جدول جو
جدول جو

معنی ارجکوک - جستجوی لغت در جدول جو

ارجکوک
(اَ جَ)
شهریست قرب ساحل افریقیه، دارای لنگرگاهی در جزیره و آبهای فراوان دارد و مسکونست و ارجکوک در وادیی مشهور بتافنّا واقع است و بین آن و دریا دو میل مسافت است. (معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نارکوک
تصویر نارکوک
تریاک، افیون، کوکنار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجکک
تصویر انجکک
دانۀ امرود جنگلی درشت تر از دانۀ امرود که دارای پوست سیاه رنگ و مغز سفید و شیرین است و آن را تف می دهند و می خورند و در طب هم به کار می رود، دانج ابروج، انجلک، انچکک، انچوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرکوک
تصویر پرکوک
پارچه ای که بر آن کوک بسیار زده شده، ساعتی که بسیار کوک شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارکون
تصویر ارکون
دهقان، کشاورز بزرگ، رئیس و پیشوا، قاضی بزرگ، مهتر ترسایان، پیشوای مسیحی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخکوک
تصویر اخکوک
میوۀ سبز و نارس، به ویژه زردالو، چغاله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرکوک
تصویر پرکوک
عمارت، عمارت عالی، قصر، کاخ
فرهنگ فارسی عمید
(خَ جَ)
گیاهی است که بزنان کم شیر دهند زیادتی شیر را، و آنرا خروک نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). خرچکوک. خرچلوک. رجوع به خرچکوک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بیونانی حاکم و افسر اعلی. (آنندراج). رجوع به ارخون و ارکئون و ارکنت شود، مبیّن افکار گروهی: روزنامۀ شوری ارگان حزب اجتماعیون بود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
کشاورز بزرگ. (منتهی الأرب) : ارکون القریه، مهتر ده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کوره ایست واقع در مشرق اردن از مملکت عوج در باشان و در آن قریب شصت شهر مسور بود سوای قرای متعددۀ واقعۀ در صحرا و ظاهراً ارجوب همان مقاطعۀ کنونی لجاه است که در جنوب دمشق و مشرق بحرالجلیل واقع است و بعضی سیاحان قدیم آنرا چنین وصف کرده اند: طول آن از شمال بجنوب در حدود 22 میل و عرض وی از مغرب بمشرق 14 میل و تقریباً بیضی شکل است و دارای صخره های سیاه آتشفشانی است و در آن قریه های مهجوره است و بنای ارجوب سخت محکم باشد و دشت حوران که از بحر جلیل به لجاهو از آنجا بحدود بلاد عرب ممتد است بر این ناحیه محیط است. (ضمیمۀ معجم البلدان). مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: ارجوب (سنگ) مقاطعه ایست در مشرق اردن که چهاردفعه در کتاب مقدس مذکور است. طولش بیست وچهار میل وعرضش سیزده میل، سنگهایش بسلتی و سیاه میباشد که از انفجار تل آتشفشان شیحان متکوّن گشته، تخمیناً موازی سی قدم از سطح زمین ارتفاع دارد. این قطعه در قدیم الایام دارای شهرهای حصارداری بود که بواسطۀ یائیربن منسه مفتوح گشته است (سفر تثنیه 3:4 و 5 و 14) و سلیمان نیز بر آنجا حاکمی قرار داد (اول پادشاهان 4:13). سقف بسیاری از خانه های این مقاطعه از سنگ و در و پنجره های آن نیز از سنگ بود، بدین لحاظ از خانه های سایر شهرهای قدیم بهتر محفوظ مانده است و دارای هیکلها و قصور عالیه میباشد
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ نَ)
نامی است که در ناحیۀ رازکان به ’رامنوس پالازی’ دهند و آنرا گونه هاست چون اشنگور و تنگرس، و سیاه توسه، و سیاه اربه و کنار و سیاه تلو و عناب. ارژن. رجوع به ارژن و کلمات فوق شود، آلاکلنگ. الاکلنگ، مهد. (آنندراج). گهواره. گاهواره
لغت نامه دهخدا
(اَ)
انجرک. مرزنجوش. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ کَ)
دانه ای باشد سیاه شبیه بدانۀ امرود و مغز سفید دارد و آنرا بخورند. خاصیتش آن است که هرچند فراش خیال جاروب سنبل برجل خرسک ریش زند از پوست آن پاک نتوان کرد. (برهان قاطع). یکی از اقسام آجیل و دانه ای است سیاه شبیه بدانۀ امرود و مغز سفیدی دارد و آنرا انچوچک و به تازی دانج ابروج گویند و در کهکیلویۀ فارس عمل می آید. (ناظم الاطباء). دانه ای باشد شبیه بدانۀ امرود و مغز سفید دارد خاصیتش آن است که هر که او را خورد خوابهای عجیب و غریب بیند. (هفت قلزم). بفارسی محلب و بهندی کهیلا خوانند. (مؤید الفضلاء). بشیرازی دانج ابروج را گویند. (از اختیارات بدیعی، نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه ذیل دانج ابروج). در تحفۀ حکیم مؤمن انچکک است و چنین آمده: دانج ابروج (را) در اصفهان انچکک نامند، دانۀ امرود جنگلی است. (تحفه ذیل دانج ابروج). در یکی از یادداشتهای مؤلف انجلک با لام است. انجل. (ناظم الاطباء). و رجوع به انچوچک و انجل شود،
{{اسم مصدر}} فسردگی و بستگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 559 تن. آب از رودخانه. محصولات غلات، زعفران، شلغم. شغل زراعت. راه مالرو. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
ساعت پرکوک، که کوک بسیار خواهد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
حصنی منیع به اندلس از اعمال شنتمریه. و یاقوت گوید تا زمان وی در دست مسلمانان بوده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ناحیتی در شمال شرقی کارولین شمالی. مساحت آن در حدود 600 میل مربع. زمین آن حاصلخیز و دارای بیشه های صنوبر است و از آنهاقطران بسیار استخراج شود. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
بغایت سرخ شدن چنانکه بسیاهی مایل باشد. (کنزاللغات). برنگ رمکه ای شدن شتر. برنگ رمکه گردیدن شتر. (منتهی الأرب). سخت سرخ شدن اشتر چنانکه با سیاهی زند. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَنْ نَ)
قریه ای است در صعید از کورۀ بهنسا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
پرنس نشین بومی امپراتوری انگلیس در هندوستان که در میان شبه جزیره کتیور واقع است و سکنۀ آن 61000 تن میباشد. این شهر در خطۀ گجرات و در 93هزارگزی شمال شرقی جوانک است
لغت نامه دهخدا
(گُ)
جنبیدن. لرزیدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(خَ چَ)
دستنبو. شمامه را گویند و بعضی گویند گیاهی است که خوردن آن شیر زنان افزاید و چون از چکوک که نام گیاهی است بزرگتر است او را بدین نام خوانند و آنرا خروک نیز گویند و بعضی گفته چکوک خرفه است. (از آنندراج). گیاهی که خروک نیز گویند و زنان جهت زیاد شدن شیر خورند. (از ناظم الاطباء). شیرزا. مستعجل. بوزیدان. (یادداشت بخط مؤلف). رستنی باشد مانند خربزۀ کوچکی بغایت خوش خط و خال و الوان و خوشبوی و بعضی گویند گیاهی است که آنرا زنان بجهت زیاده شدن شیر خورند و آنرا خروک خوانند. (از برهان قاطع). خرچلوک. رجوع به خرچلوک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارمکاک
تصویر ارمکاک
نزاریدن دام لاغر شدن دام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرجفوک
تصویر کرجفوک
کرک: (چه نسبت بود دشمنت (دشمنان) را بتو تویی شاهبازو و عدو کرجفو) (طیان. رشیدی رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارکوک
تصویر نارکوک
کوکنار، افیون تریاک
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته فرمانروا، پیشوا، بزرگ ده رئیس و مهتر و قاضی بزرگ، مطلق نصرانی و مسیحی ارکاون ارکووء ن ارکئون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجکک
تصویر انجکک
انچوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخکوک
تصویر اخکوک
زردالوی نارس (این کلمه بیشتر در خراسان بخصوص مشهد متداول است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرکوک
تصویر پرکوک
که کوک بسیار خواهد: ساعت پرکوک. عمارت عالی
فرهنگ لغت هوشیار
ریزه باریدن ریزه بارش، جمع رک باران نرم و ریزه. باران نرم و ریزه باریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارکاک
تصویر ارکاک
باران نرم و ریزه باریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نارکوک
تصویر نارکوک
کوکنار، افیون، تریاک
فرهنگ فارسی معین
افیون، تریاک، کوکنار، نارخوک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم پر سر و صدا، بچه ای که زیاد گریه کند
فرهنگ گویش مازندرانی