جدول جو
جدول جو

معنی احضه - جستجوی لغت در جدول جو

احضه
(اَ حِضْ ضَ)
جمع واژۀ حضیض
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارضه
تصویر ارضه
موریانه، نوعی حشره با آرواره های قوی که به صورت اجتماعی زندگی کرده و از چوب تغذیه می کند
چوب خوٰارک، تافشک، رشمیز، رونجو، ریونجو، لبنگ، دیوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احبه
تصویر احبه
حبیب ها، یار ها، دوست ها، معشوق ها، محبوب ها، جمع واژۀ حبیب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ضَ)
نعت تفضیلی از حضور: وقد تورک علی هذا قبل هؤلاء قوم ٌ، کانوا احدّ انیاباً و احضر اسباباً و اعظم اقداراً... فلم یثّم لهم ما ارادوه. (قفطی).
- امثال:
احضر من التراب. (مجمع الأمثال میدانی).
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
پارۀکلان از گوشت یا گوشت آکنده و پر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعۀ کلانی از نحض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
مؤنث محض. رجوع به محض شود، زن خالص نسب. (ناظم الاطباء).
- فضه محضه، سیم بی آمیغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ حَ ضَ)
خفاف بن ایمأ بن رحضه. صحابی است غفاری. (منتهی الارب). مفهوم صحابی یکی از مفاهیم کلیدی در علم حدیث است، چراکه بسیاری از احادیث پیامبر از طریق صحابه نقل شده اند. شناخت دقیق صحابه به ما کمک می کند تا درک عمیق تری از منابع دینی و تحولات اجتماعی صدر اسلام داشته باشیم. آنان حافظان زنده سنت و قرآن بودند.
لغت نامه دهخدا
(اَ حِنْ نَ)
جمع واژۀ حنین.
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ دَ / دِ)
کینه و خشم گرفتن. (منتهی الارب). سخت کینه گرفتن
لغت نامه دهخدا
(اَ نِضْ ضَ)
جمع واژۀ نضیضه، بارانها. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به نضیضه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حِبْ بَ)
جمع واژۀ حبیب. دوستان
لغت نامه دهخدا
(اَ حِفْ فَ)
رجوع به احفه شود، احقاب بعیر، تنگ بستن بر شتر، در حقیبه نهادن. (تاج المصادر) (زوزنی) ، در پس خود بستن شترسوار چیزی را، پس خود بر شتر سوار کردن کسی را. (منتهی الارب)
جمع واژۀ حفاف. طرّه های موی گرداگرد سر اصلع.
لغت نامه دهخدا
(اَ حِزْ زَ)
جمع واژۀ حزیز، پر شدن، احزیزام مکان، درشت گردیدن آن، احزیزام رجل، کلان شکم شدن مرد از پری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ ضَ)
تأنیث داحض. حجت باطل یعنی افزاینده: با ایشان قرعه زد از جمله مدحضان آمد و مغلوبان، من قولهم ادحضت حجته اذا ابطلتها. و منه قوله: حجتهم داحضه. (قرآن 16/42). و اصله من دحضت رجله اذا زلقت. و منه قوله علیه السلام: یوم تدحض فیه الاقدام. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 450)
لغت نامه دهخدا
(اَ حِجْ جَ)
جمع واژۀ حجاج و حجاج. جانب ها.
رجوع به احجه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حِدْ دَ)
جمع واژۀ حدید (وصفی). احداء. رجوع به احدّاء شود، فرقه ای از سپاهیان پادشاه هندوستان است که هر صد تن را یک سربلوک کرده، صدی گویند و هزار تن را یک دستۀ هزاری گویند. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(اُ ضَ)
آبی است بنی عنبر یا طی را بر ده میلی مدینه و بدانجا نخلستان است
لغت نامه دهخدا
(اَ غِضْ ضَ)
ج غضیض، یعنی تازه و شکوفۀ نرم و چشم سست نگاه ناقص وخوار. (منتهی الارب). جمع واژۀ غضیض. (اقرب الموارد). اغضاء. (از اقرب الموارد). رجوع به غضیض و اغضاء شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ ضَ)
موریانه. (منتهی الأرب). خوره. خره. ریونجه. دیوچه. (منتهی الأرب) (مجمل اللغه). دیوک. تافشک. گهن. زنو. رونجو. اورنگ. لبنگ. چوبخوار. چوبخوارک. چوبخواره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رشمیز. کرمها باشند بصورت مور که چوب را میخورند و بهندی دیمک گویند. (غیاث از کنز). کرمک چوبخوار که آن را دیوچه گویند. کرمی که جهازهارا و کشتیها را فروخورد و دیوچه و مورچه که کتاب و پشمینه و نمد را بخورد. (آنندراج). آنرا بزبان گیل بیت گویند. (کنزاللغات).
- امثال:
هو آکل من ارضه، او خورنده تر است از دیوچه.
هو اصنع من ارضه، او صانعتر است از دیوچه.
رجوع به موریانه شود.
لغت نامه دهخدا
(اُ ضَ)
گیاه بسیار. ارضه، از جای خویش حرکت نکردن و لازم گرفتن آن و ستهیدن در آن: ارط فی مقعده. (منتهی الأرب) ، بانگ کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ ضَ)
گیاه بسیار. گیاه فراوان
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ)
دوستی خالص کردن. (از اقرب الموارد). محض. امتحاض. امحاض. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
دیوچه موریانه تافشک چوب خوارک دیوک موریانه زنگ آهن گیاه دراز، گیاه انباری کرمی ریز به صورت مور که چوب خوار چوب خوارک چوب خواره دیوچه دیوک، زنگ آهن
فرهنگ لغت هوشیار
ملاحظه و ملاحظت در فارسی: نگرش، یاد داشت، نگاه از گوشه چشم، دید هاژش
فرهنگ لغت هوشیار
مماحضت در فارسی: یکرنگی، یگانگی اخلاص ورزیدن، دوستی یگانگی مقابل مماذقت: (... تا ببرکت مخالصت و یمن مماحضت یکبارگی تعسر از کار گشوده شود) (مرزبان نامه. . 1317 ص 135)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارضه
تصویر ارضه
((اَ ض ِ یا ضَ))
موریانه، چوب خواره، دیوچه، دیوک، زنگ آهن
فرهنگ فارسی معین