جدول جو
جدول جو

معنی ادیبر - جستجوی لغت در جدول جو

ادیبر(اُ دَ بِ)
نوعی از مار
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ادیب
تصویر ادیب
(پسرانه)
سخن دان، سخن شناس، معلم، مربی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ادبیر
تصویر ادبیر
نحوست، بدبختی، بخت برگشتگی، برای مثال در جهان چندان که گویی بی شمار / نیستی و محنت و ادبیر هست (انوری - ۵۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادیب
تصویر ادیب
کسی که علم ادب می داند، سخن سنج، سخن دان، بافرهنگ، دبیر، معلم
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
قومی در قدیم ساکن اروپای غربی. این قوم در اسپانیا، گل جنوبی و سواحل ایتالیای شمالی (لیگوریا) سکونت گزیدند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
لقب حجر بن عدی ّ، کار زشت، عجب. شگفت: داهیه ادّه، آفت و بلای بزرگ. ج، ادد
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
موضعی است در عارض الیمامه که آنرا ثقب الادبر گویند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
زیرک.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
ناحیه ای در کنتوکی اتازونی که نهر گرین از آن گذرد. مساحت آن چهل وپنج میل مربع و سکنۀ آن متجاوز از 11065 تن باشند و قریب 1368 تن آن سیاهانند. و اراضی کوهستانی بسیار و درختان فراوان دارد و حاصلخیز است و در آن کارخانه های بسیار است و غلۀ آن گندم و ذرت و تتن است.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بهنواز کرد احمد، دهی جزء دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 46 هزارگزی شمال باختری ورزقان و 41 هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر. کوهستانی، گرمسیر، دارای 145 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه کلو. محصول آنجا غلات، برنج، پنبه، انجیر و انار و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و کسب، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اُ بِ)
رجل ادابر، مرد قاطع رحم.
لغت نامه دهخدا
(اَدْ)
جمع واژۀ دیر. (دهار). کلیساهای ترسایان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شاعر و قاضی ترک. متوفی بسال 1028هجری قمری او راست: دیوانی بترکی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ادبیر
تصویر ادبیر
بخت برگشتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادیب
تصویر ادیب
شاعر، سخندان، سخن سنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادیار
تصویر ادیار
جمع دیر، کنشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادیبه
تصویر ادیبه
مونث ادیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادیبی
تصویر ادیبی
ادیب بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادیب
تصویر ادیب
بافرهنگ، دانشمند، دانای علم و ادب، معلم، مربی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادبیر
تصویر ادبیر
((اِ))
نحوست، بدبختی، منحوس، بدبخت
فرهنگ فارسی معین
ادب شناس، بافرهنگ، دبیر، سخندان، سخن سنج، سخن شناس، سخن فهم، شاعر، فرهنگ پرور، فرهیخته، نویسنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد