جدول جو
جدول جو

معنی احنف - جستجوی لغت در جدول جو

احنف
(اَ نَ)
ابن قیس معاویه بن حصین بن عباده بن نزال بن منقربن عبید بن الحارث بن عمرو بن کعب بن سعد بن زید مناه بن تمیم التمیمی. نام او ضحاک و بقولی صخر و کنیت او ابوبحر است و بردباری و حلم را در عرب و فارس بدو مثل زنند و احلم من الأحنف گویند و عبدالواسع جبلی راست:
بحلم ارچند مذکور است احنف هرکه حلمت را
بداندزو غریب آید که وهم اندر خبر بندد.
و هم او گوید:
آن مهتر عالی محل رایش چو شمس اندر حمل
در حلم چون احنف مثل در جود از حاتم بدل.
و سوزنی گوید:
احنف قیس بحلم و بسخا حاتم طی
بی شریک و تو به از حاتمی و از احنف.
و ابوالفضل بیهقی گوید: نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود.
وی از سادات تابعین است و درک زمان رسول الله علیه و علی آله و اصحابه کرد، لکن توفیق صحابت نیافت. و در بعض فتوحات از جمله فتح قاسان و تیمره حاضر بود. و در فتوح طبس و هرات و مرو شاهجان و بعض حدود طخارستان نیز حضور داشت. حافظ ابونعیم ذکر او آورده و ابن قتیبه در کتاب المعارف گوید: آنگاه که پیامبر صلی الله علیه و سلم بنوتمیم را بدین دعوت فرمود و آنان از قبول مسلمانی سرباز میزدند احنف گفت: او شما را بمکارم اخلاق میخواند و از ذمائم و ملائم آن نهی میکند از گرویدن بدو شما را چه زیان باشد و بنوتمیم اسلام آوردند و احنف نیز مسلمانی گرفت و چون زمان عمر ببود نزد خلیفه آمد. احنف از اجلۀ تابعین و اکابر آنان و سید قوم خویش و موصوف بعقل و دهاء و علم و حلم است. و از عمر و عثمان و علی روایت کند و حسن بصری و روات بصره از وی روایت آرند و در وقعۀ صفین در رکاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و بجنگ جمل بهیچیک از دو فریق نپیوست و هم بروزگار آن حضرت ریاست تمیم بصره با وی بود. و بروزگار عمر و عثمان در پاره ای از حروب خراسان انبازی کرد و چون کار خلافت بر معاویه قرارگرفت روزی بمجلس معاویه درآمد و معاویه بدو گفت: ای ابوبحر هیچگاه یاد روز صفین نکنم که سوزشی در دل خویش نیابم. احنف گفت: ای معاویه سوگند با خدای آن دلها که دشمنانگی تو در آن بود هنوز در سینه های ما و آن شمشیرها که با تو بمقاتله درآمدیم در نیامهای خویش است و اگر تو به مقدار میان انگشت ابهام و سبابه به جنگ نزدیک شوی بدستی پیش شویم و اگر تو روان بسوی حرب گرائی ما دوان و شتابان بدانجانب گرائیم و برخاست و بیرون شد و در این وقت خواهر معاویه از پس پرده گفتار احنف گوش میداشت و پرسید: ای امیرمؤمنان این چه کس بود که تهدید و توعید کرد؟ معاویه گفت: این آنکس است که چون خشم آرد صد هزار تن از بنی تمیم بی آنکه سبب خشم او دانند خشم آرند. و در روایت آمده است: بدانروز که معاویه پسر خویش یزید را بولایت عهد منصوب داشت او را بقبۀ سرخ بنشانده بودند و مردمان می آمدند وپس از سلام گفتن بمعاویه بجانب یزید متوجه گردیدند. از جمله مردی بیامد و بمعاویه سلام گفت و بسوی یزید رفت و تهنیت کرد و باز زی معاویه شد و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر او را متولی امور مسلمین نکردتی کار بر مسلمانان تباه کرده بودی و احنف بن قیس نشسته بود و معاویه روی با وی کرد و گفت: یا ابوبحر چون است که توهیچ نگوئی ؟ گفت: دروغ نیارم گفتن ترس خدای تعالی را و راست ندانم گفتن بیم شما را. و چون بیرون شدند آن چاپلوس احنف را گفت: من دانم که او و پسرش بدترین خلق خدایند لیکن آنان این اموال در خانه ها کرده و بر آن قفل و بند نهاده اند و کلید آن جز این سخنان که گفتم نباشد. احنف گفت: خاموش ! سزد که مرد دوروی و منافق نزد خدای تعالی وجیه نبود. هشام بن عقبه برادر ذوالرمۀ شاعر مشهور گوید: وقتی نزد احنف بودم و قومی در امر قتلی حکومت بدو برداشته بودند او باولیاء دم گفت:چه خواهید؟ گفتند: قصاص یا دو دیه. و او گفت: فرمان شما راست و چون ایشان بیارامیدند گفت: من به حکومت شما رضا دادم جز اینکه گویم خدای عزوجل یک دیت فرمودو پیامبر او صلی الله علیه و آله نیز بدیۀ واحده قضا راند و شمایان اکنون دو دیت طلبید و امروز شما خونخواهانید و توانید دو دیت خواستن لیکن بیندیشید از روزی که شما بخون گرفتگان باشید و خواهند با سنت نهادۀشما با شما معاملت کنند و آنان چون سخن او بشنیدند بیک دیت بسنده کردند. و او میگفت: من حلم از قیس بن عاصم منقری آموختم چنانکه روزی بمجلس وی بودم و او برسر پای نشسته و دستها بر دو زانو گرده کرده بود و سخن میراند ناگاهان پسر او را کشته و قاتل را که برادرزادۀ وی بود بسته پیش آوردند و گفتند: او پسر تو را بکشت. قیس دستهای گره کردۀ خویش نگشود و دنبال سخن طرح شده رها نکرد و آنرا بپایان برد و سپس گفت: پسر دیگر من فلان را بخوانید و او حاضر آمد. گفت: برخیزدست پسرعم خود بگشای و برادر خویش بخاک سپار و صد ناقه مادر کشته را بر، چه او از خاندان ما نیست و باشد که این دیت او را تسلیتی بخشد و پس برپای چپ تکیه کرد و گفت:
انی امرؤ لایعتری خلقی
دنس یفنده ولا افن
من منقر فی بیت مکرمه
والغصن ینبت حوله الغصن
خطباء حین یقول قائلهم
بیض الوجوه مصاقع لسن
لایفطنون لعیب جارهم
و هم لحسن جواره فطن.
وقتی نزد مصعب از مردی سعایتی رفت و آن مرد پیش مصعب شد و بی گناهی خویش مینمود. مصعب گفت:سخن تو نتوانم استوار داشتن چه آورندۀ خبر ثقه است. احنف گفت: ای امیر ثقه هرگز خبرچینی نکند. و آنگاه که عبیدالله بن زیاد حکومت عراق داشت از اکرام و احترام منزلت احنف بکاست و آنانرا که مکانت او نداشتند مقدم داشت تا آنگاه که عبیدالله زیاد اعیان عراق و از جمله احنف را برای سلام معاویه با خویشتن بعراق برداشت و نزد معاویه بگفت. معاویه گفت: آنان را پیش آر و هریک را در مرتبت خویش بازدار و عبیدالله چنین کرد و در آخر همه احنف را بداشت و معاویه با ایشان بسخن درآمدو تنها روی سخن با احنف داشت و بدیگران توجهی ننمودو عراقیان زبان بشکر و ثناء عبیدالله گشادند و احنف خاموش بود معاویه او را گفت: یا ابوبحر چون است که توهیچ نگوئی ؟ گفت: اگر من در سخن آیم برخلاف اینان خواهم گفتن، معاویه گفت گواهان باشید که من عبیدالله را از ولایت عراق عزل کردم برخیزید و در امر امیری که خواهید بر شما گمارم نظر کنید و بعد از سه روز نزد من آیید و رای خود بازنمائید. چون رؤسای عراق بیرون شدند بعض آنان امارت خویشتن را خواستند و پاره ای تعیین غیری طلبیدند و بنهانی هریکی در سر بپیشرفت مقصود خویش و بتقویت قصد خود با خواص معاویه سخن کردند و بروز سوم نزد معاویه رفتند. احنف نیز با ایشان بود و عبیدالله آنان را بترتیب مجلس نخستین بنشاند و معاویه چون روز پیشین ساعتی با احنف از هر دری سخن کرد و سپس گفت: در امر امارت بر چه نهادید. و هریک از آنان نام مردی می برد و سخن آنان بطول کشید و بمنازعه و جدال انجامید و هم احنف ساکت بود و در این سه روز با کس درینمعنی حرفی نگفته بود و باز معاویه گفت: ای ابوبحراز چه تو چیزی نگوئی ؟ گفت: اگر تنی از کسان خویش برما گماشتن خواهی عادل تر از عبیدالله نیابی و اگر از غیر کسان خود گزینی فرمان ترا باشد و یک تن از آنان که در مجلس اول ثناء و شکر عبیدالله کرده بودند در این مجلس نام او نبرده و عودت او را نخواسته بود. چون معاویه گفتار احنف بشنید گفت: گواهان باشید که من دیگربار ولایت عراق عبیدالله را دادم و عراقیان جمله بر اینکه بازگشت عبیدالله نخواسته بودند پشیمانی خوردند و معاویه بدانست که شکر آنان عبیدالله را برای رغبت آنان بدو نبود برحسب عادت جاری میان مردمان بود که هر حاکم منصوبی را میستایند. و چون جماعت بپراکند معاویه با عبیدالله خالی کرد و گفت: چگونه مردی چون احنف را مهمل گذاری ندیدی که چگونه او ترا عزل و سپس منصوب داشت و در هر دو حال خاموش بود و این کسان که تو آنان را بر او مقدم داشتی و تکیۀ تو برایشان بود هیچیک بنفع تو چیزی نگفتند و آنگاه که من کار بدیشان ماندم هیچیک زی تو نگرائیدند و چون احنفی را یار گرفتن و ذخیره نهادن سزاوار است و آنگاه که بعراق بازگشتند عبیدالله به احنف اقبال کرد و او را محرم و صاحب سر خود گردانید و چون آن حادثۀ مشهور عبیدالله را روی داد دوستی هیچکس جز احنف او را سود نداشت و احنف تا زمان مصعب بن زبیر بزیست و با او دوست بود و با وی بکوفه رفت و بسال 69 هجری قمری هم بکوفه درگذشت و بعضی سال وفات او را 71 و برخی 67 و بعضی 68 و پاره ای گفته اند و قول اول اشهر است و بعضی گویند که او عمری بسیار یافت و در ثویّه نزدیک قبر زیاد جسد وی بخاک سپردند و مصعب بی رداء در تشییع جنازه او حاضر شد. و در تاج العروس آمده است: الاحنف لقب له و انما لقب به لحنف کان به... و هو الذی افتتح الروزنات سنه 67 بالکوفه و یقال سنه 73، و السیوف الحنیفیه تنسب الیه لانه اول من امر باتخاذها، والقیاس احنفی -انتهی. و از احنف پرسیدند حلم چه باشد؟ گفت: فروتنی با شکیبائی و آنگاه که مردم از بردباری او بشگفتی اندر میشدند میگفت من نیز آنچه را که شما درمی یابید درمی یابم لکن شکیبائی می ورزم و از سخنان اوست: الاادلکم علی المحمده بلامزریه، الخلق السجیح و الکف عن القبیح. الا اخبرکم بادوءالداء، الخلق الردی و اللسان البذی. و من کلامه: ماخاف شریف و لا کذب عاقل و لااغتاب مؤمن و قال ماادخرت الاّباء للابناء و لاابقت الموتی للأحیاء افضل من اصطناع المعروف عند ذوی الاحساب و الاّداب و قال کثره الضحک تذهب الهیبه و کثره المزاح تذهب المروه و من لزم شیئا عرف به و سمع الاحنف رجلا یقول: ماابالی امتدحت ام ذممت فقال له لقد استرحت من حیث تعب الکرام. و من کلامه: جنّبوا مجلسنا ذکرالطعام والنساء فانی ابغض الرجل ان یکون وصافاً لفرجه و بطنه و ان من المروه ان یترک الرجل الطعام و هو یشتهیه.
سلیمان التمیمی از احنف نقل کند که گفته: ما ذکرت احداً بسوء بعد ان یقوم عندی. و نیز از سخنان اوست: لامروءه لکذوب ولاراحه لحسود و لاحیله لبخیل و لاسؤدد لسیی ءالخلق و لا اخاء لملول. و نیزگفته: وجدت الحلم انصر لی من الرجال. خالد بن صفوان در حق احنف معاویه بن هشام را گفت: کان لایشره و لایحسدو لایمنع حقا و کان موفقاً للخیر معصوماً من الشر و کان اشدالناس علی نفسه سلطانا. مؤلف تاریخ سیستان در عنوان آمدن عبدالله بن عامر کریز بسیستان اندر سنۀ احدی و اربعین (41 هجری قمری) آرد: چون این ولایت بدو مفوض کرده شد، ابتداء بسیستان شد، و بر مقدمۀ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند از بزرگان و سادات و عرب و عجم، باز چون اینجا روزگاری ببود، از اینجا سوی خراسان شد... رجوع به ابوبحر ضحاک احنف... و ابن خلکان ج 1 ص 250 و طبقات ابن سعد و تاریخ سیستان ص 91 و صفهالصفوه ج 3 ص 123 و الموشح چ مصر ص 326 و حبط ج 1 ص 166، 171، 179، 189، 249، 309 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102 شود
لغت نامه دهخدا
احنف
(اَ نَ)
از اعلام است و گروهی از محدثین به این لقب ملقب بوده اند. (سمعانی) ، احواذ ثوب، گرد آوردن جامه را، احواذ صانع قدح را، سبک ساختن تیرگر تیر را
لغت نامه دهخدا
احنف
(اَ نَ)
کج پای. کژپای. آنکه پای کژ دارد چنانکه نرانگشتهای پا سوی یکدیگر سپرد. آنکه هردو انگشت سترگ او بسوی انسی چسبیده باشد. (زوزنی). آنکه درسینۀ قدم وی کژی بود. کسی که در پای کژی دارد و میل کنان رود. آنکه بر پشت قدم از طرف انگشت خرد راه رود. آنکه بر پشت پای رود. (زوزنی). آنکه بر کنارۀ وحشی پای رود: من الملوک الیونان الاسکندر کان احنف. (صبح الاعشی). مؤنث: حنفاء. (مهذب الاسماء). ج، حنف.
- احنف گردانیدن، تحنیف. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
احنف
کج پای
تصویری از احنف
تصویر احنف
فرهنگ لغت هوشیار
احنف
((اَ نَ))
انسان یا حیوانی که پایش کج باشد
تصویری از احنف
تصویر احنف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احنا
تصویر احنا
اطراف و جوانب
احنای سینه: کنایه از باطن، ضمیر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نَ)
بصورت صیغۀ تعجب بدین سان آید: ما اطنفه، چه کم خوار و ناخواهان و کم مال است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چقدر زاهد است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، انواع و اصناف گویند. الناس اطوار، ای اصناف مختلفون. (از منتهی الارب) ، یعنی مختلف اند بر حالات گوناگون و در تاج: ای اصناف. (از اقرب الموارد). و رجوع به طور شود، جمع واژۀ طور. حالتها و کیفیتها. (فرهنگ نظام). حالات و هیئتها. (از اقرب الموارد). و رجوع به طور شود:
شمس وجود احمد و خود زهرا
ماه ولایت است ز اطوارش.
ناصرخسرو.
آنگاه پروردگار قدرت در اطوار امشاج قد و قامت و عرض وطول و هیئت او ترتیب فرماید. (قصص الانبیاء ص 11). یکی آن که پادشاه که تا ابد باقی باد، چون در احوال و اطوار اسلاف ملوک و سلاطین و بسطت ملک و نفاذ حکم و جلالت قدر و کامکاری و فرمانروایی ایشان نگرد... بصیرت او در امضاء این معنی باقی تر گردد. (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 7).
بنما در بساط فرش رخوت
سالکان مسالک اطوار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 23).
، ادوار و ازمنه، طریقه ها و روشها، طرق و راهها، امثال و اعمال. (ناظم الاطباء).
- اطوار حمیده، کردارها و اعمال ستوده. (ناظم الاطباء).
- اطوار سیاه، کردارهای زشت. (ناظم الاطباء).
- اطوار ناهموار، کردارهای بد و نامناسب. (ناظم الاطباء).
- اطوار نکوهیده، کردارهای زشت و ناستوده. (یادداشت مؤلف).
، رسمها و عادتها. (ناظم الاطباء) ، مأخوذ از تازی، در پارسی بمعنی حرکات و اداهای رقص. مثال: اطوار درنیاور. (از فرهنگ نظام). و رجوع به اطفار شود. در تداول عامه، اطفار گویند، قدرها. حدها. (از اقرب الموارد).
- اطوار سبعه، کنایه از مراتب هفتگانه. (انجمن آرای ناصری). و صاحب کشاف گوید: در اصطلاح اهل تصوف عبارت از: طبع. نفس. قلب. روح. سرّ خفی و اخفی. کما فی شرح المثنوی. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اَ حِنْ نَ)
جمع واژۀ حنین.
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
نعت تفضیلی از ادناف.
- امثال:
ادنف من المتمنی. رجوع به مجمعالامثال میدانی چ طهران ص 345 و 346 در اصب من المتمنیه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
آنکه استخوانی از پشت یا سینه شکسته دارد.
- صدر اخنف، سینۀ یک جانب درآمده.
- ظهر اخنف، پشت یک جانب درآمده
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
شترمرغ نر خراشیده ساق. (منتهی الارب) (آنندراج). الظلیم المتقشرالساقین. (اقرب الموارد). ج، صنف.
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
عنیف، بمعنی درشت و مقابل رفیق است، چنانکه ’اوجل’ بمعنی وجل است. ’و انت بهز المشرفیه اعنف’. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
بنوال اجنف، قبیله ای است به یمن
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
بی باران: بلد احیف، شهر بی باران.
لغت نامه دهخدا
(اَ نا)
مهربان تر. شفیق تر: هو احنی الناس ضلوعاً علیک، ای اشفقهم علیک. (منتهی الارب) (تاج العروس)، امور و اعمال و کردار و کار و بار، سرگذشت و سرانجام. حوادث. ماجراها. کیفیات:
بشد فاش احوال شاه جهان
به پیش مهان و به پیش کهان.
فردوسی.
خداوند را احوالی که آنجاست مقررتر است. (تاریخ بیهقی). آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات محمودی و در این تاریخ بیامد. (تاریخ بیهقی). و ماجری من احواله. (تاریخ بیهقی). این مرد احوال و عادات امیرمحمود نیک دریافته بود. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آمد در این نزدیک از احوال این پادشاه. (تاریخ بیهقی). پدر امیر ماضی... احوال مصالح ملک با وی گفتی. (تاریخ بیهقی). بحضرت خلافت... نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد در هر بابی. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود... گفت:... ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعه کنیم. (تاریخ بیهقی) .برادر علی منگیتراک و فقیه بوبکر حصیری که دررسیدندبهرات احوال را بتمامی شرح کردند. (تاریخ بیهقی). بدان وقت شغل دیوان رسالت من می داشتم و آن احوال نیز شرح کنم بتمامی بجای خویش. (تاریخ بیهقی). از احوال این فرزند چیزی بر وی پوشیده نماندی. (تاریخ بیهقی).
احوال او بکام دل دوستدار شد
کایام تو بکام دل دوستدار باد.
مسعودسعد.
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت.
مسعودسعد
احوال جهان باد گیر باد
وین قصه ز من یاد گیر یاد.
مسعودسعد.
چنانکه تمامی احوال او از روز ولادت تااین ساعت... در آن بیاید. (کلیله و دمنه). و اگر شمه ای از احوال او درج کرده شود دراز گردد. (کلیله و دمنه). و در عموم احوال از غفلت و کاهلی تجنب واجب شناسد. (کلیله و دمنه). (دمنه) گفت: اگر قربتی یابم... از تقبیح احوال و افعال وی (شیر) بپرهیزم. (کلیله و دمنه).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست.
انوری.
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد.
حافظ.
- احوال کسی گرفتن، استفسار احوال او کردن:
تو خود ای آفت دلها چه بگوئیم بگو
روز محشر اگر احوال دل ما گیرند.
؟
، جمع واژۀ حول. سالها، گشت های چیزها. انقلابات.
- احوال دهر، گردشهای روزگار، پیرامون: و هو احواله، او پیرامون آن است، اوقات که تو در آن هستی. احوال بجای مفرد نیز آرند. (غیاث اللغات). فارسیان احوال را که صیغۀ جمع عربی است مفرد اعتبار کنند و همچنین آمال بجای مفرد یعنی امل استعمال نمایند:
ای کرده حال خود عیان از صورت احوالها
آئینه دار هستیت تعبیرها در حالها.
تأثیر (آنندراج).
و آن را به احوالات جمع بندند.
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ دَ / دِ)
کینه و خشم گرفتن. (منتهی الارب). سخت کینه گرفتن
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
پرخوارتر: هذا البعیر احنک الابل، این شتر خورنده ترین شتران است
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مائل از حق، چیز گرم، سختی گرما. (مهذب الاسماء). سوزش گرما. (منتهی الارب) ، اختلاط. گویند: القوم فی اجه. (منتهی الارب). ج، اجاج
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مردی که ریش وی دراز و انبوه باشد، حاجتمند شدن. محتاج شدن. نیازمند گشتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
اسب سپیدگردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 21 شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تحنف به...، میل کردن بسوی وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، خود را ختنه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط) ، کناره گرفتن از پرستش بتان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) ، حنیف گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دین حنفی برزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دین حنیف اختیار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعمال حنفیت را کردن یا به مذهب حنفیت درآمدن. (قطر المحیط). اعمال حنفیت را کردن. یقال: شافعی تحنف. (اقرب الموارد) ، تعبد. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : اقام الصلوه العابد المتحنف. (اقرب الموارد) ، راست ترین راه رفتن، به راست ترین دین میل کردن، بهترین دین ورزیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
ابن نعمه الله. او راست: دیوان شعری بفارسی
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
نسبت است به احنف. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ حرف
لغت نامه دهخدا
تصویری از احف
تصویر احف
جمع حلف و حلیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحنف
تصویر تحنف
راستگزینی راستدینی راستجویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقنف
تصویر اقنف
ستبر بینی بینیگنده، خردگوش گوش کوچولو، اسپ سپید گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجنف
تصویر اجنف
گوژپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرف
تصویر احرف
جمع حرف، وات ها گپ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احنا
تصویر احنا
جمع حنو، کنارها و سوی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احنک
تصویر احنک
دله اشتر شتر دله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احنی
تصویر احنی
کوژپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقف
تصویر احقف
شکمباریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنف
تصویر حنف
استقامت و راستی دین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحنف
تصویر تحنف
((تَ حَ نُّ))
به دین حق گرویدن، به راه راست رفتن
فرهنگ فارسی معین