جدول جو
جدول جو

معنی ارتبه - جستجوی لغت در جدول جو

ارتبه(اَتَ بَ)
مقیاس حجم ایران قدیم و آن بر دو قسم است: ارتبۀ مادی، معادل 51 لیتر و 84 صدیک و ارتبۀ پارسی معادل 55 لیتر و هشت صدیک. (ایران باستان ص 166، 438، 1476 و 1598) ، بانگ کردن. (زوزنی). غریدن. غریدن آسمان. بانگ کردن ابر، بانگ کردن اشتر، آوازهای درهم و سخت چون آواز لشکری و سیلی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راتبه
تصویر راتبه
مؤنث واژۀ راتب، وظیفه، مستمری، جیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
مقام، منزلت، پایه، بار، دفعه، در تصوف هر یک از مراحل سلوک، طبقۀ ساختمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارابه
تصویر ارابه
وسیلۀ نقلیۀ چرخ دار که بیشتر برای حمل و نقل بار به کار می رود، گردونه، گاری
ارابۀ جنگی: گردونه یا وسیله ای که در جنگ به کار می رود مانند تانک، زره پوش
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ)
تأنیث اریب، یکی از سلاطین تروا که برادر ایلوس و پسر دردانوس و پدر تروس بوده و در سال 1416 قبل از میلاد حکومت میکرده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ بَ)
پایگاه بلند. منزلت رفیع. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مرتبت و مرتبه شود، پایگاه. (مهذب الاسماء). منزله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پایه. (منتهی الارب). مکانت. (منتهی الارب). رجوع به مرتبه و مرتبت شود، جای دیده بان بر سر کوه. (منتهی الارب). مرقبه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). که بر قله کوه باشد. (از متن اللغه). استادنگاه سر کوه. (فرهنگ خطی) ، مقام شدید. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، مراتب
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ بَ / بِ)
پایه. درجه. مقام. حد. مرحله. اندازه. رتبه: ثمرۀ این اعتراف و رضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را و دریابد مرتبۀ بلند ثواب. (تاریخ بیهقی ص 309). مرتبۀ هر کسی پیدا کرد. (مجمل التواریخ، از فرهنگ فارسی معین).
پیشتر از مرتبۀ عاقلی
غافلی ای بود خوشا غافلی.
نظامی.
کارش از آن درگذشت و به مرتبۀ بالاتر رسید. (گلستان).
تا بدین مرتبه خونخوار نمی باید بود.
وحشی.
، منزلت رفیع. پایۀ بلند. پایگاه رفیع. مقام والا:
بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان
هر صبحدم بر آورد از خاورآینه.
خاقانی.
گر پای سگ کویش بر دیدۀ ما آید
زاین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن.
خاقانی.
فرق ترا درخورد افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبه غیر تو شد کامکار.
خاقانی.
یکی از دوستان قدیمش... در چنان مرتبه دیدش گفت منت خدای را... (گلستان).
- مرتبۀ احدیت (اصطلاح عرفانی) ، مرتبه ای است که در آن حقیقت وجود در نظر گرفته شود فارغ از هر چیز دیگری، در این مرتبه کلیه اسماء و صفات مستهلک شوند و این مرتبه را جمعالجمع و حقیقه الحقایق و عماء نیز گویند. (از تعریفات). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- مرتبۀ الهیه، در نظر گرفتن حقیقت وجود است به شرط جمیع اشیاء لازمۀ آن از کلی و جزئی که عبارت است از اسماء و صفات و آن را واحدیت و مقام جمع نامند و چون این مرتبه مظاهر اسمائی را که عبارت از اعیان و حقایق است به کمالاتی که با استعدادات السماء مناسب باشد می رساند آن را مرتبۀ ربوبیت نامند و اگر حقیقت وجودفقط به شرط کلیات اشیاء در نظر گرفته شود از آن به رحمن، رب العقل الاول، به لوح قضا و ام الکتاب و قلم اعلی تعبیر کنند. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- مرتبۀ انسان کامل، عبارت است از همگی و تمامی مراتب الهیه و کونیه از عقول و نفوس کلیه و جزئیه و مراتب طبیعت تا پایان تنزلات وجود و آن را مرتبۀ عمائیه نیز گویند. از این رو مرتبۀ انسان کامل مشابه مرتبه الوهیت باشد و فرقی بین این دو مرتبه نیست جز آنکه مرتبۀ در الوهیت سخن از ربوبیت و مربوبیت رود. و ازاین لحاظ است که در مرتبۀ انسان کامل صحبت از جانشینی و خلافت حق درباره انسان کامل بمیان آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون از تعریفات جرجانی).
- مرتبۀ جمعالجمع، مقام وحدت و ظهور است. (غیاث اللغات). رجوع به سطور قبلی ذیل مرتبۀ احدیت شود.
، (در ساختمان) طبقه. آشکوب: ساختمان چهارمرتبه یعنی چهارطبقه، چهارآشکوبه، بار. دفعه. کرت. راه. مره. نوبت:
هزار مرتبه مانا فزون شنیدستی
که هست یار بد از مار جانگزای بتر.
خاقانی.
، (در حساب) در نوشتن اعداد از راست به چپ برای هر رقم مرتبه ای قائل شده اند که نمایان گر ارزش هر رقم است. و به ترتیب از راست به چپ مرتبه اول از 1 تا 9است که آن را مرتبه اول یا یکان یا آحاد گویند و هررقمی که در این مرتبه واقع شود نماینده آحاد است، ورقمی که در مرتبۀ دوم قرار گیرد نمایندۀ عشرات یادهگان است از 10 تا 99 و رقمی که در مرتبۀ سوم واقع شود نمایندۀ مئات یا صدگان است از 100 تا 999 و به همین ترتیب. مثلاً در عدد 638 رقم اول که در مرتبۀآحاد است نمایندۀ 8 واحد است و رقم دوم که در مرتبۀ عشرات است نمایندۀ 3 عشره یا 30 واحد است و رقم سوم که در مرتبۀ مئات است نمایندۀ 6 مائه یا 600 واحد است
لغت نامه دهخدا
(مُ رَتْ تَ بَ)
درست کرده شده. (غیاث اللغات). ترتیب داده شده. منظم. تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود، درجه به درجه داشته شده. (غیاث اللغات). تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود
لغت نامه دهخدا
(تِ بَ)
بمعنی ثابت و به یک جا استاده و قرار گرفته مشتق از رتوب بضمتین بمعنی ثابت و ساکن شدن. (آنندراج) (غیاث) : ان العدل اذا اصر علی ترک السنن الراتبه کان ذلک قادحاً فی عدالته. (معالم القربه) ، یعنی همانا که شخص دادگر هرگاه در ترک وظیفه و مقرری پافشاری کند به عدالت او زیان میرساند، سرماهی. وراستاد. راستاد. مواجب. وظیفه. نفقه:
من خود از خوان عنایت نخوهم برد ولیک
سی شبانگاه مرا راتبه کن شست فقاع.
سوزنی.
بمیزبانی وی مالک اهل دوزخ را
فزود راتبۀ شدت عذاب الیم.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 422).
بخالقی که فرخ عقاب را بر قلال جبال راتبۀ روز و شب، حمایت کرم او میرساند. (سندبادنامه ص 125).
هر صباحی فرقه ای را راتبه
تا نماند امتی ز او خائبه.
(مثنوی).
انعام تست راتبۀ ساکنان صبر
اندیشۀ تو مشعلۀ رهروان فکر.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ بَ)
بینی یا نوک بینی یا گوشۀ لب بالایین یا جانب تیزی بینی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ تُبْ بَ)
راه مانندی کوفته و پاسپرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه مانندی که مرد آنرا پیماید. (اقرب الموارد) (المنجد). یقال: اتخذ ترتبهً، ای شبه طریق یطأه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ بَ)
جمع واژۀ تراب. خاکها
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ بَ)
یا قریبه. نام قینه ابن خطل ادرمی ّ. (امتاع الاسماع ج 1 ص 378 و 394)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ بَ)
طرف بینی. (منتهی الارب). پشک. سربینی. پرّۀ بینی. (غیاث). هر بینی. تثنیه: ارنبتین. ج، ارانب.
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ نُ بَ / بِ)
برابرا. قسمی خرفه
لغت نامه دهخدا
یا ارنیه. ملکۀ روم (؟) : ملکت ارنبه پنج سال بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 137). ارنیه التی اخذت الملک من ابیها. (تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء حمزه ص 53)
لغت نامه دهخدا
(اِ زَبْ بَ)
کلوخ کوب. تخماق کلوخ کوب آهن یا عام است. (منتهی الأرب). کوبین که به آن چیزی را کوبند، نام غله ای که بهندی آنرا چینا گویند. (غیاث). طهف. دخن. دخنه. (مؤیدالفضلا). ذرّت. (منتهی الأرب) (نصاب) (محمود بن عمر ربنجنی). طارو. دارو. نباتی است که در نواحی سردسیر که گندم عمل نمی آید یعنی در قسمتهای کوهستانی برای مصرف اهالی یا دانۀ مرغ کاشته شود و آن پست و کم ارز است.گال. بعضی آنرا گاورس و جاورس و برخی قسمی از گاورس دانسته اند ولی سوای آنست. میدانی گوید: الحماطه و الخبثا، کاه گاورس. الدّقع، کاه ارزن. در السامی فی الاسامی آمده: طهف، نان ارزنین. لعیعه، نان گاورسین. اخرفت الذره، بسیار دراز شد گیاه ارزن. دخن، ارزن که بهندی کنکنی یا چیناست. (منتهی الأرب). و طعامشان [طعام مردم کرمان] ارزنست. (حدود العالم). و ایشان [صقلابیان] را کشت نیست مگر ارزن. (حدود العالم).
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان بجستی ز هر کس بچین.
فردوسی.
همان ارزن و پست از ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان.
فردوسی.
شبانش همی گوشت جوشد بشیر
خود او نان ارزن خورد با پنیر.
فردوسی.
زرّ دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانۀ ارزن.
فرخی.
اگر زین سو بدان سو بنگرد مرد
بدان سو در زمین بشمارد ارزن.
منوچهری.
وز بخل نیوفتد بصد حیلت
از مشت پرارزنش یکی ارزن.
ناصرخسرو.
عالم و افلاک نیرزد همی
بی سخن او به یکی ارزنم.
ناصرخسرو.
صحبت این زن بدگوهر و بدخو را
گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن.
ناصرخسرو.
و اگر گاورس پوست کنده و ارزن پوست کنده و از کرنج شسته نیم کوفته آشامه سازند همچنان که ازخندروس سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
نه ارزن دارم از بهر لعیّه [یعنی لعیعه] .
سوزنی.
کبوتر خانه روحانیان راست
نقطهای سر کلک من ارزن.
خاقانی.
پرارزن است دستم و با بسطتی چنین
از دست درنیفتد یک دانه ارزنم.
کمال اسماعیل.
فرق باشد در معانی گرچه در پیش نظر
آفتاب و قرص ارزن راست شکل مستدیر.
سیف اسفرنگ.
درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش
کز جفای اودل احرار ارزن ارزنست.
شهاب الدین سمرقندی.
- امثال:
ارزن پهن کرده ام. رجوع به امثال و حکم شود.
ارزن نما و ریگ پیما.
ارزنی از خرمنی.
اگر از سرش یک من ارزن بریزنددانه ای به زمین نیاید.
مرغ گرسنه ارزن در خواب بیند
لغت نامه دهخدا
(اِ دَبْ بَ)
پارگین بزرگ که از خشت و مانند آن سازند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ را / اَرْ را بَ / بِ)
گردون. (برهان قاطع). گردونه. بارکش. گاری. گردون که از چوب سازند و بر آن بار کشند. صاحب بهار عجم گوید که ارابه به الف و بای موحده و عرابه به عین مهمله و بای موحده هر دو غلط است آنچه بتحقیق پیوسته صحیح عراده به عین مهمله و دال مهمله است. مؤلف غیاث اللغات گوید که چون در برهان و جهانگیری غرده به فتح غین معجمه و دال مهمله بمعنی گردون چوبی نوشته است به این دلیل غراده صحیح باشد بفتح غین معجمه مزید علیه غردۀ مذکور و اینچنین زیادت الف در فارسی بسیار آمده و بقول برهان که اهل لسان است دریافت میشود که ارابه بمعنی گردون لفظ علیحده است. (غیاث) :
سکندر بفرمود تا جاثلیق
بیاورد ارابه و منجنیق
بیک هفته بستد حصار بلند
(منسوب به فردوسی).
پی فرش درگاه او با ارابه
همی آورد سنگ مرمر شکوفه.
میلی.
روزی که بر ارابه سوارند دلبران
در دلبریست از همه این شوخ پیشتر.
سیفی، آنچه بدان آتش گیرند مانند سوخته و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ کَ)
ارابه. ارب. عاقل شدن. خردمند شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). زیرک شدن. (صراح)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ / لِ نِ)
کسی را بگمان افکندن. بگمانی افکندن. (تاج المصادر بیهقی). بگمان انداختن. در شک افکندن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اردبه
تصویر اردبه
پارگین بزرگ آگور بزرگ (آگور آجر) خشت پخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارته
تصویر ارته
اسکنبیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزبه
تصویر ارزبه
کلوخ کوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارابه
تصویر ارابه
گردون، بارکش، گاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارنبه
تصویر ارنبه
قسمی غرفه، برابرا
فرهنگ لغت هوشیار
دایم برقرار، وظیفه مستمری راتبه مواجب جمع رواتب. راتبه جامگی، ایستا، روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
درجه، مقام، حد، مرحله، پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتبه
تصویر رتبه
پایه، مقام، درجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارنبه
تصویر ارنبه
((اَ نَ بِ یا بَ))
خرگوش ماده، پره بینی
فرهنگ فارسی معین
((اَ رّ بِ))
گاری با دو چرخ که از چوب می ساختند و برای حمل بار از آن استفاده می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
((مَ تَ بَ یا بِ))
پایه، منزلت، جمع مراتب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رتبه
تصویر رتبه
تراز، رده، دهناد، رسته
فرهنگ واژه فارسی سره
درشکه، دلیجان، کالسکه، گاری، گردونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بار، پاس، دفعه، ده، کرت، مرحله، مره، درجه، شان، لیاقت، مرتبت، پایه، پایگاه، مقام، منزلت، منصب، رتبه، طبقه، قدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد