جدول جو
جدول جو

معنی اخسی - جستجوی لغت در جدول جو

اخسی(اَ)
قصبه ایست از ماوراءالنهر در ناحیۀ فرغانه، از بهترین آن بلاد است. (برهان قاطع). قصبه ایست از ماوراءالنهر از مضافات فرغانه که مولد اثیرالدین بوده. (جهانگیری). همان اخسیک است که اخسیکت باشد. (آنندراج). و آن پایتخت عمرشیخ میرزا و بابر پادشاه بود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخوی
تصویر اخوی
برادر، برادرانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخری
تصویر اخری
دیگر، غیر، آخرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انسی
تصویر انسی
یک تن از مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارسی
تصویر ارسی
مربوط به روسیه، تهیه شده در روسیه، روسی، نوعی کفش پاشنه دار مردانه یا زنانه، نوعی در یا پنجره با شیشه های مشبک رنگی که رو به حیاط باز می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاسی
تصویر خاسی
دورکرده و رانده شده، سگ و خوک رانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخفی
تصویر اخفی
خفی تر، پنهان تر، نهان تر، پوشیده تر
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
منسوب به امس برخلاف قیاس. (آنندراج). دیروزی. (ناظم الاطباء). رجوع به امس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آب ناداده، بخشایش. جوانمردی. عفو. (یادداشت مؤلف). گذشت. گذشتن از جرم و خطا:
سر مایۀ شاه بخشایش است
زمانه ز بخشش بر آسایش است.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
- امثال:
از خردان لخشش از بزرگان بخشش. (یادداشت مؤلف).
بخشش از بزرگتر است و گناه از کوچکتر. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 394).
، تقسیم. (یادداشت مؤلف). قسمت کردن. بخش کردن: سلم بتور پیام فرستاد درباره بخش کردن فریدون جهان را به سه پسر خود:
سزد گربمانیم هر دو دژم
کزینسان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا دست ترکان چین
که از ما سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
بمغز پدرت اندرون رای نیست.
فردوسی.
مفرق، جای بخشش موی از سر. (السامی فی الاسامی)،
{{اسم}} سرنوشت. تقدیر. نصیب. قسمت. قسمت ازلی. مقدر. (یادداشت مؤلف) :
به بیژن درآمد چو پیر دژم
نبود آگه از بخشش چرخ خم.
فردوسی.
مرا گر زمانه شده ست اسپری
زمانم ز بخشش فزون نشمری.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 820).
یکی آنکه از بخشش دادگر
به آز و به کوشش نجویی گذر.
فردوسی.
بجستیم خشنودی دادگر
ز بخشش به کوشش ندیدم گذر.
فردوسی.
باد خنک بر آتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر
آتش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شد و تدبیر من دگر.
فرخی.
اگر بخشش چنین رانده ست دادار
ببینم آنچه او رانده ست ناچار.
(ویس و رامین).
جهان گر کنی زیر و بر چپ و راست
ز بخشش فزونی ندانی نه کاست.
(گرشاسب نامه).
این به بخشش است نه بکوشش، برنج در رنج توان افزود در روزی نتوان افزود. از اسرارالتوحید). یقول (زرادشت) ان ما فی العالم ینقسم قسمین بخشش و کنش، یرید به التقدیر و الفعل. (ملل و نحل شهرستانی). هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش آسمانی گذر نیست. (سندبادنامه ص 330).
در آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب را محمد نام کردند.
نظامی.
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت.
حافظ.
، حوت و ماهی. (ناظم الاطباء). نام برج حوت است کذا فی تحفهالاحباب. (از شعوری) :
آفتاب آید ز بخشش زی بره
روی گیتی سبز گردد یکسره.
رودکی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پژمرده. (برهان قاطع) (آنندراج). پژمرده و منقبض. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
نعت تفضیلی از رسو. استوارتر. ثابت تر.
- امثال:
ارسی من رصاصه، الرسو الثبوت یریدون به الثقل. (مجمعالأمثال) ، قریه ای است به یک فرسنگی شمالی بندر ریگ. (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
(اَ نا)
اخنع. رجوع به اخنع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
منسوب به اخنس بن شریق. (انساب سمعانی) ، بنهایت فربهی رسیدن مواشی، آتش ندادن آتش زنه، همه را گرفتن. گرفتن همه آنچه را که نزد کسی است، اخواء نجوم، بی باران شدن ستاره ها و نیز میل کردن ستاره ها به فروشدن و غروب کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
بسیار انبوه.
- عددی اخیس، عددی بسیار: هو فی عیص اخیس او عدد اخیس، او بسیارعدد است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ وی ی)
منسوب به أخ و اخت. و اینکه عوام فارسی زبانان آنرا بمعنی برادر گویند غلط است چنانکه ابوی بمعنی پدر
لغت نامه دهخدا
(اُ دُ)
آتنائیس. ملکۀ روم شرقی متولد به اثینه، زوجه تئودز دوم (در حدود 401- 460م.)
لغت نامه دهخدا
(اَ خا)
نعت تفضیلی از سخی. سخی تر. باسخاوت تر. جوانمردتر
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام حرف چهاردهم از حروف یونانی و نمایندۀ ستاره های قدر چهاردهم. وصورت آن این است. x (کوچک: x) (یادداشت مؤلف) ، بند کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بازداشتن کسی را از ارادۀ خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
فلان ٌ اکسی من فلان، فلان از فلان بیشتر است در لباس پوشیدن و لباس بخشیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پوشیده تر. بسیار جامه تر: هو اکسی من البطل. (یادداشت مؤلف) ، پر شدن شکم و فربه گشتن آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به کعر شود
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ / رَ)
منسوبست به ارخس یکی از قرای سمرقند و در نسبت رخسی نیز گویند و بدان منسوب است عباس بن عبداﷲ الارخسی (یا رخسی). رجوع به معجم البلدان و انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ / اَ نَ)
واحد انس. (از اقرب الموارد). واحد انس یعنی یک نفر آدم از مردم. (ناظم الاطباء). آدمی. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (ترجمان القرآن جرجانی). مردم. انسان. یکی از مردم. یک انسان. یک آدمی. یک انس. (یادداشت مؤلف) : فقولی انی نذرت للرحمن صوماً فلن اکلم الیوم انسیاً. (قرآن 27/19)
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی
که نه اویستی جنی و نه خود انسی.
منوچهری.
بگوی من پذیرفته ام و پیمان کرده ام خدای تعالی را خاموشی، امروز با هیچ مردم سخن نخواهم گفت. (کشف الاسرار ج 6 ص 24). و سخنش روح افزای دل انسیان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28).
- انسی و جان، انس و جن:
تو کعبۀ عجم شده او کعبۀ عرب
او و تو هر دو قبلۀ انسی و جان شده.
خاقانی.
پدیدآرندۀ انسی و جانی
اثرهای زمینی وآسمانی.
نظامی.
ج، اناسی ّ، اناسی، اناسیه، اناس. (منتهی الارب). ج، اناس و اناسی ّ. (از اقرب الموارد). و رجوع به انسان و انس شود، خداوند ستور بانشاط شدن، یا خوش اهل گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خداوند ستور نشاطی گشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، گزیدن مار، گره گشادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گشادن گره. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، دراز کردن گره یا بند شتران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دراز کردن پای بند شتران. (آنندراج). دراز کردن انشوطه عقال و گشودن آن. (از اقرب الموارد) ، ربودن چیزی را، استوار کردن، بی قصد گرفتن شتران را و راندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اجسی
تصویر اجسی
منسوب به اجس مونث اجسیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسی
تصویر خاسی
دور کرده و رانده شده
فرهنگ لغت هوشیار
درونی بخش درونی اندام مردمی آدمی آدمی مردم مقابل جنی خو گرفته خو گیر همدم دمساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسخی
تصویر اسخی
بخشنده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخوی
تصویر اخوی
برادری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخسر
تصویر اخسر
زیانکارتر
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به اخص از روی اخص، قسمی در هم و شاید درهم اخص (اخصیه) بمعنی در هم قل هو اللهی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخفی
تصویر اخفی
خفی، پوشیده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخقی
تصویر اخقی
منسوب به اخق آنچه مربوط و پیوسته به اخق است، دانشمند اخق اخق دان
فرهنگ لغت هوشیار
روسی اهل روسیه از مردم روسیه، کفش پاپوش قسمی کفش پاشنه دار نوعی کفش که از چرم دوزند، نوعی در قدیمی که دارای چهار چوب مخصوص بوده و آن در داخل چهار چوب حرکت میکرد و با پایین و با رفتن باز و بسته میشد قسمی در برای اطاق که عمودی باز و بسته میشود، گاه از باب تسمیه کل باسم جز اطاقی را که دارای چنین درهایی است (ارسی) نامند. یا قند ارسی. قند روسی نوعی قند که از روسیه میاورند. روسی کفش کفش پاشنه دار (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخوی
تصویر اخوی
((اَ خَ))
برادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارسی
تصویر ارسی
((اُ رُ))
قسمی کفش پاشنه دار، نوعی در یا پنجره مشبک که رو به حیاط باز می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخری
تصویر اخری
((اُ را))
دیگر، پسین، آخرت، جهان دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخوی
تصویر اخوی
برادر
فرهنگ واژه فارسی سره