جدول جو
جدول جو

معنی احمره - جستجوی لغت در جدول جو

احمره
(اَ مِ رَ)
جمع واژۀ حمار. خران
لغت نامه دهخدا
احمره
جمع حمار، خران
تصویری از احمره
تصویر احمره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احمر
تصویر احمر
سرخ رنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ رَ)
پشته و نشان که بر راه از سنگ و جز آن کنند. ج، امر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ رَ)
جمع واژۀ خمار. معجرهای زنان و مقنعه ها و هرآنچه بپوشند چیزی را
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
ولایت و فرمانروایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِدْ)
بسیار شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بسیار شدن و کامل گردیدن. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مَ رَ)
مؤنث امّر. برۀ خرد ماده. (ناظم الاطباء)
چیزی. (ناظم الاطباء). رجوع به امّر شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مَ رَ)
مرد سست رای فرمانبردار هرکس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه فرمان هرکس را برد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَمْ مَ رَ)
نام قدیم خرمشهر است، شهری به خوزستان در ساحل شرقی کارون آنجا که کارون به شط پیوندد در چهارده هزارگزی آبادان و 120هزارگزی اهواز. پلی آن را به جزیره آبادان متصل سازد. رجوع به سفرنامۀ حاج نجم الملک به خوزستان چ دبیرسیاقی صص 89- 99 و خرمشهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ رَ)
تأنیث محمر
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مِ رَ)
گروهی از خرمیه خلاف مبیضه، محمر، یکی. آنها که شعاری سرخ رنگ دارند چون مبیضه و مسوده و آنان فرقه ای از خرمیه اند و یکی آن محمر است که از مخالفان مبیضه اند. و گویند به معنای کسانی هستند که درفش خود را سرخ رنگ کنند. (از لسان العرب). نامی باشد از فرقۀ سبعیه. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به سبعیه و رجوع به خرمیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مِ رَ)
تأنیث محمر: ادویۀ محمره، محمرات. رجوع به محمّر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غام م)
پر کردن مشک را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
پر کردن مشک. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). جوهری و صاحب لسان العرب این لغت را نیاورده اند اما صغانی آنرا نقل کرده است. (از تاج العروس). رجوع به زخمره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
برجستن، پر کردن مشک، به زه کردن کمان را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ مِ رَ)
پارۀ ابر، موی. (منتهی الارب) (آنندراج). ومنه: ما علی رأسه طحمره، ای شعره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ رَ)
جمع واژۀ حوار و حوار، بمعنی بچۀ ناقه همینکه بزاید یا آنکه از شیر بازشده باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ صِ رَ)
جمع واژۀ حصیر
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
منسوب باحمر بطنی از ازد و ابوظلال هلال بن ابی مالک الاعمی الأحمری از اهل بصره بدانجامنسوبست. و ابومحمد احمد بن محمد بن احمد الاحمری المروزی منسوب بجدّ خویش از اهل مرو باشد و ابوذرعه السحی در تاریخ مرو ذکر او آورده است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
احاره. صاحب بچه گردیدن: احارت الناقه. (منتهی الارب) ، احاطه، درک کردن چیزی است بطور کامل و تمام، ظاهراً و باطناً. (تعریفات).
- احاطه کردن، فراگرفتن. گرد چیزی برآمدن. احتفاف. احداق. عصب. اکتناف:
احاطه کرد خط آن آفتاب تابان را
گرفت خیل پری در میان سلیمان را.
صائب.
- احاطه نمودن، (نزد متأخرین) احاطه کردن:
چو داغ لاله بهر جانبی که مینگرم
مرااحاطه نموده ست آتشین روئی.
صائب.
، دانستن همه را. (صراح). بدانستن. (تاج المصادر) (زوزنی) (وطواط). دانستن همه چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ خوا / خا)
رجوع به احاره شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ رَ)
قومی از عجم که به بصره فرودآمدند. قومی از عجم که به کوفه ساکن شدند
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ رَ)
آبی است ازآن بنی نصر بن معاویه.
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ رَ)
گوشت و می و خلوق که بوی خوش باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ مِ رَ)
ردهه ای است در حمی ضریه و معروف است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مدنی. صحابی است. در علوم اسلامی، صحابی به مسلمانی گفته می شود که پیامبر اکرم (ص) را دیده، به او ایمان آورده و در حال اسلام وفات کرده است. صحابه از یاران وفادار پیامبر بودند که در میدان های جهاد، دعوت و آموزش دین مشارکت داشتند. شناخت دقیق صحابه به فهم بهتر سیره پیامبر، فقه اسلامی و جریان های صدر اسلام کمک شایانی می کند و در آثار تاریخی بسیار آمده است.
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
خربندگان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
مسجد حامره، در بصره است و از آنروی آنرا بدین نام خوانند که وقتی حتات مجاشعی از آنجا بگذشت و خرانی را با خربندگان بدید و گفت: ما هذه الحامره؟ و هذا مثل قولهم الحبهتحت البارقه که مراد از آن شمشیرهاست و منظور برانگیختن بجنگ است و بغلط ابارقه گویند. و ابواحمد گوید که عامه حامره را احامره گویند و آن خطاست. (معجم البلدان). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 106 و 192 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ مِ رَ)
مغاک در سنگ که آب در آن گرد آید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خرمشهر نام شهری است خونین شهر محمره در فارسی: سرخ جامگان از خرم دینان مونث محمر، ادویه ای که در تماس با جلد بدن موجب تحریک و سرخی آن ناحیه بشوند ادویه ای که نقطه مالیده شده به پوست را تحریک کنند و سبب اتساع عروق آن ناحیه بشوند و بالنتیجه تولید سرخی نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احمر
تصویر احمر
سرخ، سرخ رنگ، مرد سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
باد سرخ از بیماری ها سرخ باده، سرخ سرک از پرندگان، سرخی، سرخاب غازه سرخی قرمزی، رنگ سرخ قرمز، نوعی آماس در بدن باد سرخ سرخ باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احمر
تصویر احمر
((اَ مَ))
سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احمر
تصویر احمر
سرخ
فرهنگ واژه فارسی سره