ماه دوم از سال خورشیدی، ماه دوم بهار، روز سوم از هر ماه خورشیدی، اردیبهشت روز، در آیین زردشتی یکی از امشاسپندان که در جهان مینوی نمایندۀ پاکی و تقدس و در جهان خاکی نگهبان آتش و موکل بر اردیبهشت روز است، برای مثال اردیبهشت روز است ای ماه دلستان / امروز چون بهشت برین است بوستان (مسعودسعد - ۵۴۵)
ماه دوم از سال خورشیدی، ماه دوم بهار، روز سوم از هر ماه خورشیدی، اردیبهشت روز، در آیین زردشتی یکی از امشاسپندان که در جهان مینوی نمایندۀ پاکی و تقدس و در جهان خاکی نگهبان آتش و موکل بر اردیبهشت روز است، برای مِثال اردیبهشت روز است ای ماه دلستان / امروز چون بهشت برین است بوستان (مسعودسعد - ۵۴۵)
در اوستا، اشه وهیشته و در پهلوی ارت وهیشت مرکب از دو جزء است: اول ارته به معنی درستی و راستی و پاکی و تقدس. دوم وهیشته صفت عالی از وه به معنی به و خوبست و کلمه مرکب به معنی بهترین راستی است. مؤلف برهان آرد: معنی ترکیبی این لغت به معنی مانند بهشت باشد چه ارد به معنی شبیه و مانند آمده است و چون این ماه وسط فصل بهار است و نباتات در غایت نشو و نما و گلها و ریاحین تمام شکفته و هوا در نهایت اعتدال، بنابراین اردیبهشت خوانند (!). رجوع به شمس اللغات و جهانگیری و غیاث اللغات شود. و بیرونی در آثارالباقیه (ص 219) آرد: و معنی هذاالاسم الصدق خیر و قیل بل هو منتهی الخیر.
در اوستا، اَشَه وَهیشتَه و در پهلوی اُرت وَهیشت مرکب از دو جزء است: اول اَرتَه به معنی درستی و راستی و پاکی و تقدس. دوم وهیشته صفت عالی از وِه به معنی به و خوبست و کلمه مرکب به معنی بهترین راستی است. مؤلف برهان آرد: معنی ترکیبی این لغت به معنی مانند بهشت باشد چه ارد به معنی شبیه و مانند آمده است و چون این ماه وسط فصل بهار است و نباتات در غایت نشو و نما و گلها و ریاحین تمام شکفته و هوا در نهایت اعتدال، بنابراین اردیبهشت خوانند (!). رجوع به شمس اللغات و جهانگیری و غیاث اللغات شود. و بیرونی در آثارالباقیه (ص 219) آرد: و معنی هذاالاسم الصدق ُ خیر و قیل بل هُو منتهی الخیر.
قزوینی گوید آن از ضیاع قزوین است، واقع در سه فرسنگی شهر قزوین، و در آن چشمۀ آبی است که چون از آن بیاشامند اسهالی شدید آرد و از خواص عجیبۀ آن این است که میتوان از آن ده رطل آشامید و آنرا در اصلاح بدن و تنقیۀ وی از فضول نفع بسیار است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
قزوینی گوید آن از ضیاع قزوین است، واقع در سه فرسنگی شهر قزوین، و در آن چشمۀ آبی است که چون از آن بیاشامند اسهالی شدید آرد و از خواص عجیبۀ آن این است که میتوان از آن ده رطل آشامید و آنرا در اصلاح بدن و تنقیۀ وی از فضول نفع بسیار است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
عین اردی بهشتک، از ضیاع قزوین است و آبش مسهل باشد و چون از آن موضع بموضعی دیگر نقل کنند این خاصیت ندهد. (حبط ج 2 ص 411) ، قدر. (برهان) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء) .رتبه. مرتبه. (جهانگیری) (برهان). درجه. جاه. مقام.مکانت. محل. حد. آمرغ: نخواهیم ما باژ از این مرز تو چو پیدا شود مردی و ارز تو. فردوسی. بیارای دل را بدانش که ارز بدانش بود چون بدانی بورز. فردوسی. بسنده کند زین جهان مرز خویش بداند مگر مایه و ارز خویش. فردوسی. از آن نامداران ده ودو هزار سواران هشیار و خنجرگذار فرستاد خسرو (پرویز) سوی مرز روم نگهبان آن فرخ آباد بوم... مگر هر کسی بس کند مرز خویش بداند سر مایه و ارز خویش. فردوسی. پس او (زنگه) نبرده فرامرز بود که بافر و بابرز و باارز بود. فردوسی. مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فرّ او ارز ما. فردوسی. دوانید لشکر سوی مرز خویش ببیند به بیداردل ارز خویش. فردوسی. مگر بشنود پند و اندرزتان بداند سر مایه وارزتان. فردوسی. مدارید بی دیدبان مرز خویش پدید آورید اندرین ارز خویش. فردوسی. جهاندار کسری کنون مرز ما بپذرفت و پرمایه کرد ارز ما. فردوسی. مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر ارز غنی بباشد اندرخور غنی ارزفقیر باشد اندرخور فقیر. منوچهری. فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست قدر هنر و ارز هنرمند شکسته. سوزنی. من ارز خویش بگفتم کنون تو میدانی قلاده نیم گسل گشت و شیر خشم آلود. اثیر اخسیکتی. بردباری کن و قناعت ورز تا به دلها قبول یابی و ارز. اوحدی. ، حرمت. احترام. عزت. آبرو: دروغ ارز و آزرم کمتر کند. ابوشکور بلخی. از این پس برو بوم و مرز ترا نیازارم از بهر ارز ترا. فردوسی. مگر بشنوی پند و اندرز من ز بهر پسر مایۀ ارز من. فردوسی. اگر باژ بفرستی از مرز خویش ببینی سرمایه و ارز خویش. فردوسی. اگر نیستت چیز لختی بورز که بی چیز کس را ندارند ارز. فردوسی. چو روئین چنین گفت، برزوی برز بدو گفت کای مرد بی آب و ارز. فردوسی. تو گفتیم باشی خداوند مرز که این مرز را از تو دیدیم ارز. فردوسی. هر آنجا که خوشتر بود مرز تست که پیش شه هندوان ارز تست. فردوسی. بدین ارز تو پیش من بیش گشت دلم سوی اندیشۀ خویش گشت. فردوسی. شهنشاه برگشت از راه مرز بهمدان، بباید بیفزود ارز. حکیم زجاجی. ، بهره. فایده. سود: چنین گفت کآمد سپهدار طوس یکی لشکر آورد با بوق و کوس نه دژ مانده ایدر نه اسب و نه مرز نشستن ندارد بدین بوم ارز. فردوسی. ، کام. آرزو: فرستاد تا هر که آن دخمه کرد همان کس کز آن کار تیمار خورد بکشتند و تاراج کردند مرز چنین بود ماهوی را کام و ارز. فردوسی. ، سعر. سندهای تجاری که ارزش آنها بپولهای بیگانه معین شده باشد. {{نعت فاعلی مرخم}} ، ارزنده. ارجمند. پرقیمت. مقابل ناارز: سخنهای من چون شنیدی بورز مگر بازدانی ز ناارز، ارز. فردوسی. جوان چیز بیند پذیرد فریب بگاه درنگش نباشد شکیب ندارد زن و زاده و کشت و ورز بچیزی ندارد زناارز و ارز. فردوسی. و رجوع به ناارز در همین ماده شود. - باارز، ارجمند. گرانبها. - ، گرامی. معزز. مکرم: بر این مرز باارز آتش بریخت همه خاک غم بر دلیران ببیخت. فردوسی. که ای شاه بیدار با ارز و هش مسوز این بر و بوم و کودک مکش که فرجام روز تو هم بگذرد خنک آنکه گیتی ببد نسپرد. فردوسی. - به ارز داشتن، قیمت نهادن: و گمان چنان بود که مکیان ایشان را به ارز دارند. (قصص الانبیاء ص 222). - بی ارز، بی قیمت. بی بها: هر آن شارسانی کز آن مرز بود وگر چند بیکار و بی ارزبود بقیصر سپارم همه یک بیک از این پس نوشته فرستیم وچک. فردوسی. - ، ناقابل. نامعتبر: چو بی ارز را نام دادیم و ارز کنارنگی و پیل و مردان و مرز... فردوسی. - ناارز، مخفف ناارزنده. بی ارز: سخنهای من چون شنیدی بورز مگر بازدانی ز ناارز، ارز. فردوسی. سواران پراکنده کردم بمرز پدید آمد اکنون ز ناارز، ارز. فردوسی. ز مهتر بخواهد هم از کشت ورز پدید آید از چیز ناارز، ارز. فردوسی
عین اردی بهشتک، از ضیاع قزوین است و آبش مسهل باشد و چون از آن موضع بموضعی دیگر نقل کنند این خاصیت ندهد. (حبط ج 2 ص 411) ، قدر. (برهان) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء) .رتبه. مرتبه. (جهانگیری) (برهان). درجه. جاه. مقام.مکانت. محل. حد. آمرغ: نخواهیم ما باژ از این مرز تو چو پیدا شود مردی و ارز تو. فردوسی. بیارای دل را بدانش که ارز بدانش بود چون بدانی بورز. فردوسی. بسنده کند زین جهان مرز خویش بداند مگر مایه و ارز خویش. فردوسی. از آن نامداران ده ودو هزار سواران هشیار و خنجرگذار فرستاد خسرو (پرویز) سوی مرز روم نگهبان آن فرخ آباد بوم... مگر هر کسی بس کند مرز خویش بداند سر مایه و ارز خویش. فردوسی. پس او (زنگه) نبرده فرامرز بود که بافر و بابرز و باارز بود. فردوسی. مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فرّ او ارز ما. فردوسی. دوانید لشکر سوی مرز خویش ببیند به بیداردل ارز خویش. فردوسی. مگر بشنود پند و اندرزتان بداند سر مایه وارزتان. فردوسی. مدارید بی دیدبان مرز خویش پدید آورید اندرین ارز خویش. فردوسی. جهاندار کسری کنون مرز ما بپذرفت و پرمایه کرد ارز ما. فردوسی. مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر ارز غنی بباشد اندرخور غنی ارزفقیر باشد اندرخور فقیر. منوچهری. فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست قدر هنر و ارز هنرمند شکسته. سوزنی. من ارز خویش بگفتم کنون تو میدانی قلاده نیم گسل گشت و شیر خشم آلود. اثیر اخسیکتی. بردباری کن و قناعت ورز تا به دلها قبول یابی و ارز. اوحدی. ، حرمت. احترام. عزت. آبرو: دروغ ارز و آزرم کمتر کند. ابوشکور بلخی. از این پس برو بوم و مرز ترا نیازارم از بهر ارز ترا. فردوسی. مگر بشنوی پند و اندرز من ز بهر پسر مایۀ ارز من. فردوسی. اگر باژ بفرستی از مرز خویش ببینی سرمایه و ارز خویش. فردوسی. اگر نیستت چیز لختی بورز که بی چیز کس را ندارند ارز. فردوسی. چو روئین چنین گفت، برزوی برز بدو گفت کای مرد بی آب و ارز. فردوسی. تو گفتیم باشی خداوند مرز که این مرز را از تو دیدیم ارز. فردوسی. هر آنجا که خوشتر بود مرز تست که پیش شه هندوان ارز تست. فردوسی. بدین ارز تو پیش من بیش گشت دلم سوی اندیشۀ خویش گشت. فردوسی. شهنشاه برگشت از راه مرز بهمدان، بباید بیفزود ارز. حکیم زجاجی. ، بهره. فایده. سود: چنین گفت کآمد سپهدار طوس یکی لشکر آورد با بوق و کوس نه دژ مانده ایدر نه اسب و نه مرز نشستن ندارد بدین بوم ارز. فردوسی. ، کام. آرزو: فرستاد تا هر که آن دخمه کرد همان کس کز آن کار تیمار خورد بکشتند و تاراج کردند مرز چنین بود ماهوی را کام و ارز. فردوسی. ، سعر. سندهای تجاری که ارزش آنها بپولهای بیگانه معین شده باشد. {{نعت فاعِلی مرخم}} ، ارزنده. ارجمند. پرقیمت. مقابل ناارز: سخنهای من چون شنیدی بورز مگر بازدانی ز ناارز، ارز. فردوسی. جوان چیز بیند پذیرد فریب بگاه درنگش نباشد شکیب ندارد زن و زاده و کشت و ورز بچیزی ندارد زناارز و ارز. فردوسی. و رجوع به ناارز در همین ماده شود. - باارز، ارجمند. گرانبها. - ، گرامی. معزز. مکرم: بر این مرز باارز آتش بریخت همه خاک غم بر دلیران ببیخت. فردوسی. که ای شاه بیدار با ارز و هش مسوز این بر و بوم و کودک مکش که فرجام روز تو هم بگذرد خنک آنکه گیتی ببد نسپرد. فردوسی. - به ارز داشتن، قیمت نهادن: و گمان چنان بود که مکیان ایشان را به ارز دارند. (قصص الانبیاء ص 222). - بی ارز، بی قیمت. بی بها: هر آن شارسانی کز آن مرز بود وگر چند بیکار و بی ارزبود بقیصر سپارم همه یک بیک از این پس نوشته فرستیم وچک. فردوسی. - ، ناقابل. نامعتبر: چو بی ارز را نام دادیم و ارز کنارنگی و پیل و مردان و مرز... فردوسی. - ناارز، مخفف ناارزنده. بی ارز: سخنهای من چون شنیدی بورز مگر بازدانی ز ناارز، ارز. فردوسی. سواران پراکنده کردم بمرز پدید آمد اکنون ز ناارز، ارز. فردوسی. ز مهتر بخواهد هم از کشت ورز پدید آید از چیز ناارز، ارز. فردوسی