جدول جو
جدول جو

معنی ادلف - جستجوی لغت در جدول جو

ادلف
(اَ لَ)
همواربینی. (تاج المصادر بیهقی) (ذیل قوامیس دزی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ادله
تصویر ادله
دلیل ها، چیزهایی که برای ثابت کردن امری بیاورند، حجت ها و برهان ها، رهبرها، راهنماها، مرشدها، جمع واژۀ دلیل
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ)
هر چه در غلاف باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه در غلاف باشد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
سیاه، از مردم و خر و جز آن. پوست سیاه، ادلیمام لیل، تاریک شدن شب
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مرد بسیار لغزنده.
لغت نامه دهخدا
(اِ؟)
کرسی قضائی است بهمین اسم در لواء حلب. قضاء ادلب مشتمل بر نواحی اریحا و سرمین و معره مصرین و 104 قریه است که دارای خانه های بسیارند. و قصبۀ ادلب در مغرب حلب و بمسافت 12 ساعته راه از آنست و هوائی نیک دارد و در بن کوهی واقع شده است بنام جبل الروایه و جبل الاربعین و آن کوه مرتفعی است مشهور بجودت هواء و پاکی آب. اهم تجارت آن که با حلب و حمص و حماه دارد صابون و زیتون و حصیر است و عدد نفوس آن 14000 تن و زمین آن بسیارگیاه و پردرخت است مخصوصاً بدانجا درخت زیتون بسیار بعمل آید و زراعت آن گندم و دوسر و ذرت و عدس و جلبان و پنبه و میوه های آن خربزه و قثاء بری و خیار و خیارتره و بادام و انگور و انجیر و پسته و وشنه و غیر آنست و در این قضاء بعض آثار قدیمه و مدفن های شریفه است و عدد سکنۀ آن در حدود 50000 است که تقریباً 1000 تن آن مسیحی و یهود و باقی مسلمانان باشند. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود، فربه شدن
لغت نامه دهخدا
(فَرْ یا رَ / رِ)
درشت گفتن کسی را، مرد دراز و سیاه. (مهذب الاسماء) ، مرد دراززنخ. (مهذب الاسماء). درازچانه، بزرگ لب. مؤنث: دلماء. ج، دلم
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
جمع واژۀ سلف
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
سرخی سیاهی آمیز روی. ج، کلف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). برنگی میان سرخی و سیاهی. سرخی که سیاهی نه خالص با او آمیخته بود. آنکه رویی سرخ به سیاهی آمیخته دارد. (یادداشت مؤلف). آنکه کلف دارد بر روی. (تاج المصادر بیهقی). اسب سرخ نه خالص و اشتر را نیز گویند. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
ادل
لغت نامه دهخدا
(لِ)
تیری که نزدیک نشانه رسد و از جایی که افتاده باشد دور شود، گام نزدیک نهنده بسبب بار گران که برداشته باشد. ج، دلّف. (منتهی الارب) ، آنکه از پیری بعصا رود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نعت تفضیلی از خلاف. پس روتر.
- امثال:
اخلف من بول الجمل.
اخلف من ثیل الجمل، الثیل وعاء قضیبه و قیل ذلک فیه لانه یخالف فی الجهه التی الیها مبال کل حیوان. (مجمع الامثال میدانی).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
چپه دست. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
ختنه ناکرده. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). کودک ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نابریده. نامختون. اغلف، آب در گلو فروشدن بی کشیدن و بی فروبردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کوهان کردن شتر بچه ودراز شدن کوهان آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، راندن و دفع کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازایستادن و بازداشتن از کاری. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رفتن و نزدیک شدن. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
درشت گوینده کسی را. (آنندراج). آنکه به کسی درشت گوید. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادلاف. رجوع به ادلاف شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دِلْ لَ)
جمع واژۀ دلیل. راهنمایان، قسمی خرما که آنرا برنی نیز نامند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ادل. جمع واژۀ دلو
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نره.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
زمین سخت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مکان اصلف، درشت و خشن. (ناظم الاطباء). مؤنث: صلفاء. ج، اصالف. (منتهی الارب).
- امثال:
اصلف من جوزتین فی غراره.
اصلف من ملح فی ماء
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مرد خردبینی که تیغ آن راست باشد یا خردبینی یا باریک بینی یا اندک سطبربینی با راستی طرف آن. (منتهی الارب). همواربینی. (مهذب الاسماء). آنکه سر بینی وی بلند باشد و باریک. (زوزنی). کوچک بینی با نیکوئی که سر بینی او راست و خوب باشد. گاه صفت بینی و گاه صفت مردیست که بینی او اذلف باشد یقال رجل ٌ اذلف و انف اذلف. مؤنث: ذلفاء. ج، ذلف
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
نعت تفضیلی از ادناف.
- امثال:
ادنف من المتمنی. رجوع به مجمعالامثال میدانی چ طهران ص 345 و 346 در اصب من المتمنیه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اداف
تصویر اداف
گوش، نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادلاف
تصویر ادلاف
درشتگویی واداشتن به کندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلف
تصویر اخلف
چپادست چپ نویس چپاچشم لوچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذلف
تصویر اذلف
کشیده بینی خوش دماغ
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دلیل، فرنودها (فرنود دلیل) گواهان پروهانان، جمع دلیل راهنمایان حجتها برهانها. یا ادله اربعه. دلیلهای چهارگانه: کتاب و سنت و اجماع و عقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغلف
تصویر اغلف
درنیام نیامک دول نبریده فراخسال زندگانی فراخ پوشه دار
فرهنگ لغت هوشیار
فرو گذاشتن، کار به گردن کسی گذاشتن، آب کشیدن، زشت گویی، خویشی جستن، فرنود آوری (فرنود دلیل)، پاره دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقلف
تصویر اقلف
نره نبریده دول نبریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدلف
تصویر تدلف
نزدیک شدن، رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدلف
تصویر مدلف
درشت گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادله
تصویر ادله
((اَ دِ لِّ))
جمع دلیل، برهان ها، حجت ها
فرهنگ فارسی معین
نوعی ماهی کوچک به اندازه ماهی کولی، نوعی ماهی کوچک اندام.، از درختان جنگلی، نوعی ممرز
فرهنگ گویش مازندرانی
اسلف
فرهنگ گویش مازندرانی