جدول جو
جدول جو

معنی ادفق - جستجوی لغت در جدول جو

ادفق(اَ فَ)
کج، غامض تر. مشکل تر. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
ادفق
چابک، خمیده پیر، دندان گزاری
تصویری از ادفق
تصویر ادفق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افق
تصویر افق
(دخترانه)
خطی که در محل تقاطع زمین و آسمان به نظر می رسد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دفق
تصویر دفق
ریختن آب، ریختن آب به شدت، جستن آب، جهیدن آب از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افق
تصویر افق
ناحیه، کرانه، کرانۀ آسمان، در علم جغرافیا دایره ای که در امتداد آن چشم انسان کرۀ زمین را می بیند، حد فاصل میان قسمت مرئی و نامرئی آسمان، چشم انداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دافق
تصویر دافق
جهنده و ریزنده، ویژگی آبی که به شدت از جایی بریزد و جاری شود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَق ق)
نعت تفضیلی از دقّه. باریکتر. نازکتر. ارق. تنک تر. دقیق تر.
- امثال:
ادق من الشخب.
ادق من الطحین.
ادق من خیط باطل.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
برادرزاده را گویند که افدر هم مینامند و در بعضی فرهنگ ها همشیره را هم گویند. (فرهنگ شعوری). رجوع به افدر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَفْ فِ)
بسیارریزنده. (آنندراج). کسی که دستهای وی بی پروا عطا می کند و می بخشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تدفیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
آنکه به یکبارگی تهی و خالی میکند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادفاق. رجوع به دفق و دفوق و ادفاق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ریخته شدن آب. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (المنجد) (اقرب الموارد). ریخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به شتاب رفتن چارپا. (المنجد) (از اقرب الموارد). یقال: فلان یتدفق فی الباطل، اذا کان یسارع. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
وافق تر. (از آنندراج) (غیاث). مناسب تر و شایسته تر. (ناظم الاطباء). سازنده تر و سازگارتر. سازوارتر
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جهنده. ریزنده. ریزندۀ آب ، مأدافق، ای مدفوق، آب جهیده. (منتهی الارب). ریخته شده، مأدافق کنایه از آب مردست
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
فراخ دهن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ادفی ̍. گوژپشت. هو ادفا بغیر همز، ای فیه انحناء. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(فَ گُ)
ادفاق کوز، دفق آن. پریشان کردن آنچه در آن بود بیکبار
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
گند. گنده. تیزبوی. تیزگند.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
نعت تفضیلی از دفع. راننده تر
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اتفو. نام شهری بساحل نیل بجنوب اسنا. (ابن بطوطه). نام قریه ای است بصعید مصر اعلی بین اسوان و قوص و نخل بسیار و دارای خرمائی است که از بس شیرینی کس بخوردن آن قادر نیست مگرآنکه مانند شکر در هاون بکوبند و بر عصاید پاشند. واز آنجاست ابوبکر محمد بن علی الأدفوی، ادیب مقری مصاحب نحّاس. او راست کتابی در تفسیر قرآن مجید در پنج مجلد بزرگ و کتب ادب دیگر و ترجمه او در معجم الادباء آمده است. (معجم البلدان). ادفو قصبه ای است کوچک به دومیلی ساحل یسار رود نیل به 106 هزارگزی شمالی اسوان. سکنۀ آن 20000 تن است و مرکز قضائی است و آن در قدیم شهری بزرگ بوده است و مصریان قدیم آنرا اطبو می نامیدند و یونانیان اپولونیوپولیس بزرگ می خواندند. ویرانه های شهر قدیم اکنون دیده می شود، و رصیف زیبائی از شهر قدیم هم اکنون بر ساحل نیل برجایست و دو معبد قدیم آن شهر نیز موجود است و این دو معبد به ستونها و هیکل ها و خطوط هیروگلیف (خط وحوش) مزین است و هرچند این آثار یکی از اجلۀ اثرهای قدیم مصر است لکن بسیار کهن و قدیمی نیست. بناء این معابد بروزگار بطالسه شده است و دلیل است که تا زمان بطلمیوسها صنایع و مدنیت قدیم مصر هنوز بر قوت خویش بوده است و ابوبکر محمد بن علی ادفوی صاحب تفسیر معروف در پنج مجلد و کتب ادبیۀ دیگر از مردم آنجاست. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان شود، ادقال شاه، لاغر و خرد گردیدن گوسفند
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
یکی از قرای اخمیم از صعید مصر است. (مراصدالاطلاع) ، چیز دقیق دادن. اندک دادن. (تاج المصادر بیهقی) ، نرم کردن آرد. باریک کردن آرد. (آنندراج) ، گوسفند بخشیدن به، یقال اتیته فماادقنی ولااجلنی، ای مااعطانی دقیقاً و لاجلیلا. (منتهی الارب) ، نیکو گفتن، نیکو گرفتن
لغت نامه دهخدا
(اَ فا)
کوز. کوژ (مرد). (منتهی الارب). مرد دوتاپشت. (مهذب الاسماء) ، پند گرفتن
لغت نامه دهخدا
(اَفَ)
نعت تفضیلی از رفق. برفق تر. نرمتر. بامداراتر.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ادسق
تصویر ادسق
فراخ دهن دهن گشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادفر
تصویر ادفر
بدبو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفق
تصویر اوفق
همراه تر سازگارتر سازوارتر شایسته تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفق
تصویر دفق
ریختن ریزانیدن ریختن ریزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادق
تصویر ادق
باریک تر دشوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دافق
تصویر دافق
جهنده، ریزنده، آب جهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدفق
تصویر تدفق
جهیدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدفق
تصویر تدفق
((تَ دَ فُّ))
جهیدن آب، روان گشتن آب با سرعت و فشار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دافق
تصویر دافق
((فِ))
آب که به شدت از محل ریزد، ریزان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افق
تصویر افق
((اُ فُ))
کرانه، ناحیه، نیم دایره ای که در امتداد آن، چشم کره زمین را می بیند، جمع آفاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفق
تصویر دفق
((دَ))
ریختن، ریزانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افق
تصویر افق
دوردست، کران، فراس، کرانه
فرهنگ واژه فارسی سره
یکبار
فرهنگ گویش مازندرانی