جدول جو
جدول جو

معنی اردغلاس - جستجوی لغت در جدول جو

اردغلاس(اَ دِ)
رجوع به اردگلاس شود، آذریون. (تحفۀ حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی). و آن نوعی است از اقحوان. (برهان قاطع) (آنندراج). گل آذرگون. (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اردلان
تصویر اردلان
(پسرانه)
مرکب از ارد (درستی و راستی و پارسائی) + لان (مزید موخر)، نام طایفه ای از ایلات کرد ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
(کَ بَ یا بِ شِ)
زیاده گردانیدن. زیاده کردن. برکت دادن: ارغسه اﷲ مالاً، زیاده گرداندخدای مال او را و برکت دهد در آن. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
در آخر گرما برگ آوردن گیاه.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام عقل فلک عطارد. (فرهنگ دساتیر). و مجعول است، یا مادر عاد. (منتهی الأرب) (آنندراج) ، یا نام قبیلۀ عاد. (منتهی الأرب) (آنندراج) : و کان ممّا صنع الله للانصار، و هم الاوس و الخزرج، انهم کانوا یسمعون من حلفائهم بنی قریظه و النضیر- یهودالمدینه - أن نبیاً مبعوث فی هذا الزمان و یتوعدون الأوس و الخزرج به اذا حاربوهم فیقولون: انّا سنقتلکم معه قتل عاد و ارم. (امتاع الاسماع مقریزی ج 1 ص 31).
لو أننی کنت من عاد و من ارم
ربیب قیل و لقمان و ذی جدن.
افنون التغلبی (البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 1 ص 166)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ غلس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
بتاریکی آخر شب درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). درآمدن قوم در تاریکی آخر شب:اغلس القوم، دخلوا فی الغلس ای ظلمه آخر اللیل. تقول: ’رأیت منک غلس الظلام خیالا’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رغس، فراوان بودن، با فراخی و خوشی زیست کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ دلس، بمعنی تاریکی و تاریکی در تاریکی و روئیدگی که در آخر گرما برگ آرد و باقیماندۀ روئیدگی
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
اردغلاس. ناحیه ایست در کنت نشین دون، در ایرلند واقع در ساحل دریای ایرلند بشش میلی جنوب شرقی دون، سکنۀآن 16600 تن است و آن بر زمینی مرتفع بین دو بیشه واقع است و تجارت آن مهم و محطّ سفاین صید ماهی است وگاه باشد که قریب 400 کشتی از انگلستان و ایرلند بطلب صید آنجا آیند. رجوع بضمیمۀ معجم البلدان شود، نام شهریست. (ربنجنی). شهریست بشام. (منتهی الارب). گویند قبر حضرت یعقوب و چاه یوسف در آنجاست و آورده اند که مسکن حضرت یعقوب بر دوازده فرسنگی اردن بوده. (برهان قاطع) (جهانگیری). نام کوره ایست واهل سیر گویند که: اردفن (؟) و فلسطین دو پسر سام بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام است و کوره ایست وسیع و غور و طبریه و صور و عکا و بلاد دیگر بین آنها جزو این کوره است. اردن دارای کوره هایی است از آن جمله کورۀ طبریه و کورۀ عکا و جز آن. و ذکر اردن در کتب فتوح بسیار آید. گویند شرحبیل بن حسنه اردن را در حصار گرفت و پس از روزی چند اهل آنرا بجان و مال و کنائس (مگر آنچه را که متروک نهند و جلای وطن کنند) امان دادو مسجدی مسلمانان را مقرر کرد و اردن را بجز طبریه فتح کرد سپس اهل آن در خلافت عمر نقض عهد کردند و گروهی از روم و جز آنان بدیشان پیوستند پس ابوعبیده عمرو بن العاصی را با چهار هزار تن بدانجا فرستاد و او جمیع شهرهای اردن و حصن ها را بدون جنگ با شرایطی نظیرمعادۀ شرحبیل تصرف کرد از آن جمله بیسان و افیق و جرش و بیت رأس و قدس و جولان و عکا و صور و صفوریه بود و بر سواد اردن و همه اراضی آن غالب آمد تا آنگاه که بسواحل روم رسید سپاه رومیان بسیار شد، وی به ابوعبیده نامه نوشت و از او استمداد جست. ابوعبیده یزید بن ابی سفیان را بسوی او فرستاد و در مقدمه، معاویه برادر خود را گسیل داشت پس یزید و عمر سواحل روم را فتح کردند پس ابوعبیده به عمر نامه نوشت و ویرا ازفتح اردن بیاگاهانید و معاویه را درین ناحیه اثری جمیل است و پیوسته مرکز صناعت اردن در عکا بود تا هشام بن عبدالملک آنرا بصور نقل کرد و حال تا دیری از خلافت بنی عباس بدین منوال باقی بود. متنبی در مدح بدربن عمار والی ثغور اردن و ساحل از قبل ابی بکر محمد بن رائق گوید:
تهنی بصور ام نهنئها بکا
و قل ّالذی صور وانت له لکا
و ماصغرالاردن والساحل الذی
حبیت به الا الی جنب قدرکا
تحاسدت البلدان حتی لو انها
نفوس لسار الشرق والغرب نحوکا
و اصبح مصرلاتکون أمیره
ولو أنه ذومقله و فم بکا.
و جماعتی از علماء به اردن منسوبند. (از معجم البلدان). سمعانی گوید اکنون در دست فرنگیان است. (انساب سمعانی). ناحیتی است بشام خرم و آبادان و با نعمت بسیار و طبریه قصبه اردن است. (حدود العالم). و رجوع بعیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1ص 73 و تاریخ الحکماء قفطی ص 72 و 324 و عقدالفرید ابن عبد ربه چ محمد سعیدالعریان ج 2 ص 49 و ج 5 ص 156 و158 و ج 7 ص 284 و مجمل التواریخ و القصص ص 175 و 272 و التفهیم ص 248 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188 و حبط ج 1 ص 41، 161، 167، 243، 246، 260 و حدائق السحر ص 92 و ایران باستان ص 403 و حلل السندسیه ج 1ص 40 وقاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
مرکب از: ’دوش’ + ’وان’ = بان، دوشبان، سینه بند آهنین که در روز جنگ پوشند، محافظ دوش، شکم بند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
نوع پردار ذراریح
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ اَ کَ)
ارمغلال دمع، پیاپی افتادن قطره های اشک از چشم
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
ده ارد لار، موضعی است بسیزده فرسخی میانۀ شمال و مغرب شهر لار، هلاک کردن. (تاج المصادر بیهقی). هلاک ساختن. (منتهی الارب) ، در مشقت انداختن. (منتهی الارب). در مشقت افکندن، در چاه افکندن: ارداه فی البئر، درگذشتن ازسنّی از سنین عمر: اردی علی ستین، گذشت از شصت. (منتهی الارب) ، افزون شدن. (تاج المصادر بیهقی). بسیار شدن، چنانکه گوسفندان کسی: اردت غنمه، بسیار شدند گوسپندان او. (منتهی الارب) ، برفتار ردی راندن اسب را. راندن برفتار ردی. (منتهی الارب) ، اعانت کردن. (منتهی الارب). یاری دادن. (تاج المصادر بیهقی). یاری کردن. (زوزنی) ، افزودن بر: ارداء علی ماءه، افزود بر صد. (منتهی الارب) ، فروگذاشتن، چنانکه پرده را: ارداء الستر، یار کسی شدن. (منتهی الارب). یار شدن کسی را، آرام دادن. (منتهی الارب) ، تباه کردن. (تاج المصادربیهقی) (منتهی الارب). فاسد کردن، ستون نهادن دیوار را. (منتهی الارب) ، برقرارداشتن. ثابت کردن چیزی را، بگفت بر خود ثابت کردن چیزیرا. (منتهی الارب) ، کارهیچکاره کردن، بهیچکاره رسیدن. (منتهی الارب). بشی ٔ ردی رسیدن یعنی مصاب شدن به أمر بد
لغت نامه دهخدا
تصویری از اردناس
تصویر اردناس
فرانسوی فرمان، گماشته
فرهنگ لغت هوشیار
روستایی از دهستان لاله آباد بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
لاوک خمیرگیری، لگن خمیر
فرهنگ گویش مازندرانی