جدول جو
جدول جو

معنی ادماث - جستجوی لغت در جدول جو

ادماث
(اَ)
جمعگونه ای از دمث. و آن مکان ریگی است نرم. و دماثت بمعنی سهولت خلق از همین ریشه است. (معجم البلدان) ، آهوی سفید. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ادمان
تصویر ادمان
مداومت کردن در انجام کاری، پیوسته شراب خوردن، شراب خوری مداوم
فرهنگ فارسی عمید
در بدیع آوردن سخنی در ضمن مدح یا ذم یا غیر آنکه بر موضوع دیگر دلالت کند و بر شیوایی و لطف سخن بیفزاید مانند این بیت، برای مثال در عهد شاه عادل اگر فتنه نادر است / این چشم مست و فتنۀ خون خوار بنگرید (سعدی۲ - ۴۴۹) که شاعر در ضمن اشاره به دادگری شاه، به وصف معشوق نیز پرداخته است
فرهنگ فارسی عمید
(اُ دَ)
نام شهریست بمغرب و یاقوت گوید من در آن شاک باشم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ سِ)
ادمال جرح، به گردانیدن جراحت. پوست بر سر آوردن جراحت
لغت نامه دهخدا
(فَ نَوَ)
درآوردن چیزی را در چیزی
لغت نامه دهخدا
(فُ لَ / لِ)
ادماغ به...، محتاج کردن به... محتاج گردانیدن کسی را بسوی چیزی. (منتهی الارب) ، آهوی سپید ماده. ماده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(فِ شَ)
پر کردن خنور و جز آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(فُ سَ)
محکم گردانیدن.
لغت نامه دهخدا
(فُ)
اندماج. درآمدن در چیزی واستوار شدن در آن. (منتهی الارب). دررفتن در چیزی.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نوعی درخت که در گرما می روید.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
جمع واژۀ ادمه، پوسیدگی و سیاهی تنه خرمابن. پوسیدگی و سیاهی که به خرمابن رسد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ خوَرْ / خُرْ)
خون آلودکردن. (تاج المصادر بیهقی). خون آلوده گردانیدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اُ)
موضعی است بین خیبرو دیار طیی و غدیر مطرق آنجاست. (معجم البلدان) ، آفتی است که به خرمابن عارض شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تأنیث آدم. گندمگون.
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
پوشانیدن، حمار ادلص، خر موی نورسته، شتری که پشم ریخته و بی موی باشد. (آنندراج). مؤنث: دلصاء
لغت نامه دهخدا
(فَ خوَرْ / خُرْ)
باقی گذاشتن.
لغت نامه دهخدا
(فَ فُ)
زشت آوردن از سخن و جز آن.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
یعقوب گوید: شعبه و شکافیست در جانب راست بدر و تا بدر سه میل مسافت دارد. کثیر گوید:
لمن الدیار بأبرق الحنان
فالبرق فالهضبات من ادمان.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام درختی است.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ آدم. مردم گندم گون. گندم گونان.
لغت نامه دهخدا
(فُ)
پیوسته کاری کردن. (تاج المصادر بیهقی). پیوسته و همواره کردن چیزی را. دائم کردن کاری را. (غیاث اللغات) :
رفتن تیر شاه برسم گور
هست از ادمان نه از زیادی زور.
نظامی.
و در کار عشرت و ادمان تلهی، گوئی نصیحت قهستانی را بسمع قبول استماع نموده:تمتع من الدنیا... (جهانگشای جوینی).
- ادمان خمر، پیوسته خوردن شراب. مداومت شراب. استلاج. دائم الخمر بودن. پیوسته خوردن می را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جای کماج نهادن در آتشدان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمعگونه ای از رمث که نام گیاهی است در بادیه، ارمال سریر، بافتن آن با برگ خرما. به رسن برگ خرما بافتن سریر را. (منتهی الأرب) ، ارمال حبل،دراز کردن رسن را. (منتهی الأرب) ، ارمال زاد، سپری کردن توشه، ارمال قوم، سپری شدن زادشان. بی زاد ماندن قوم. (تاج المصادر بیهقی). بی زاد و توشه شدن مردم. درویش شدن، ارمال سهم، آلوده بخون شدن تیر. (منتهی الأرب) ، ارمال مراءه، ارمله گردیدن زن. (منتهی الأرب). بیوه شدن زن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رمث.
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
باقی گذاشتن در پستان ناقه شیر را. بقیۀ شیر دست بداشتن در پستان. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ دعث
لغت نامه دهخدا
جمع دعث، مانده ظب ها گنده آب ها، کینه ها دشمنی ها به جاگذاشتن، برگزیدن، دزدی، به دور دست رفتن، دوراندیشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماث
تصویر ارماث
افزون گرداندن، افزون گرفتن، نرم گرداندن، همه شیر راندوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادماء
تصویر ادماء
خون آلودن خون ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
در پرده داشتن، استوار شدن، باریکمانی، خلاندن، در جامه پیچیدن، پرخیده گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادماع
تصویر ادماع
خوار گرداندن بدبخت کردن بیچاره کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادمام
تصویر ادمام
زشتکاری بدکاری فرزند زشت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ادم، گند مگونان پیوسته و همواره و دایم کاری را کردن، یا ادمان خمر. پیوسته شراب نوشیدن مداومت در شراب خوارگی دایم الخمر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادمان
تصویر ادمان
((اِ))
پیوسته و دایم کاری را کردن
فرهنگ فارسی معین