نعت تفضیلی از حضور: وقد تورک علی هذا قبل هؤلاء قوم ٌ، کانوا احدّ انیاباً و احضر اسباباً و اعظم اقداراً... فلم یثّم لهم ما ارادوه. (قفطی). - امثال: احضر من التراب. (مجمع الأمثال میدانی).
نعت تفضیلی از حضور: وقد تورک علی هذا قبل هؤلاء قوم ٌ، کانوا احدّ انیاباً و احضر اسباباً و اعظم اقداراً... فلم یثّم لهم ما ارادوه. (قفطی). - امثال: اَحضَر من التراب. (مجمع الأمثال میدانی).
خفاف بن ایمأ بن رحضه. صحابی است غفاری. (منتهی الارب). مفهوم صحابی یکی از مفاهیم کلیدی در علم حدیث است، چراکه بسیاری از احادیث پیامبر از طریق صحابه نقل شده اند. شناخت دقیق صحابه به ما کمک می کند تا درک عمیق تری از منابع دینی و تحولات اجتماعی صدر اسلام داشته باشیم. آنان حافظان زنده سنت و قرآن بودند.
خفاف بن ایمأ بن رحضه. صحابی است غفاری. (منتهی الارب). مفهوم صحابی یکی از مفاهیم کلیدی در علم حدیث است، چراکه بسیاری از احادیث پیامبر از طریق صحابه نقل شده اند. شناخت دقیق صحابه به ما کمک می کند تا درک عمیق تری از منابع دینی و تحولات اجتماعی صدر اسلام داشته باشیم. آنان حافظان زنده سنت و قرآن بودند.
رجوع به احفه شود، احقاب بعیر، تنگ بستن بر شتر، در حقیبه نهادن. (تاج المصادر) (زوزنی) ، در پس خود بستن شترسوار چیزی را، پس خود بر شتر سوار کردن کسی را. (منتهی الارب) جمع واژۀ حفاف. طرّه های موی گرداگرد سر اصلع.
رجوع به احفه شود، احقاب بعیر، تنگ بستن بر شتر، در حقیبه نهادن. (تاج المصادر) (زوزنی) ، در پس خود بستن شترسوار چیزی را، پس خود بر شتر سوار کردن کسی را. (منتهی الارب) جَمعِ واژۀ حِفاف. طرّه های موی گرداگرد سر اَصْلَع.
تأنیث داحض. حجت باطل یعنی افزاینده: با ایشان قرعه زد از جمله مدحضان آمد و مغلوبان، من قولهم ادحضت حجته اذا ابطلتها. و منه قوله: حجتهم داحضه. (قرآن 16/42). و اصله من دحضت رجله اذا زلقت. و منه قوله علیه السلام: یوم تدحض فیه الاقدام. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 450)
تأنیث داحض. حجت باطل یعنی افزاینده: با ایشان قرعه زد از جمله مدحضان آمد و مغلوبان، من قولهم ادحضت حجته اذا ابطلتها. و منه قوله: حجتهم داحضه. (قرآن 16/42). و اصله من دحضت رجله اذا زلقت. و منه قوله علیه السلام: یوم تدحض فیه الاقدام. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 450)
جمع واژۀ حدید (وصفی). احداء. رجوع به احدّاء شود، فرقه ای از سپاهیان پادشاه هندوستان است که هر صد تن را یک سربلوک کرده، صدی گویند و هزار تن را یک دستۀ هزاری گویند. (شعوری)
جَمعِ واژۀ حَدید (وصفی). احداء. رجوع به اَحِدّاء شود، فرقه ای از سپاهیان پادشاه هندوستان است که هر صد تن را یک سربلوک کرده، صدی گویند و هزار تن را یک دستۀ هزاری گویند. (شعوری)
ج غضیض، یعنی تازه و شکوفۀ نرم و چشم سست نگاه ناقص وخوار. (منتهی الارب). جمع واژۀ غضیض. (اقرب الموارد). اغضاء. (از اقرب الموارد). رجوع به غضیض و اغضاء شود
ج ِغضیض، یعنی تازه و شکوفۀ نرم و چشم سست نگاه ناقص وخوار. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ غضیض. (اقرب الموارد). اَغضاء. (از اقرب الموارد). رجوع به غضیض و اغضاء شود
موریانه. (منتهی الأرب). خوره. خره. ریونجه. دیوچه. (منتهی الأرب) (مجمل اللغه). دیوک. تافشک. گهن. زنو. رونجو. اورنگ. لبنگ. چوبخوار. چوبخوارک. چوبخواره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رشمیز. کرمها باشند بصورت مور که چوب را میخورند و بهندی دیمک گویند. (غیاث از کنز). کرمک چوبخوار که آن را دیوچه گویند. کرمی که جهازهارا و کشتیها را فروخورد و دیوچه و مورچه که کتاب و پشمینه و نمد را بخورد. (آنندراج). آنرا بزبان گیل بیت گویند. (کنزاللغات). - امثال: هو آکل من ارضه، او خورنده تر است از دیوچه. هو اصنع من ارضه، او صانعتر است از دیوچه. رجوع به موریانه شود.
موریانه. (منتهی الأرب). خوره. خره. ریونجه. دیوچه. (منتهی الأرب) (مجمل اللغه). دیوک. تافشک. گهن. زنو. رونجو. اورنگ. لبنگ. چوبخوار. چوبخوارک. چوبخواره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رشمیز. کرمها باشند بصورت مور که چوب را میخورند و بهندی دیمک گویند. (غیاث از کنز). کرمک چوبخوار که آن را دیوچه گویند. کرمی که جهازهارا و کشتیها را فروخورد و دیوچه و مورچه که کتاب و پشمینه و نمد را بخورد. (آنندراج). آنرا بزبان گیل بیت گویند. (کنزاللغات). - امثال: هو آکَل ُ من ارضه، او خورنده تر است از دیوچه. هو اصنع من ارضه، او صانعتر است از دیوچه. رجوع به موریانه شود.
مماحضت در فارسی: یکرنگی، یگانگی اخلاص ورزیدن، دوستی یگانگی مقابل مماذقت: (... تا ببرکت مخالصت و یمن مماحضت یکبارگی تعسر از کار گشوده شود) (مرزبان نامه. . 1317 ص 135)
مماحضت در فارسی: یکرنگی، یگانگی اخلاص ورزیدن، دوستی یگانگی مقابل مماذقت: (... تا ببرکت مخالصت و یمن مماحضت یکبارگی تعسر از کار گشوده شود) (مرزبان نامه. . 1317 ص 135)