اره، وسیله ای با تیغۀ نازک فلزی دندانه دار و دستۀ چوبی یا فلزی که برای بریدن چوب، فلزات و مانند آن به کار می رود برای مثال چو خستو نیاید میانش به ار / ببرّید و این دانم آیین و فر (فردوسی - ۲/۲۳۱)
اره، وسیله ای با تیغۀ نازک فلزی دندانه دار و دستۀ چوبی یا فلزی که برای بریدن چوب، فلزات و مانندِ آن به کار می رود برای مِثال چو خستو نیاید میانش به ار / ببُرّید و این دانم آیین و فر (فردوسی - ۲/۲۳۱)
کرسی کانتن پادکاله از ناحیۀ سنت مر، واقع در کنار لی، دارای 7538 تن سکنه. مصنوع آن آب جو و محصول آن غلات است و راه آهن از آن گذرد، کوشکهای آراسته، جمع واژۀ اراک و اراکه، که درختی است
کرسی کانتن پادُکاله از ناحیۀ سنت ُ مِر، واقع در کنار لی، دارای 7538 تن سکنه. مصنوع آن آب جو و محصول آن غلات است و راه آهن از آن گذرد، کوشکهای آراسته، جَمعِ واژۀ اَراک و اراکه، که درختی است
ارار. شاخی از درخت خاردار که آن را بر زمین زده نرم کنند و تر کرده و نمک بر آن پاشیده در زهدان ماده شتر داخل نمایند تا مانع لقاح دفع گردد. (منتهی الارب)
اِرار. شاخی از درخت خاردار که آن را بر زمین زده نرم کنند و تر کرده و نمک بر آن پاشیده در زهدان ماده شتر داخل نمایند تا مانع لقاح دفع گردد. (منتهی الارب)
مخفّف ارّه (درودگری). (برهان) : نه من بیش دارم ز جمشید فرّ که ببرید بیور میانش به ارّ. فردوسی. به یزدان که او داد دیهیم و فرّ اگر نه میانش ببرم به ارّ. فردوسی. چو خستو بیاید ببندد کمر ببرم میانش ببرنده ار. فردوسی. کلک مانی طبعش آن استاد چابک صورت است کآزر اندر دستگاه صنعتش ارّ میکشد. اثیر اخسیکتی. ، جمع واژۀ رؤد
مخفّف ارّه (درودگری). (برهان) : نه من بیش دارم ز جمشید فرّ که ببرید بیور میانش به ارّ. فردوسی. به یزدان که او داد دیهیم و فرّ اگر نه میانش ببرم به ارّ. فردوسی. چو خستو بیاید ببندد کمر ببرم میانش ببرنده ار. فردوسی. کلک مانی طبعش آن استاد چابک صورت است کآزر اندر دستگاه صنعتش ارّ میکشد. اثیر اخسیکتی. ، جَمعِ واژۀ رُؤْد
مخفف اگر، حرف شرط. وقتی که. هرگاه: ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز. ابوالقاسم مهرانی (از فرهنگ اسدی). ای لک ار ناز خواهی و نعمت گرد درگاه او کنی لک و پک. رودکی. ار خوری از خورده بگساردت رنج ور دهی مینو فرازآردت گنج. رودکی. تن خنگ بیدارچه باشد سپید بتری و نرمی نباشد چو بید. رودکی. بدشت ار بشمشیر بگذاردم از آن به که ماهی بیوباردم. رودکی. کسی کاندر آبست و آب آشناست از آب ار چو آتش بترسد سزاست. ابوشکور. میلفنج دشمن که دشمن یکی فراوان و دوست ار هزار اندکی. ابوشکور. درخش ار نخندد بگاه بهار همانا نگرید چنین ابر زار. ابوشکور. بجاماسپ گفت ار چنین است کار بهنگام رفتن سوی کارزار. دقیقی. صورت خشمت ار ز هیبت خویش ذرّه ای را بخاک بنماید خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد آفتاب بشخاید. دقیقی. بدرد ار بمثل آهنین بود هم لخت. کسائی. بخانه درآی ار جهان تنگ شد همه کار بی برگ و بی رنگ شد. فردوسی. بدو گفت ار ایدونکه پیدا شوی بگردی از این تنبل و جادوی. فردوسی. ز کار وی ار خون خروشی رواست که ناپارسائی بر او پادشاست. فردوسی. بدو گفت شاه ار به مردی رسد نباید که بیند ورا چشم بد. فردوسی. مرا دخل و خورد ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی. فردوسی. بچشم همتش ار سوی آسمان نگری یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه. فرخی. معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر زان گنده دهان تو و زان بینی فرغند. عمّاره. چرا بگرید ابر ارنه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. با درفش ار تپانچه خواهی زد بازگردد هرآینه بتو بد. عنصری. خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو به هر دشت و کردری. عنصری. چنان دان که تو هیکل از پهلوی بود نام بتخانه ار بشنوی. عنصری. غلام ار ساده رو باشد و گر نوخط بود خوشتر خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچلّه. عسجدی. بباغی دودر ماند (دنیا) ار بنگری کزین در درآئی و زان بگذری. اسدی. جهاندار گفت ار ترا جم هواست نیم من وگر مانم او را رواست. اسدی. گفت حال خویش برگوی. گفت ار ملک فرماید تا خالی کند. (تاریخ سیستان). گردن منه ار خصم بود رستم زال منت مکش ار دوست بود حاتم طی. خاقانی. بندۀ حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. سعدی.
مخفف اگر، حرف شرط. وقتی که. هرگاه: ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز. ابوالقاسم مهرانی (از فرهنگ اسدی). ای لک ار ناز خواهی و نعمت گرد درگاه او کنی لک و پک. رودکی. ار خوری از خورده بگساردت رنج ور دهی مینو فرازآردت گنج. رودکی. تن خِنگ بیدارچه باشد سپید بتری و نرمی نباشد چو بید. رودکی. بدشت ار بشمشیر بگذاردم از آن به که ماهی بیوباردم. رودکی. کسی کاندر آبست و آب آشناست از آب ار چو آتش بترسد سزاست. ابوشکور. میلفنج دشمن که دشمن یکی فراوان و دوست ار هزار اندکی. ابوشکور. درخش ار نخندد بگاه بهار همانا نگرید چنین ابر زار. ابوشکور. بجاماسپ گفت ار چنین است کار بهنگام رفتن سوی کارزار. دقیقی. صورت خشمت ار ز هیبت خویش ذرّه ای را بخاک بنماید خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد آفتاب بشخاید. دقیقی. بدرد ار بمثل آهنین بود هم لخت. کسائی. بخانه درآی ار جهان تنگ شد همه کار بی برگ و بی رنگ شد. فردوسی. بدو گفت ار ایدونکه پیدا شوی بگردی از این تنبل و جادوی. فردوسی. ز کار وی ار خون خروشی رواست که ناپارسائی بر او پادشاست. فردوسی. بدو گفت شاه ار به مردی رسد نباید که بیند ورا چشم بد. فردوسی. مرا دخل و خورد ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی. فردوسی. بچشم همتش ار سوی آسمان نگری یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه. فرخی. معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر زان گنده دهان تو و زان بینی فرغند. عمّاره. چرا بگرید ابر ارنه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. با درفش ار تپانچه خواهی زد بازگردد هرآینه بتو بد. عنصری. خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو به هر دشت و کردری. عنصری. چنان دان که تو هیکل از پهلوی بود نام بتخانه ار بشنوی. عنصری. غلام ار ساده رو باشد و گر نوخط بود خوشتر خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچلّه. عسجدی. بباغی دودر ماند (دنیا) ار بنگری کزین در درآئی و زان بگذری. اسدی. جهاندار گفت ار ترا جم هواست نیم من وگر مانم او را رواست. اسدی. گفت حال خویش برگوی. گفت ار ملک فرماید تا خالی کند. (تاریخ سیستان). گردن منه ار خصم بود رستم زال منت مکش ار دوست بود حاتم طی. خاقانی. بندۀ حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. سعدی.