی گشت و به حدی ضعیف وناتوان شد که از او جز صدای نالانی، اثری نماند، دخترانی که مورد تحقیر نارسیس قرارگرفته بودند تنبیه او را از خدایان خواستند، نمزیس صدای آنها را شنید و مقدمات را طوری فراهم ساخت، که یک روز بسیار گرم، نارسیس پس از انجام شکار مجبور شد برای رفع عطش از چشمه ای استفاده کند، در آنجا وی عکس خود را دید و خود عاشق خود شد، وی که ازآن پس به دنیا بی اعتنا بود روی تصویرخود چندان خم شد که پس از اندک زمانی جان سپرد، وی در ستیکس هم به فکر تشخیص چهره های زیبا بود، در مکانی که وی جان داد گلی روئید که آن را نارسیس نام نهادند، روایت معروف در بئوسی با آنچه گفته شد تفاوت داشت در آنجا عقیده بر این بود که نارسیس یکی از اهالی شهر تسپی نزدیک هلیکن بود، وی جوانی بسیار زیبا بود و لذتهای عشق را حقیر می شمرد، مرد جوانی موسوم به آمینیاس او را دوست می داشت ولی نارسیس به وی توجهی نمی کرد، نارسیس او را همیشه طرد می کرد و بالاخره شمشیری را به عنوان هدیه برای وی فرستاد، آمینیاس برای اظهار اطاعت با همان شمشیر خود را در مقابل خانه نارسیس کشت و در حال مرگ مجازات و عذاب آن بی رحم را ازخدایان خواست، یک روز که نارسیس در چشمه ای جمال خودرا دید اسیر زیبائی خود شد و چون ازین مطلب رنج می برد خود را کشت، اهالی شهر تسپی برای عشق که این حکایت جلوۀ قدرت او بود مراسم احترامی به جا می آوردند، در محلی که او خودکشی کرده و علفها از خون او سیراب شده بود گلی به نام نرگس روئید، بوزانیاس چنین نقل می کند که نارسیس خواهر توأمی داشت که فوق العاده شبیه وی بود و هر دو زیبا بودند، دختر جوان مرد و نارسیس که از جان و دل او را می خواست غمگین شد، یک روز نارسیس چهرۀ خود را در آب دید ابتدا به گمان اینکه خواهر خود را دیده تسلی یافت و بعدها با آنکه حقیقت را دریافته بود بازهم برای تسکین خاطر معمولاً به صورت خود در آب می نگریست و این مطلب به عقیدۀ پوزانیاس موجب رواج عقیده ای که پیشتر به آن اشاره کردیم شد، البته این تفسیر برای آن بوده است که به افسانۀ نارسیس صورت واقع و معقولی داده شود، بنا بروایت دیگر: نارسیس از اهالی ارتری واقع در ’اوبه’ بود که بدست مردی بنام اپوپس کشته شد و از خون او گلی به نام نرگس روئید، (از فرهنگ اساطیر یونان و روم ص 605)، در ادبیات مجازاً به مردی می گویند که به زیبائی خود شیفته باشد، مجسمه های زیادی به نام نارسیس ساخته شده که مشهورترین آنها یک مجسمه برنزی است در ناپل، همچنین تابلوهای زیادی از روی این افسانه رسم شده که مشهورتر از همه تابلوی نقاش معروف کورتوا است
لغت نامه دهخدا
(اَ سِ)
پادشاه هخامنشی. اسم او را چنین نوشته اند: دیودور، سترابون و آریّان، ارسس و پلوتارک، اآرسس. در قانون بطلمیوس آرگس، که مصحف ارسس است. اوسویوس ارسس اخی. از نویسندگان قرون اسلامی ابن عبری، ارسس بن اوخوس. ابوریحان بیرونی، در آثارالباقیه ارسس بن اخس و در ص 89 چیزی شبیه به فسرون یا فترون. اپر، عالم فرانسوی گمان کرده که اسم او بپارسی قدیم هوورشه بوده. اگر اسمی را که پلوتارک ذکر کرده، صحیح بدانیم نظر بقاعده تصحیف اسامی ایرانی در زبان یونانی، ظن غالب این است که این حدس صحیح باشد. در داستانهای ما اسم این شاه فراموش شده و بنابراین از نویسندگان قرون اسلامی، آنهائی که از مدارک شرقی متابعت کرده اند، اسم او را ذکر نکرده اند.
نسب: موافق گفتۀ دیودور او پسر اردشیر سوم ((اخس)) بوده. اسم مادر او را بعض مورخین آتس سا نوشته اند، ولی محققاً معلوم نیست، زیرا از زنان اردشیر سوم دو کس معروف اند، یکی آتس سا و دیگری دختر اخا. اخا خواهر اردشیر بود و اسم دختر او هم معلوم نیست.
کشته شدن او: دیودور راجع به این شاه چنین نوشته (کتاب 17، بند 5) : پس از فوت اردشیر باگواس خواجه، کوچکترین پسر او را که ارسس نام داشت، بتخت نشانید و برادران اردشیر را کشت تاشاه جدید با آنها معاشر نبوده کاملاً در تحت اطاعت خواجۀ مزبور باشد (این گفتۀ مورخ مذکور نظری را که راجع بجهت قتل اردشیر اظهار کردیم، تأیید میکند). ارسس پس از آنکه از جنایت های باگواس آگاه شد، از او تنفر یافته درصدد برآمد که او را بکشد، ولی خواجه پیش دستی کرده او را در سال سوم سلطنتش بقتل رسانید (336قبل از میلاد). پس از آن در دودمان هخامنشی کسی نبود که بترتیب طبیعی بر تخت نشیند، زیرا خواجه تقریباً تمام برادران جوان اردشیر را هم کشته بود. بنابراین باگواس داریوش را، که پسر آرسان آرسانس و نوۀ استانس (پسر داریوش دوم) بود، بتخت نشانید (336 قبل از میلاد). از وقایع سلطنت ارسس (338- 336 قبل از میلاد) آگاهی نداریم و نیز نمیدانیم چگونه شاهی بوده و چه صفاتی داشته. از تاریخ وقایع هم این قدر برمی آید که در زمان او (یعنی بهار 336 قبل از میلاد) قشون مقدونی برای دفعۀ اولی به آسیا ورود کرد. شرح این واقعه در جای خود بیاید. عجالهًهم این قدر گوئیم که مقدونیها پیشرفتهائی حاصل کردند، ولی چون خبر کشته شدن فیلیپ پدر اسکندر رسید، پارمن ین سردار مقدونی از آسیا به مقدونیه برگشت و مم نن برادر من تور، که پس از مرگ او فرماندۀ قشون ایران در صفحات دریائی بود، مقدونیها را عقب نشانده، تمام جاهائی را که تصرف کرده بودند، از آنها بازستاند. چنین بنظر می آید که با وجود این احوال آبیدوس در تصرف مقدونیها مانده بود. اگرچنین بوده، باید گفت که مقدونیها با حفظ این محل عبور اسکندر را از بوغاز داردانل در موقع خود تسهیل کرده اند. (ایران باستان صص 1186-1187). و نیز رجوع به ص 1164، 1184، 1324 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نام حکیمی از مفسرین کتب ارسطو. (فهرست ابن الندیم) (تاریخ الحکمای قفطی چ لیبسک ص 60)
لغت نامه دهخدا
بیونانی علیق است. (فهرست مخزن الأدویه)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
معرب اتسز، کلمه ترکی بمعنی بی نام. رجوع به اتسز و چهارمقاله ص 114 و وفیات الاعیان ج 2 ص 160 س 7 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
نویسندۀ اوایل قرن پنجم میلادی. (ایران باستان ص 2237، 2238، 2240)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بیرونی در آثارالباقیه درجدول ملوک کلدانی این نام را آورده و این نام پادشاه هخامنشی است که یونانیها آنرا آرسس می آورند و بیرونی در نام داریوش کدمان گوید: داریوش بن ارسیخ. و رجوع به ارسیس و آرسس شود، نام قلعه ای بود. (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 226)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
قصبه ای است در جنوب غربی جزیره مدللی، و آن موطن تئوفرسطس از حکمای یونان است و امروز بنام هرسه مشهور است و در قضای مولوه در سنجاق مدللی قصبۀ کوچکی است که مرکز آن ناحیه است. رجوع به هرسه و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
روسی اهل روسیه از مردم روسیه، کفش پاپوش قسمی کفش پاشنه دار نوعی کفش که از چرم دوزند، نوعی در قدیمی که دارای چهار چوب مخصوص بوده و آن در داخل چهار چوب حرکت میکرد و با پایین و با رفتن باز و بسته میشد قسمی در برای اطاق که عمودی باز و بسته میشود، گاه از باب تسمیه کل باسم جز اطاقی را که دارای چنین درهایی است (ارسی) نامند. یا قند ارسی. قند روسی نوعی قند که از روسیه میاورند. روسی کفش کفش پاشنه دار (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریس
تصویر اریس
زیرک، هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیس
تصویر اسیس
تای تایگانه، بن بنیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسی
تصویر ارسی
((اُ رُ))
قسمی کفش پاشنه دار، نوعی در یا پنجره مشبک که رو به حیاط باز می شود
فرهنگ فارسی معین
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
آسیاب، در سانسکریت آسن aasan آمده است
فرهنگ گویش مازندرانی
خاک انداز فلزی که برای هم زدن و جابه جایی آتش به کار رود، چوبی که تیغه ی پروانه را به سنگ آسیاب وصل کند
فرهنگ گویش مازندرانی