جدول جو
جدول جو

معنی ادیست - جستجوی لغت در جدول جو

ادیست
(اِ تُ)
رودیست در کارلین از ممالک متحدۀ جنوبی که از دو رود بهمین نام یعنی ادیست جنوبی و ادیست شمالی تشکیل شود و سپس باز به دو شعبه منشعب گردد و بالنتیجه جزیره ادیست پدید آید و در آخر در بحر محیط اطلس ریزد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
ادیست
(اُ)
فرقۀ ادیست، یا فرقۀ عیسی و مریم، که توسط ژان اد بسال 1643م. در کان دایر شد و بسال 1792 منحل گردید و در 1826م. مجدداً تشکیل شد، مطلق پوست دباغت داده. (غیاث اللغات). چرم مهیا و ساخته:
بیاورد پس مشکهای ادیم
بگسترد بر وی همه زر و سیم.
فردوسی.
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیم است بپای اندر بربسته دوال.
فرخی.
تا نکردند در بن چه سخت
پاک نامد ز آب هیچ ادیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
اسبی بلند برنشستی تا بناگوش و زیر بند و پاردم و ساخت آهن سیمکوفت سخت پاکیزه و جناغی ادیم سپید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). و در اندرون وی مسجد دیگر بناکردند یک خشت از زر سرخ و یک خشت از سیم، دیوار ویرا غلافی کردند از ادیم سرخ. (قصص الانبیاء ص 175). و عهدی دارند (تخمۀ سلیمان) از پیغامبر هم بخط امیرالمؤمنین علی علیهماالسلام بر ادیم سفید نوشته. (مجمل التواریخ والقصص).
چو نیست رخصت در شرع خام کردن خوک
ادیم کردن و بفروختن بزر و بسیم
بهجو باز کنم کاسموی روی سهیل
دهم بکفشگری رایگان بحکم حکیم.
سوزنی.
بقوت تو من از جملۀ بنی آدم
تراش کردم چیزی چو کفشگر ز ادیم.
سوزنی.
امید هست که از یال او ادیم برند
هزار کفشگر اندر میان رستۀ تیم.
سوزنی.
کفشگر هم آنچه افزاید ز نان
میخرد چرم و ادیم و سختیان.
مولوی.
، پوستی که آنرا بودار گویند. (غیاث اللغات). پوست خوشبوی که از یمن خیزد یعنی بلغار. پوست خوشبوی سرخ رنگ که بتابش سهیل رنگ گیرد و آنرا بلغار گویند و آن پوستی باشد خوشبوی و موج دار و رنگین، گویند که از تابش ستارۀسهیل آن رنگ بهم میرساند. (برهان قاطع). و این دو نوع است: ادیم یمنی و ادیم طائفی. (مؤید الفضلاء). و گویند در طائف و کدرا و یمن از اثر سهیل ادیم نیکو آید:5 و از طایف ادیم خیزد. (حدود العالم). و از سعده ادیم خیزد بسیار. (حدود العالم). و ازین ناحیت (عرب) خرما خیزد از هر گونه و ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان. (حدود العالم).
تا ز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک
همچو کز مصر قصب خیزد و از طائف ادیم.
فرخی.
بغیر طائف و کدرا ادیم گشتی پوست
چو آن سهیل شدی عکس افکن اقلیم.
سوزنی.
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم.
نظامی.
ز ملک من اقطاع من میدهد
ادیم سهیل از یمن میدهد.
نظامی.
برهمه عالم همی تابد سهیل
جائی انبان میکند جائی ادیم.
سعدی (گلستان).
ادیم طایفی در زیر پا کن
شراک از رشتۀ جانهای ما کن.
جامی.
،
{{صفت}} مجازاً سرخ:
نهاده دام قوافی ز بهر صید صلت
سزای آنکه قفاشان شود بکاج ادیم.
سوزنی.
،
{{اسم}} پوست گوسپند. (مؤید الفضلاء)، چرم روسیه، روی. (غیاث اللغات). بسیط.
- ادیم الارض، روی زمین:
ادیم زمین سفرۀ عام اوست
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست.
سعدی.
، دیم. وجه. رو. خد، روی پوست. بشره، ظاهر.
- ادیم السماء، ظاهر آن.
، روشنی.
- ادیم النهار، روشنائی روز یا تمام آن.
، اول هر چیز.
- ادیم الضحی، اول چاشت. (غیاث اللغات).
، طعام بانانخورش. (غیاث اللغات). طعام گسترده خصوصاً، انبان. اسم جمع: ادم. (منتهی الارب). ج، ادم، آدمه، آدام. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
- ادیم مألوء، پوستی که بدرخت الاء دباغت یافته باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ادیت
تصویر ادیت
ویرایش، تصحیح متن به لحاظ رسم الخط، جمله بندی، محتوا و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایست
تصویر ایست
ایستادن، فرمانی که برای دستور توقف به کار می رود، بایست، بر جای خود بمان، در امور نظامی فرمانی که برای توقف از طرف فرمانده به سربازان داده می شود، فرمانی که مامور راهنمایی و رانندگی برای توقف به وسایل نقلیه می دهد، در پزشکی توقف عمل یکی از دستگاه های حیاتی بدن مثلاً ایست قلبی، ایست مغزی، توقف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدیست
تصویر مدیست
سازندۀ مد، مدساز
فرهنگ فارسی عمید
(اُ دَیْ یا)
جمعگونه ای از ادیّۀ مصغر.
لغت نامه دهخدا
توقف، سکون، وقفه، مکث:
نیستشان از جست وجو یک لحظه ایست
از پی همشان یکی دم ایست نیست،
مولوی،
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهرکیست در افریقا در بلاد قرطاجنه قرب نهر بقراداس که بدانجا روگولوس بر اهل قرطاجنه بسال 256 قبل از میلاد غلبه کرد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آنکه ایجاد مد کند. مدساز. (فرهنگ فارسی معین). طراح مدهای تازه. مبدع. که طرح های بدیع در شیوه ها و وسایل پوشیدن و خوردن و زیستن عرضه کند، اهل مد. پیرو مد. مدپرست. که دلبسته و شیفتۀ شیوه های تازه باشد، بخصوص در انتخاب لباس و شیوه های آرایش و تفنن و تجمل
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
ناحیۀ غربیۀ فرمونت و حد غربی آن دریاچۀ چمبلن است و نهر اوتر آنرا مشروب کند. مساحت وی 750 میل مربع و عدد سکنۀ آن 23484 تن، و اراضی آن حاصلخیز و دارای ذرت و سیب زمینی و شکر و روغن و پنیر است وکارخانه ها و مقاطع سنگ رخام سفید که دارای رگه هاست دارد و راه آهن از آن گذرد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ سُ)
توماس الوا (1847- 1931 میلادی). عالم طبیعی آمریکایی، متولد به میلان (اهایو). وی مخترع آلات متعدد الکتریکی و نخستین کسی است که فونوگراف را که قبلاً ش. کرو کشف کرده بود، بساخت. و همچنین وی سازندۀ آکومولاتور است.
ادیسن

جوزف (1672- 1719 میلادی). نویسندۀ انگلیسی، متولد به قرب آمسبری (ویلت شایر). مقالات جالب او در بابیّار، تاتلر و سپکتاتر منتشر گردید و تراژدی کاتن (1713م.) وی شهرتی بسزا یافت
توماس (1793- 1860م.). طبیب انگلیسی، متولد در لانگ بنتن. وی کاشف بعضی امراض کلیه است، موضعی نزدیک وادی القری از دیار عذره که در آنجا با بنی مره جنگی واقع شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ سِ)
مجموعۀ اشعاری دلکش است که آنرا مانند منظومۀ ایلیاد به اومیروس (همر) شاعر اوصافی یونان باستان نسبت کنند. این مجموعه از 24 منظومه ترکیب شده و از بازگشت اولیس بوطن پس از فتح ترزا حکایت کند. از این مجموعه اخلاق و آداب یونانیان قدیم را نیکو میتوان دریافت. (لغت نامۀ تمدن قدیم ذیل: ادیسا). و رجوع بایران باستان ص 19، 661 و 2071 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تُ)
صخره های ساحل کرنوآی به انگلستان. مناره ای بلند در آنجا برقرار است که بسال 1882م. به اتمام رسیده است. رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایست
تصویر ایست
توقف، سکون، وقفه، مکث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدیست
تصویر مدیست
فرانسوی نودر گر آنکه ایجاد مد کند مدساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سادیست
تصویر سادیست
فرانسوی آزارگرا کسی که مبتلا به سادیسم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادیت
تصویر ادیت
((اِ))
ویرایش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایست
تصویر ایست
ایستادن، توقف، نقطه توقف (موسیقی)، فرمان توقف
ایست بازرسی: محل ایستادن مأموران که وظیفه بررسی و تفتیش را بر عهده دارند، توقف ناگهانی قلب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سادیست
تصویر سادیست
کسی که مبتلی به سادیسم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایست
تصویر ایست
توقف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ادیت
تصویر ادیت
ویرایش
فرهنگ واژه فارسی سره
مدساز، مدپرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توقف، درنگ، سکته، مکث، وقفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد