جدول جو
جدول جو

معنی اخزم - جستجوی لغت در جدول جو

اخزم
(اَ زَ)
مار نر.
لغت نامه دهخدا
اخزم
(اَ زَ)
کوهی است قرب مدینه بین ناحیه ملل و روحاء و ذکر آن در اخبار عرب آمده است، خوار و زبون گردانیدن. ناکس و زبون گردانیدن. خسیس گردانیدن. (زوزنی) ، خسیس و فرومایه یافتن کسی را. (منتهی الارب). خوار و زبون یافتن. ناکس و زبون یافتن، کم کردن (بهرۀکسی) : اخس ّ اﷲ حظّه، کم کناد خدای بهرۀ او را!
لغت نامه دهخدا
اخزم
(اَ زَ)
فحلی است نجیب، کم کردن. کاستن. (تاج المصادر بیهقی). بکاستن. (زوزنی) ، زیان یافتن
لغت نامه دهخدا
اخزم
(اَ زَ)
نام جدّ حاتم طائی که از پدر خود ابواخزم عاق بود و بعد از مردن اخزم پسران وی روزی بر جد خویش ابی اخزم درافتادند و او را مجروح و خون آلوده ساختند و او این بیت بگفت:
ان ّ بنی ّ ضرّجونی بالدّم
شنشنه اعرفها من اخزم.
و بجای ’ضرجونی’، ’رملونی’ نیز روایت شده و مراد این است که آنان در عقوق شبیه پدر خود هستند. و مصراع اخیر مثل شده است. (مجمع الامثال میدانی) (عقدالفرید چ قاهره سنۀ 1321 هجری قمری ج 1 ص 157). و رجوع به ابواخزم طائی شود، خسیف یافتن چاه را
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخزل
تصویر اخزل
در علم عروض شعری که در آن متفاعلن به مفتعلن تغییر یافته باشد
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفعولن تغییر یافته است، کسی که بینی اش را سوراخ کرده یا شکافته باشند، بریده بینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخشم
تصویر اخشم
ویژگی کسی که حس شامه اش خوب نیست و بوها را تشخیص نمی دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الزم
تصویر الزم
لازم تر، واجب تر، بایسته تر، لازم ترین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ثَ)
از اعلام مردان عربست
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
ابن ذهل. از اولاد سامه بن لوی است و از نسل اوست عباد بن منصور قاضی بصره و عبداﷲ ذوالرمحین یکی از اشراف، آبی است به یمامه، آبکی است جدیله طی را به أجا
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
اسب ستبر و کوتاه لب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب خردلب. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ ثَ)
پهن بینی. (مهذب الاسماء). پهن و سطبر بینی، برانگیختن کسی را بر مخادعه، پنهان کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، در خزانه کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بریده بینی. کفته بینی. دیوار بینی یا سر بینی اندکی بریده. (تاج المصادر بیهقی). دیواربینی بریده. (زوزنی). آنکه میانۀ دو سوراخ بینی او بریده باشند:
تیر تو تنین دم شده زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده منقار عنقا ریخته.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
حازم تر. بحزم تر. بحزم نزدیک تر:
ولکن صدم الشرّ بالشر احزم.
متنبی.
- امثال:
احزم من حرباء.
احزم من سنان.
احزم من فرخ العقاب. (مجمع الأمثال میدانی).
، بیاشامیدن. (زوزنی) (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
کوهی در دیار بنی سلیم که ببلاد ربیعه بن عامر بن صعصعه پیوندد. کوهی است در چهارمیلی زمین نجد.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام یکی از پادشاهان روم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
هر اسب که سپیدی ساقش کوتاه گشته گرداگرد خرده گاه وی شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). اسبی که پای وی بجای خلخال سپید بود، دیوانه شدن اشتر، مبتلا شدن مرد به آشوب چشم یعنی درد چشم و رمد
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام قریه ای است تابع قضاء حیفاء در لواء عکا، و از آنجا تا حیفا دو ساعت و نیم راه است و در اوائل قرن 19م. در حدود صد خانوار در آنجا سکنی داشته اند. رجوع به منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان ج 1 ص 163 شود، یافتن. دریافتن. درک کردن. فراگرفتن، اخذ کردن از، برداشت کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
کم غربال و جز آن. اطار. (السامی). چنبر دف و غربال. (مجمعالفرس سروری)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
درازبینی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، رفتن نرم. (آنندراج) ، تن آسانی کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
نعت تفضیلی از خصومت. دشمن تر، کبود. نیلگون. آبی: چرخ اخضر. گنبد اخضر:
بنده را چون دید مدحی بس بلند
از شرف بر گنبد اخضر کشید.
مسعودسعد.
چون دریای اخضر اﷲ اکبر زدند و در سر کفار افتادند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، سبزه. (مؤید الفضلاء) ، سیاه. (از اضداد است).
- فرس اخضر، اسب تیره رنگ. دیزه. (السامی). اسب دیزه. چاروای دیزه.
، آدمیی گندم گون. ج، خضر، آب صافی. (مهذب الاسماء) ، نوعی از انواع لعل. (الجماهر بیرونی ص 86) ، اخضر اطحل، سبزی زردفام. (مهذب الاسماء) ، اخضر اورق، اسبی خاکستری گون. (مهذب الاسماء) ، اخضر ناضر، سبزی سبز. (مهذب الاسماء). نیک سبز
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
نام اسب نبیشۀ سلمی
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
موضعی است در دودانگۀ هزارجریب. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 122)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
ابن الاهتم. ابوداود او را ضعیف می داند. دارقطنی نیز در کتاب علل خود او را قوی نمیداند. باری وی از علی بن زید حدیث نقل کرد و از اومسدد روایت حدیث کرد. (از لسان المیزان ج 2 ص 372)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بادسرد، منه: ریح خازم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
فراخ بینی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از الزم
تصویر الزم
لازمتر
فرهنگ لغت هوشیار
بینی بریده در زبانزد) عروض (سنگی است که در آن بریدگی پدید آید و آن انداختن م است ازمفاعلین آنکه بینیش را سوراخ کرده باشند آنکه بینی وی را شکافته باشند 0، شعری که در وزن آن (خرم) واقع شده باشد یعنی (فعولن) را (عولن) و (مفاعلتن) را (فاعلتن) گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخزر
تصویر اخزر
خردچشم، خوک
فرهنگ لغت هوشیار
فراخ بینی ابویا کسی که بوییدن نتواند گنده بینی آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی آنکه قوه بویایی ندارد آنکه بوی بد و خوب را در نمی یابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخطم
تصویر اخطم
دراز بینی سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجزم
تصویر اجزم
بریده شده بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخثم
تصویر اخثم
پت بینی بینی پهن، شیر از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخرم
تصویر اخرم
((اَ رَ))
آن که بینی اش را سوراخ کرده باشند، شعری که در وزن آن «خرم» واقع شده باشد یعنی «فعولن» را «عولن» و به واژه اخرم اضافه شود. «مفاعلتن» را «فاعلتن» گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخشم
تصویر اخشم
((اَ شَ))
گنده بینی، آن که بوی بد و خوب را درنمی یابد
فرهنگ فارسی معین