جدول جو
جدول جو

معنی اخمور - جستجوی لغت در جدول جو

اخمور(اُ)
بطنی از معافر که بمصر فرودآمده اند. (سمعانی) ، سپس کردن. (منتهی الارب). واپس بردن. (تاج المصادر بیهقی). واپس داشتن، پس چیزی پنهان کردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امور
تصویر امور
امرها، کارها، دستورها، جمع واژۀ امر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخمو
تصویر اخمو
کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، ترش رو، روترش، بداخم، عابس، عبوس، عبّاس، بداغر، گره پیشانی، اخم رو، تندرو، تیموک، دژبرو، سخت رو، زوش، متربّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
مست، خمارآلوده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
خرنوب نبطی باشد و آن میوه ایست سرخ بسیاهی مایل، بشکل گردۀ گوسفند و آنرا بشیرازی گورز گویند و آن میوۀ کبر باشد، با سرکه پرورده کنند و خورند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
منسوب به اخمور. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ امر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کارها و عملها و کردارها. (ناظم الاطباء). کارها. (از آنندراج). کارها. عملها. (فرهنگ فارسی معین) : شغل امور وزارت و حساب، بوالخیر بلخی راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). غالب همت ایشان بمعظمات امور مملکت متعلق باشد. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مشتری. برجیس
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شاعری از شعرای قرن سیزدهم است و از قصیده ای که در شکرگزاری از حکومت اسدالله خان، بر تویسرکان و ملایر انشاء نموده معلوم می شود ملائری یا تویسرکانی است وشاهزاده اعتضادالسلطنه را نیز مدح گفته. از اوست:
بر درت ای دوست روی اضطرار آورده ام
فقر و مسکینی و عجز و انکسار آورده ام
لنگ لنگان دست بسته دل شکسته سرنگون
چشم خونین جان غمگین جسم زار آورده ام.
و نیز:
کزین سپس پس مدح علی و آل علی
بود دعای شه و پادشاه تبیانم
بود بود همه تا دل به سینۀ تنگم
بود بود همه تا جان به جسم نالانم
مدائح علی و آل او انیس دلم
دعای پادشه و شاه مونس جانم.
(از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 675)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کسی که او را خمار است. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که وی را خمار باشد. مست و مدهوش و می زده. (ناظم الاطباء). کسی که به خمارمستی دچار شده باشد. (از محیط المحیط) :
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است.
منوچهری.
خمر مخور پورا، کان دود خمر
مار شود در سر مخمور، مار.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 504).
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی.
نظامی.
گنه کار و خودرأی و شهوت پرست
به غفلت شب و روز مخمور و مست.
(بوستان).
چه داند خوابناک مست و مخمور
که شب را چون به روز آورد رنجور.
سعدی.
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 300).
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد.
حافظ.
- مخمورسر، مست شراب زده:
گوئی که خروس از می، مخمورسر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
- مخمور شدن، مخمور ماندن. دل از دست دادن. در مستی و شور افتادن. مست گشتن. بی طاقت شدن:
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور.
مسعودسعد (دیوان ص 267).
قطره ای آوازۀ دریا شنید
از طمع شوریده و مخمور شد.
عطار.
- مخمور گشتن، مخمور شدن. در شور و مستی افتادن:
ز دام کین تو نادیده هیچکس صحت
ز جام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور.
وطواط.
- مخمور ماندن، شوریده و واله ماندن. مخمور شدن. مست گشتن. بی طاقت شدن:
بیامد هم آنگه به جائی نشست
ز می مانده مخمور وز دوست مست.
فردوسی.
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندر ز یاران دور مانده.
نظامی.
، در صفت چشم به معنی پرخواب. خوابناک چون چشم مستان. خواب آلوده:
ببردی از دل من تاب زان دو زلف بتاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور.
مسعودسعد.
آن نرگس مخمور تو گلگون چون است
بادام تو پسته وار پر خون چون است
ای داروی جان و آفتاب دل من
چونی تو و چشم دردت اکنون چون است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 710).
به دو مخمور عروس حبشیت
خفته در حجلۀ جزع یمنت.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 568).
آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است
برنیاید ز گل و لاله و ریحان دیدن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(غَ اَ فَ)
پنهان گردیدن. نهان گشتن، بخش. گونه. (مؤید الفضلاء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان کله پوز بخش مرکزی شهرستان میانه که در 33هزارگزی جنوب باختری میانه و33هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، نخود، عدس و بزرک، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ زِمْ مو)
زبّوج. زیتون
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خمر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خمور الاندرینا: همواره بفجور و شرب خمور و تضییع مال و بودن در مصرف هر منکر و محظور روزگار می گذرانی. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خمیرمایه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در تداول عامه، آنکه هماره ابرو درهم کشیده دارد. که بسیار اخم کند. بداخم. عبوس. کاسف الوجه، اخناث دلو، مخارج آب از دلو
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
خمرخورده. مست. (آنندراج). مدهوش.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
پرده برای دختران در گوشۀ خانه. خدر، اخذال ظبیه، مقیم گردیدن آهو به تفقد بچه
لغت نامه دهخدا
تصویری از خمور
تصویر خمور
جمع خمر میها باده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمو
تصویر اخمو
ترشرو همیشه اوقات تلخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امور
تصویر امور
جمع امر، عملها، کردارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمر
تصویر اخمر
سیامست مست تر، دژم تر (دژم خمار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخمور
تصویر یخمور
میان تهی لرزان، چشم پنام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
خمار آلود
فرهنگ لغت هوشیار
فرو نشاندن خواباندن، پنهانیدن پنهان داشتن، در دل داشتن، به دل گرفتن کینه ورزی، تورفتن، خازاندن خاز خمیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمو
تصویر اخمو
ترشرو، بداخلاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امور
تصویر امور
((اُ))
جمع امر، کارها، عمل ها، شغل ها، حادثه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
((مَ))
مست، خمارآلود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امور
تصویر امور
کارها
فرهنگ واژه فارسی سره
خمارآلوده، خمارزده، خمار، می زده، سرخوش، ملنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداخلاق، بداخم، بدخو، ترشرو، عبوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخمو ترش رو
فرهنگ گویش مازندرانی
آتش گیر، قندشکن
فرهنگ گویش مازندرانی