گریزنده. (منتهی الارب). هارب. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، شتاب کننده. (منتهی الارب). مسرع. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، سخت لاغر. (منتهی الارب). اشدالمهازیل هزالاً. (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، شدید. ادقع. گویند: جوع مدقع، شدید. (از اقرب الموارد) ، که خاکسار کند. (ازاقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). که به پستی وادارد. (از متن اللغه) : فقر مدقع، چسباننده بر زمین. (منتهی الارب). تنگدستی و درویشی که خوار و فروتن می کند و خاکسار می کند شخص را. (ناظم الاطباء) ، شتری که علف را وقت خوردن از روی خاک می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به مداقیع شود
گریزنده. (منتهی الارب). هارب. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، شتاب کننده. (منتهی الارب). مسرع. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، سخت لاغر. (منتهی الارب). اشدالمهازیل هزالاً. (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، شدید. ادقع. گویند: جوع مدقع، شدید. (از اقرب الموارد) ، که خاکسار کند. (ازاقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). که به پستی وادارد. (از متن اللغه) : فقر مدقع، چسباننده بر زمین. (منتهی الارب). تنگدستی و درویشی که خوار و فروتن می کند و خاکسار می کند شخص را. (ناظم الاطباء) ، شتری که علف را وقت خوردن از روی خاک می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به مداقیع شود
سخت سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، فقع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، ازپاافتاده در میدان جنگ، زنده باشد یا مرده. شکست خورده. (از یادداشت مؤلف). صریع. (منتهی الارب) : از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود. فردوسی. همه مرد و زن بندگان توایم برزم اندر افکندگان توایم. فردوسی. بگفت ای شاه عالم بندۀ تو همه شاهان بصید افکندۀ تو. نظامی. - افکنده پر، بال و پر ریخته: بترک آنگهی گفت آن سو گذر بیاور تو آن مرغ افکنده پر. فردوسی. ، گسترده. پهن شده: کنون تا بنزدیک کاوس کی صد افکنده فرسنگ بخشنده پی وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد بیاید یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. افکنده همچو سفره مباش از برای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم تو مست خواب غفلتی و از برای تو ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم. ؟ ، خوار. ذلیل. فروتن. متواضع: دبیریست از پیشه ها ارجمند وزو مرد افکنده گردد بلند. فردوسی. آلت حشمت چندان و تواضع چندان آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار. عثمان مختاری. دلم دردمندست یاری برافکن بر افکندۀ خود نظر بهتر افکن. خاقانی. تو خاکی... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف). افکندۀ خود را بربایدداشت. (مرزبان نامه). درود خدا باد بر بنده ای که افکنده شد با هر افکنده ای. نظامی. نظامی هان و هان تا زنده باشی چنان خواهم چنان کافکنده باشی. نظامی. ، کشته. مقتول: ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت که کرکس نیارست بر سر گذشت. فردوسی. بدو گفت فردا بدین رزمگاه ز افکنده موران نیابند راه. فردوسی. از افکنده شد روی هامون چو کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه. فردوسی. صف خیل ایران پراکنده کرد کجا تاخت هامون پر افکنده کرد. (گرشاسب نامه). که و دشت از افکنده بد ناپدید گریزنده کس رو بیک جا ندید. (گرشاسب نامه). آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت. خاقانی. ، محذوف. (یادداشت مؤلف)، شکارشده: کدام آهو افکنده خواهی بتیر که ماده جوانست و همتاش پیر. فردوسی. ، بخم. (یادداشت مؤلف) : از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ افکنده سر سرو و سپیدار شکسته. سوزنی. ، آویخته. فروهشته: آنجا طبلی دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه)، {{اسم}} فضله. پیخال. مدفوع. (یادداشت مؤلف) : آلت حرب تغدری افکنده اوست. (حبیب السیر). - افکنده تر، افتاده تر: بدان هرکه بالاتر فروتر کسی کافکنده تر گستاخ روتر. نظامی. - افکنده داشتن تن، تواضع کردن. افتادگی کردن: طریقت جز این نیست درویش را که افکنده دارد تن خویش را. سعدی (بوستان). - افکنده سر، شرمنده. خجلت زده: از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار میروم. خاقانی. پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر. خاقانی. - افکنده سم. رجوع به همین ماده شود. - سرافکنده، شرمنده. خجالت زده. متواضع: اگر برده گیرد سرافکنده ایم وگر جفت سازد همان بنده ایم. نظامی. سرافکنده در پایۀ بندگی نمودش نشان پرستندگی. نظامی. و رجوع به مادۀ سرافکنده شود
سخت سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، فُقْع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، ازپاافتاده در میدان جنگ، زنده باشد یا مرده. شکست خورده. (از یادداشت مؤلف). صریع. (منتهی الارب) : از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود. فردوسی. همه مرد و زن بندگان توایم برزم اندر افکندگان توایم. فردوسی. بگفت ای شاه عالم بندۀ تو همه شاهان بصید افکندۀ تو. نظامی. - افکنده پر، بال و پر ریخته: بترک آنگهی گفت آن سو گذر بیاور تو آن مرغ افکنده پر. فردوسی. ، گسترده. پهن شده: کنون تا بنزدیک کاوس کی صد افکنده فرسنگ بخشنده پی وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد بیاید یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. افکنده همچو سفره مباش از برای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم تو مست خواب غفلتی و از برای تو ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم. ؟ ، خوار. ذلیل. فروتن. متواضع: دبیریست از پیشه ها ارجمند وزو مرد افکنده گردد بلند. فردوسی. آلت حشمت چندان و تواضع چندان آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار. عثمان مختاری. دلم دردمندست یاری برافکن بر افکندۀ خود نظر بهتر افکن. خاقانی. تو خاکی... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف). افکندۀ خود را بربایدداشت. (مرزبان نامه). درود خدا باد بر بنده ای که افکنده شد با هر افکنده ای. نظامی. نظامی هان و هان تا زنده باشی چنان خواهم چنان کافکنده باشی. نظامی. ، کشته. مقتول: ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت که کرکس نیارست بر سر گذشت. فردوسی. بدو گفت فردا بدین رزمگاه ز افکنده موران نیابند راه. فردوسی. از افکنده شد روی هامون چو کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه. فردوسی. صف خیل ایران پراکنده کرد کجا تاخت هامون پر افکنده کرد. (گرشاسب نامه). که و دشت از افکنده بد ناپدید گریزنده کس رو بیک جا ندید. (گرشاسب نامه). آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت. خاقانی. ، محذوف. (یادداشت مؤلف)، شکارشده: کدام آهو افکنده خواهی بتیر که ماده جوانست و همتاش پیر. فردوسی. ، بخم. (یادداشت مؤلف) : از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ افکنده سر سرو و سپیدار شکسته. سوزنی. ، آویخته. فروهشته: آنجا طبلی دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه)، {{اِسم}} فضله. پیخال. مدفوع. (یادداشت مؤلف) : آلت حرب تغدری افکنده اوست. (حبیب السیر). - افکنده تر، افتاده تر: بدان هرکه بالاتر فروتر کسی کافکنده تر گستاخ روتر. نظامی. - افکنده داشتن تن، تواضع کردن. افتادگی کردن: طریقت جز این نیست درویش را که افکنده دارد تن خویش را. سعدی (بوستان). - افکنده سر، شرمنده. خجلت زده: از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار میروم. خاقانی. پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر. خاقانی. - افکنده سم. رجوع به همین ماده شود. - سرافکنده، شرمنده. خجالت زده. متواضع: اگر برده گیرد سرافکنده ایم وگر جفت سازد همان بنده ایم. نظامی. سرافکنده در پایۀ بندگی نمودش نشان پرستندگی. نظامی. و رجوع به مادۀ سرافکنده شود
جمع واژۀ دمع، خویشی، وسیله. (منتهی الارب) ، جانب درونی پوست که ملصق بگوشت است یا جانب برونی آن که رستنگاه موی باشد. (منتهی الارب). اندرون پوست. درون پوست. (مهذب الاسماء). پوست درونی. پوست زیرین تن. مقابل بشره که پوست زبرین است. ادمه طبقۀ غائر جلد است. ضخامت آن بر حسب اشخاص و نسبت بنواحی بدن مختلف است. و دارای سطح غائر و سطح ظاهر یا حلیمئی است. در سطح غائر آن نسجهای مخروطی الشکل بسیاریست که قاعده آنها محاذی نسج شحمی و نقطۀ آنها بجانب سطح آزاد است این خانه خانه ها از نسج شحمی ممتلی و عروق و اعصاب جلد از میان آنها عبور میکنند. در سطح خارجی آن فزونیهای صغار کثیری است که از حیث طول و حجم مختلف و موسوم بحلیمه اند بشکل مخروط و اعصاب و عروق جلدیه بدانها داخل و عروق دمویه و لنفیه در دور آنها شبکه ها مشکل نموده عروق لنفیه در سطحی ترین وجه آنها واقعند و این حلیمه ها از اجزای مکونۀ ادمه اند و اینکه آنها را طبقۀ علیحده دانسته اند خطا بوده است و از الیافی مستورند که نسج ادمه را ساخته چنان بنظر می آید که جهت عبور آنها از هم دور شده است قاعده آنها با ادمه مختلط و رأسشان مجاور جسم مخاطی است که آنها را کاملاً پوشانیده و در محاذات آنها ثقبۀ واضحی ندارد (ساپی) و داخل غلافهای صغار قرنیه ای بشره میشوند. حلیمه ها بر سه قسمند: حلیمه های بزرگ در مواضعی که حس لمس آنها زیاد است مثل اصابع و راحه و پاشنه واقعند، حلیمه های متوسط در زیر ناخنها و حلیمه های صغار در سایر اجزای بدن مثل بازو و ساعد و سینه و اطراف سافله و غیرها دیده میشوند و آنها را بحلیمه های وعائیه و عصبانیه نیزمنقسم نموده اند. حس جلد از حلیمه های عصبانیه است. بنای ادمه: از الیاف صفحوی و حجروی و دسته های الاستیکی و ماده ای عدیم الشکل و عروق شعریه و اعصاب حاصل شده است. الیاف صفحوی و الیاف الاستیکیه و عناصر عضلانیه ملسا جزو بسیار غائر آنند عناصر عضلانیه مشابه عضلۀ جلدیۀ حیواناتند و بواسطۀ عمل این الیافست که انقباض جلدی مصادفست با فزونی جرابهای موئی که آن حالت را گوشت مرغ (؟) (قشعریره) نامند. طبقۀ سطحی ادمه مخصوصاً حاوی مادۀ عدیم الشکلی است که دارای الیاف صفحوی و الاستیکی و تخمهای رشیمی شکلست و این طبقه است که حاوی حلیمه هاست. مذکور شد که حلیمه ها وعائی و عصبانیند. حلیمه های عصبانیه که بسیط یا مرکبند همیشه دارای یک جسیم مسنر و یک یا چندین لولۀ عصبانیند که محیط بر جسیم شده و بعقیدۀ بعضی به انتهای آزادی و بعقیدۀ بعضی دیگر بدرون جسیم منتهی میشوند. حلیمه های وعائیه بر حسب اینکه مرکب یا بسیط باشند دارای یک یا چندین عروۀ عرقیند و این عروق در وسط حلیمه ها واقعند. بعض حلیمه های عروقی دارای اعصاب نیز هستند (کلیکر). عروق لنفیه در سطح حلیمه ها شبکه ای مشکل میکنند. (تشریح میرزا علی صص 689- 691) ، پوست ظاهری سر. (منتهی الارب) ، باطن زمین. (منتهی الارب). ج، ادم، ادمات. (مهذب الاسماء)
جَمعِ واژۀ دمع، خویشی، وسیله. (منتهی الارب) ، جانب درونی پوست که ملصق بگوشت است یا جانب برونی آن که رُستنگاه موی باشد. (منتهی الارب). اندرون ْپوست. درون پوست. (مهذب الاسماء). پوست درونی. پوست زیرین تن. مقابل بشره که پوست زبرین است. اَدَمه طبقۀ غائر جلد است. ضخامت آن بر حسب اشخاص و نسبت بنواحی بدن مختلف است. و دارای سطح غائر و سطح ظاهر یا حلیمئی است. در سطح غائر آن نسجهای مخروطی الشکل بسیاریست که قاعده آنها محاذی نسج شحمی و نقطۀ آنها بجانب سطح آزاد است این خانه خانه ها از نسج شحمی ممتلی و عروق و اعصاب جلد از میان آنها عبور میکنند. در سطح خارجی آن فزونیهای صغار کثیری است که از حیث طول و حجم مختلف و موسوم بحلیمه اند بشکل مخروط و اعصاب و عروق جلدیه بدانها داخل و عروق دمویه و لنفیه در دور آنها شبکه ها مشکل نموده عروق لنفیه در سطحی ترین وجه آنها واقعند و این حلیمه ها از اجزای مکونۀ ادمه اند و اینکه آنها را طبقۀ علیحده دانسته اند خطا بوده است و از الیافی مستورند که نسج ادمه را ساخته چنان بنظر می آید که جهت عبور آنها از هم دور شده است قاعده آنها با اَدَمه مختلط و رأسشان مجاور جسم مخاطی است که آنها را کاملاً پوشانیده و در محاذات آنها ثقبۀ واضحی ندارد (ساپی) و داخل غلافهای صغار قرنیه ای بشره میشوند. حلیمه ها بر سه قسمند: حلیمه های بزرگ در مواضعی که حس لمس آنها زیاد است مثل اصابع و راحه و پاشنه واقعند، حلیمه های متوسط در زیر ناخنها و حلیمه های صغار در سایر اجزای بدن مثل بازو و ساعد و سینه و اطراف سافله و غیرها دیده میشوند و آنها را بحلیمه های وعائیه و عصبانیه نیزمنقسم نموده اند. حس جلد از حلیمه های عصبانیه است. بنای ادمه: از الیاف صفحوی و حجروی و دسته های اِلاستیکی و ماده ای عدیم الشکل و عروق شعریه و اعصاب حاصل شده است. الیاف صفحوی و الیاف اِلاستیکیه و عناصر عضلانیه ملسا جزو بسیار غائر آنند عناصر عضلانیه مشابه عضلۀ جلدیۀ حیواناتند و بواسطۀ عمل این الیافست که انقباض جلدی مصادفست با فزونی جرابهای موئی که آن حالت را گوشت مرغ (؟) (قشعریره) نامند. طبقۀ سطحی ادمه مخصوصاً حاوی مادۀ عدیم الشکلی است که دارای الیاف صفحوی و الاستیکی و تخمهای رشیمی شکلست و این طبقه است که حاوی حلیمه هاست. مذکور شد که حلیمه ها وعائی و عصبانیند. حلیمه های عصبانیه که بسیط یا مرکبند همیشه دارای یک جسیم مسنر و یک یا چندین لولۀ عصبانیند که محیط بر جسیم شده و بعقیدۀ بعضی به انتهای آزادی و بعقیدۀ بعضی دیگر بدرون جسیم منتهی میشوند. حلیمه های وعائیه بر حسب اینکه مرکب یا بسیط باشند دارای یک یا چندین عروۀ عرقیند و این عروق در وسط حلیمه ها واقعند. بعض حلیمه های عروقی دارای اعصاب نیز هستند (کلیکر). عروق لنفیه در سطح حلیمه ها شبکه ای مشکل میکنند. (تشریح میرزا علی صص 689- 691) ، پوست ظاهری سر. (منتهی الارب) ، باطن زمین. (منتهی الارب). ج، اُدم، اُدُمات. (مهذب الاسماء)
لقب محمد بن عبیدالله کوفی است لانه قتل اسداً ادرع. و ادرعیان که قومی از علویه اندبدو منسوبند. (منتهی الارب). و رجوع به ادرعی شود لقب پدر حجر سلمی است
لقب محمد بن عبیدالله کوفی است لانه قتل اسداً ادرع. و ادرعیان که قومی از علویه اندبدو منسوبند. (منتهی الارب). و رجوع به ادرعی شود لقب پدر حُجر سُلمی است
پیسه. ابرص. سیاه و سپید. کلاغ پیسه. کلاغ سیاه و سپید. زاغ پیسه. (زمخشری). زاغ دورنگ، کسی که فراهم و مزدحم سازد خران و مواشی و مانند آن را. (منتهی الارب) ، مزدوری که سعی کند درامور اهل خود، بریده دست. ج، بکّان
پیسه. ابرص. سیاه و سپید. کلاغ پیسه. کلاغ سیاه و سپید. زاغ پیسه. (زمخشری). زاغ دورنگ، کسی که فراهم و مزدحم سازد خران و مواشی و مانند آن را. (منتهی الارب) ، مزدوری که سعی کند درامور اهل خود، بریده دست. ج، بُکّان
جمع واژۀ مقع. (ازاقرب الموارد). از امثال است هو شراب بامقع، او دوام می ورزد در امور چندانکه بنهایت مراد خود برسد. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ مَقع. (ازاقرب الموارد). از امثال است هو شراب بامقع، او دوام می ورزد در امور چندانکه بنهایت مراد خود برسد. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بر خاک چسبیدن از خواری، راضی بودن به اندک از معیشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بدحالی و تحمل شداید و خواری و فقر. (از منتهی الارب). بد شدن تحمل کسی به جهت فقر. (از اقرب الموارد) ، مغموم شدن و فروتنی کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دقع. دقوع، ناگوارد شدن شتربچه از شیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، محنت و درویشی. (منتهی الارب) مغموم گشتن و فروتنی کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دقع. دقوع. و رجوع به دقع و دقوع شود
بر خاک چسبیدن از خواری، راضی بودن به اندک از معیشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بدحالی و تحمل شداید و خواری و فقر. (از منتهی الارب). بد شدن تحمل کسی به جهت فقر. (از اقرب الموارد) ، مغموم شدن و فروتنی کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دَقع. دُقوع، ناگوارد شدن شتربچه از شیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، محنت و درویشی. (منتهی الارب) مغموم گشتن و فروتنی کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دَقَع. دُقوع. و رجوع به دَقَع و دقوع شود