جدول جو
جدول جو

معنی ادامه - جستجوی لغت در جدول جو

ادامه
پایداری، دنباله مثلاً ادامۀ صحبت، دنبال کردن، پیگیری کردن
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
فرهنگ فارسی عمید
ادامه
(غُ چَ / چِ خُ)
ادامه. ادامت. همیشه داشتن. پیوسته گردانیدن. (مجمل اللغه). پیوستگی. دایم داشتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : یدیم اﷲ نعمته علیه. (تاریخ بیهقی ص 217). ادام اﷲ بقاه، خدای زیست او را همیشگی کناد. ادام اﷲ ظله. ادام اﷲ ظلکم. و بشنوده باشد خان ادام اﷲ عزّه. (تاریخ بیهقی ص 72). با فرزند استادم خواجه بونصر ادام اﷲ سلامته. (تاریخ بیهقی ص 289). گفتند دیر است در آرزوی آنند که رعیت سلطان اعظم ملک الاسلام شهاب الدوله ادام اﷲ سلطانه باشند. (تاریخ بیهقی ص 348). ابوجعفر الامام قائم بامراﷲ ادام اﷲ سلطانه. (تاریخ بیهقی ص 287). حاجب فاضل عم ّ خوارزمشاه ادام اﷲ تأییده ما را امروز بجای پدر است. (تاریخ بیهقی ص 332).
لغت نامه دهخدا
ادامه
(اِ مَ)
شهریست دارای سور از شهرهای نفتالی بین کناده و رامه و ظاهراً در شمال غربی بحرالجلیل واقع بوده است و اثری از آن تاکنون بدست نیامده است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ادامه
پایداری و همیشگی
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
فرهنگ لغت هوشیار
ادامه
((اِ مِ))
دایم داشتن، دوام دادن
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
فرهنگ فارسی معین
ادامه
دنباله
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
فرهنگ واژه فارسی سره
ادامه
امتداد، بقیه، دنباله، استمرار، بقا، دوام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادامه
يكمل
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به عربی
ادامه
Continuance, Continuation
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ادامه
continuation
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به فرانسوی
ادامه
kontynuacja
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به لهستانی
ادامه
অব্যাহত
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به بنگالی
ادامه
продолжение
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به روسی
ادامه
Fortsetzung
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به آلمانی
ادامه
продовження
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به اوکراینی
ادامه
تسلسل
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به اردو
ادامه
devam
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
ادامه
kuendelea
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به سواحیلی
ادامه
继续
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به چینی
ادامه
계속 , 지속
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به کره ای
ادامه
続行 , 継続
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به ژاپنی
ادامه
הֲפָרָשָׁה
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به عبری
ادامه
kelanjutan
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
ادامه
การต่อเนื่อง
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به تایلندی
ادامه
voortzetting
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به هلندی
ادامه
continuación
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
ادامه
continuazione
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
ادامه
continuação
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به پرتغالی
ادامه
निरंतरता
تصویری از ادامه
تصویر ادامه
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادامه
تصویر بادامه
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، نوغان، پیله، فیلچه، پله
هرچه شبیه مغز بادام باشد مانند نگین انگشتری
خال گوشتی درشت که در پوست بدن پیدا شود، رقعه، پینه
در تصوف جامۀ درویشان که از تکه های رنگارنگ دوخته می شد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ)
پیلۀ ابریشم را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند. (غیاث). فیلق. بادامچه:
ای که ترا به ز خشن جامه نیست
حکم بر ابریشم و بادامه نیست.
نظامی (از آنندراج).
کرم بادامه شو و هرچه خوری پاک برآر
تا لعاب دهنت بر سر افسر گردد.
نظامی.
همه رخ، گل، چو بادامه ز نغزی
همه تن، دل، چو بادام دومغزی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
پیله ابریشم فیلق، نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند، خرقه درویشان که از پاره های رنگارنگ دوخته باشند مرقع، رقعه و پینه که درویشان بر خود دوزند، خال گوشتی که از بشره آدمی برآمده باشد اژخ مانندی که از چهره شخص بر آید، گل چشم مانندی که از طلا و نقره یا از ابریشم سازند و بر کلاه طفلان دوزند، نگین و مهر انگشتری نگینی که بصورت بادام باشد، هر جنس مطبوع و نفیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اداهم
تصویر اداهم
جمع ادهم، سپه اسپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادامه
تصویر بادامه
((مِ))
پیله ابریشم، هر جنس گرانبها و نفیس
فرهنگ فارسی معین
پیله، ابریشم، خرقه، مرقع، مهر، نگین انگشتری
فرهنگ واژه مترادف متضاد