جدول جو
جدول جو

معنی ارسغ - جستجوی لغت در جدول جو

ارسغ(اَ سُ)
جمع واژۀ رسغ. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارسا
تصویر ارسا
(دخترانه)
ارس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارسا
تصویر ارسا
ارس، سرو کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، عرعر، ابهل، وهل، ارجا، مای مرز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اروغ
تصویر اروغ
خاندان، دودمان، خانواده، خویش، تبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارسی
تصویر ارسی
مربوط به روسیه، تهیه شده در روسیه، روسی، نوعی کفش پاشنه دار مردانه یا زنانه، نوعی در یا پنجره با شیشه های مشبک رنگی که رو به حیاط باز می شد
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
بیخ سوسن آسمان گونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ایرسا. بیخ قسمی از سوسن کبود برّی. (تحفۀ حکیم مؤمن، ذیل سوسن). ریشه سوسن آسمان گون. ریشه زنبق کبود، پسر داریوش (بزرگ) از آرتیس تن دختر کوروش. وی در عصر خشایارشا زمانی رئیس میکیان بود. (ایران باستان ص 733). در زمان دیگر فرماندۀ اعراب و حبشیانی که بالای مصر سکنی داشتند. (ایران باستان ص 734) ، پسر ارته باذ که با پدر و دو برادر خود آنگاه که اسکندربگرگان شد، نزد او رفتند. (ایران باستان ص 1641)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
نعت تفضیلی از رسوخ. ثابت تر. استوارتر. پای برجای تر
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
لاغرسرین. (مهذب الاسماء) (منتهی الأرب). آنک گوشت اندک دارد بر سرون و ران. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آن که سرون و ران او اندک گوشت باشد.
لغت نامه دهخدا
(اُ رِ)
پسر آگاممنن و کلی تامنسترا. چون کلی تامنسترا آگاممنن را بکشت، ارست را خواهر وی الکتر از وطن دور کرد تا آنگاه که بزرگ شود، به انتقام پدر برخیزد. ارست چون بسن رشد رسید بوطن بازگشت و مادر را به انتقام خون پدر بکشت و سرانجام بپادشاهی آرگس و لاسه دمن نائل آمد و در نودسالگی ماری او را بگزید و هلاک ساخت. (فرهنگ تمدن قدیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
نعت تفضیلی از رسوب. ته نشین تر: و بالجمله، فافضل العود ارسبه فی الماء و الطافی عدیم الحیاه و الروح ردی ّ. (ابن البیطار).
- امثال:
ارسب من حجاره، الرسوب ضدّ الطفو، ای اثبت تحت الماء. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رسغ، به معنی خرده گاه دست و پای ستور. پیوند میان ساعد و کف و ساق و قدم از هر دابه. سربندهای دست
لغت نامه دهخدا
(اَ غُ)
شهری بیونان (پله پونز) ، نزدیک خلیج نپ لی دارای 10500 تن سکنه و سکنۀ آن را ارغیو خوانند: قال ابومعشر فی المقاله الثانیه من کتاب الالوف ان بلده من المغرب کانت تسمی فی قدیم الدهر ارغس و کان اهلها یسمون ارغیوا. (عیون الانباء ج 1 ص 15). و رجوع به ارگس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فُ)
جمع واژۀ رفغ، نکوهیده ترین وادی و بدترین آنها از حیث خاک وناحیه
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
حکیمی است رومی شاگرد افلاطون، او وزیر اسکندر کبیر بود و معلم اول گویندش. نوشتن رااو بهم رسانید. (برهان قاطع). رجوع به ارسطو شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
موضعی است. (معجم البلدان از ابن درید) ، شفاف. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
خاندان. خویش و تبار. نسل و اعقاب و آل و احفاد. (شعوری) : اروغ و اولاد و احفاد چنگیزخان. (جهانگشای جوینی). اکنون که اکثر اقالیم در تحت تصرف و فرمان اروغ چنگیزخان... (جهانگشای جوینی). طائفۀ مغولان پیش از آنک کوس دولت چنگیزخان و اروغ او فروکوبند... (جهانگشای جوینی). بفر دولت... چنگیزخان و اروغ او کار مغول از آن چنان مضایق... بامثال چنین وسعت... رسیده است. (جهانگشای جوینی). تا سرحدّ ماچین و اقصای چین که مقر سریر مملکت و اروغ اسباط چنگیزخان است. (جهانگشای جوینی). فرمانروایی چنگیزخان و اروغ او. (جامع التواریخ رشیدی). اکناف ربع مسکون در تحت فرمان ما و اروغ چنگیزخان است. (رشیدی). غرض از ترتیب این مقدمه... که مشتمل است بر ذکر تواریخ... چنگیزخان و آباء و اجداد... و اولاد و اروغ نامدار. (رشیدی). داستان جغتای خان پسر دوم چنگیزخان و اروغ او. (رشیدی). داستان جوجی خان پسر مهین چنگیزخان و اروغ او. (رشیدی). نوبت خانیت و پادشاهی عالم بچنگیزخان و اروغ بزرگوار و اخلاف نامدار او رسید. (رشیدی). در بیان داستانهای چنگیزخان و اروغ نامدار او که بعضی قاآن هر عهد شده اند و پادشاهی معین نیافته... (رشیدی). و بیضۀ حوزۀ ممالک را... باروغ نامدار و اخلاف بزرگوار باقی گذاشت. (رشیدی). و رجوع به اوروق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از روغ. دونده تر، مجازاً نسل. اهل. آل. خاندان: الحمد ﷲالذی اختار محمداً صلی اﷲ علیه و آله و سلم من خیر اسره و اجتباه من اکرم ارومه و اصطفاه من افضل قریش حسباً و اکرمها نسباً... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). چون ایلک خان بخارا بگرفت ابوالحرث مکحول و عبدالملک و ابوابراهیم و ابویعقوب فرزندان نوح بن منصور را بدست آورد و اعمام ایشان ابوزکریا و ابوصالح غازی و ابوسلیمان و دیگر بقایای ارومۀ آل سامان را بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218). اول پادشاه از ارومۀ ایشان اباابراهیم اسماعیل بن احمد بود که عمرو لیث رابناحیت بلخ بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی، نسخۀ خطی در عنوان: ذکر امراء سامانی و مقادیر ایام ایشان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آرغ. آروغ. رجک. آجل. جشاء. باد گلو:
گیردچو صبح اروغ از قرص آفتاب
آنرا که تو بقرص کرم میهمان کنی.
کمال اسماعیل.
- اروغ کردن، آروغ زدن. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(اَ سِ)
پادشاه هخامنشی. اسم او را چنین نوشته اند: دیودور، سترابون و آریّان، ارسس و پلوتارک، اآرسس. در قانون بطلمیوس آرگس، که مصحف ارسس است. اوسویوس ارسس اخی. از نویسندگان قرون اسلامی ابن عبری، ارسس بن اوخوس. ابوریحان بیرونی، در آثارالباقیه ارسس بن اخس و در ص 89 چیزی شبیه به فسرون یا فترون. اپر، عالم فرانسوی گمان کرده که اسم او بپارسی قدیم هوورشه بوده. اگر اسمی را که پلوتارک ذکر کرده، صحیح بدانیم نظر بقاعده تصحیف اسامی ایرانی در زبان یونانی، ظن غالب این است که این حدس صحیح باشد. در داستانهای ما اسم این شاه فراموش شده و بنابراین از نویسندگان قرون اسلامی، آنهائی که از مدارک شرقی متابعت کرده اند، اسم او را ذکر نکرده اند.
نسب: موافق گفتۀ دیودور او پسر اردشیر سوم ((اخس)) بوده. اسم مادر او را بعض مورخین آتس سا نوشته اند، ولی محققاً معلوم نیست، زیرا از زنان اردشیر سوم دو کس معروف اند، یکی آتس سا و دیگری دختر اخا. اخا خواهر اردشیر بود و اسم دختر او هم معلوم نیست.
کشته شدن او: دیودور راجع به این شاه چنین نوشته (کتاب 17، بند 5) : پس از فوت اردشیر باگواس خواجه، کوچکترین پسر او را که ارسس نام داشت، بتخت نشانید و برادران اردشیر را کشت تاشاه جدید با آنها معاشر نبوده کاملاً در تحت اطاعت خواجۀ مزبور باشد (این گفتۀ مورخ مذکور نظری را که راجع بجهت قتل اردشیر اظهار کردیم، تأیید میکند). ارسس پس از آنکه از جنایت های باگواس آگاه شد، از او تنفر یافته درصدد برآمد که او را بکشد، ولی خواجه پیش دستی کرده او را در سال سوم سلطنتش بقتل رسانید (336قبل از میلاد). پس از آن در دودمان هخامنشی کسی نبود که بترتیب طبیعی بر تخت نشیند، زیرا خواجه تقریباً تمام برادران جوان اردشیر را هم کشته بود. بنابراین باگواس داریوش را، که پسر آرسان آرسانس و نوۀ استانس (پسر داریوش دوم) بود، بتخت نشانید (336 قبل از میلاد). از وقایع سلطنت ارسس (338- 336 قبل از میلاد) آگاهی نداریم و نیز نمیدانیم چگونه شاهی بوده و چه صفاتی داشته. از تاریخ وقایع هم این قدر برمی آید که در زمان او (یعنی بهار 336 قبل از میلاد) قشون مقدونی برای دفعۀ اولی به آسیا ورود کرد. شرح این واقعه در جای خود بیاید. عجالهًهم این قدر گوئیم که مقدونیها پیشرفتهائی حاصل کردند، ولی چون خبر کشته شدن فیلیپ پدر اسکندر رسید، پارمن ین سردار مقدونی از آسیا به مقدونیه برگشت و مم نن برادر من تور، که پس از مرگ او فرماندۀ قشون ایران در صفحات دریائی بود، مقدونیها را عقب نشانده، تمام جاهائی را که تصرف کرده بودند، از آنها بازستاند. چنین بنظر می آید که با وجود این احوال آبیدوس در تصرف مقدونیها مانده بود. اگرچنین بوده، باید گفت که مقدونیها با حفظ این محل عبور اسکندر را از بوغاز داردانل در موقع خود تسهیل کرده اند. (ایران باستان صص 1186-1187). و نیز رجوع به ص 1164، 1184، 1324 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
جمع واژۀ رسم
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
دردمند نیام چشم. (منتهی الأرب). تباه پلک. (تاج المصادر بیهقی). آنکه پلک او بیمار است. مؤنث: رسعاء. ج، رسع
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
جمع واژۀ رسول
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
انجمن. مجلس. محفل. (جهانگیری) (برهان). مجمع. (برهان). مجلس بزم
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
جمع واژۀ رسن
لغت نامه دهخدا
(اَ سِ)
ارمیاقی (ارمیناقی). مؤلف مجمل التواریخ والقصص در عنوان نسق ملک روم و ذکر اخبارشان در طبقۀ دوم آرد: ملک ارسن ارمیاقی هفده سال بود و دین یعقوبیان داشت. پس مردی بغیبت او قسطنطنیه فراز گرفت. چون بازآمد پادشاهی از وی بازستد و آن متغلب را بگرفت تا در زندان بمرد. (مجمل التواریخ ص 135). و حمزه نام او را زنین الارمیناقی و ابوالفدا زینون آورده. (مجمل التواریخ ص 135 ح 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
نعت تفضیلی از رسو. استوارتر. ثابت تر.
- امثال:
ارسی من رصاصه، الرسو الثبوت یریدون به الثقل. (مجمعالأمثال) ، قریه ای است به یک فرسنگی شمالی بندر ریگ. (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
بسیار از هر چیزی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَسْ سِ)
اسم فاعل است از مصدر ترسیغ در تمام معانی کلمه. رجوع به ترسیغ شود
لغت نامه دهخدا
روسی اهل روسیه از مردم روسیه، کفش پاپوش قسمی کفش پاشنه دار نوعی کفش که از چرم دوزند، نوعی در قدیمی که دارای چهار چوب مخصوص بوده و آن در داخل چهار چوب حرکت میکرد و با پایین و با رفتن باز و بسته میشد قسمی در برای اطاق که عمودی باز و بسته میشود، گاه از باب تسمیه کل باسم جز اطاقی را که دارای چنین درهایی است (ارسی) نامند. یا قند ارسی. قند روسی نوعی قند که از روسیه میاورند. روسی کفش کفش پاشنه دار (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرسغ
تصویر مرسغ
اندیشه نااستوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسا
تصویر ارسا
اشک آب چشم اشک چشم دمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارساغ
تصویر ارساغ
جمع رسغ، خرده گاه ها بندها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسخ
تصویر ارسخ
ثابت تر، استوارتر، پای بر جاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسن
تصویر ارسن
شیر شیردرنده اسد، مرد شجاع دلیر، نامی از نامهای خاص ترکی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسی
تصویر ارسی
((اُ رُ))
قسمی کفش پاشنه دار، نوعی در یا پنجره مشبک که رو به حیاط باز می شود
فرهنگ فارسی معین