جدول جو
جدول جو

معنی احرف - جستجوی لغت در جدول جو

احرف(اَ رُ)
جمع واژۀ حرف
لغت نامه دهخدا
احرف
جمع حرف، وات ها گپ ها
تصویری از احرف
تصویر احرف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشرف
تصویر اشرف
(دخترانه و پسرانه)
شریف تر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از احری
تصویر احری
سزاوارتر، شایسته تر، درخورتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
شریف تر، بزرگوارتر، بزرگ قدرتر، بلندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرف
تصویر محرف
ویژگی کلمه ای که حرف یا حروفی از آن تغییر داده شده باشد، تحریف شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرف
تصویر محرف
کسی که کلامی را تغییر بدهد، تحریف کننده، تغییردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعرف
تصویر اعرف
آگاه تر، معروف تر، شناخته شده تر، شناساتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
ملک اشرف سیف بن ملوخان. از پادشاهزادگان هند بود که هنگام حملۀ امیر تیمور اسیر لشکریان وی شد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 477 و فهرست تاریخ عصر حافظ شود
نام یکی از سرهنگان ابومسلم بود که ابومسلم او را بکشت و زن وی خاوند دیهۀ نرشخ بود. نام او را شرف هم ضبط کرده اند. رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 83 شود
سیدحسن غزنوی. رجوع به حسن غزنوی و فهرست احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی و مقدمۀ دیوان او بقلم مدرس رضوی شود
یکی از هشت تن رهبانان حبشه است که نزد حضرت رسول آمدند. (الاصابه ج 1 ص 50). و رجوع به ابرهه در همان جلد ص 13 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اسب بسیاریال. (منتهی الارب). اسب یال دار. (آنندراج). اسبی درازبش. (تاج المصادر بیهقی). اسبی که بش بزرگ دارد و درازگردن. (المصادر زوزنی). آن که بش بزرگ دارد و گردن دراز. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
زیرک تر و ماهرتر. (ناظم الاطباء) ، کمان. ج، اظافیر. (از متن اللغه) ، ریزه هایی که بر شاخ درخت انگور پیچیده گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، ناخن گیر. مقص الاظافر یا مقراض. (قاموس عصری عربی به انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
طرفه تر. زیباتر: و الجمهور علی ان ذکر ولد الابن بعصبهن کان فی درجتهن او اطرف منه. (بدایه المجتهد ابن رشید)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تنگ چشم.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
شریفتر. مهتر.
- اشرف مخلوقات، آدمی.
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
معرب سرب. اسرب. (دزی ج 1ص 21) (الجماهر بیرونی ص 258). رجوع به اسرب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
سزاوارتر. الیق. اجدر. ارآی. شایسته تر. درخورتر. بسزاتر. اولی. احق. اصلح. اقمن: تا بر وجه اولی و احری ادا کرده آید. (چهارمقاله)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
حرامتر:
و اذا طلبت رضی الأمیر بشربها
و اخذتها فلقد ترکت الأحرما.
متنبی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
از اعلام است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ابن هبره الهمدانی. مردی جاهلی و حافظ ذکر او آورده است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سوزنده تر
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
کوهی است ببلاد هذیل و از این رو آن را احرض خوانند که هرکه از آب آنجا خورد معده وی فاسد گردد، انبوهی کردن. اجتماع. ازدحام، ارادۀ کاری کرده بازایستادن از آن
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
موضعی است. بحجاز در دیار بنی نصر بن معاویه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محرف
تصویر محرف
تحریف و مغلوب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحرف
تصویر تحرف
اریبش (اریب محرف) برگشتن میل کردن بگردیدن، برگشت میل، جمع تحرفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعرف
تصویر اعرف
شناخته تر، کمیاب تر، درازتر، استوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
بزرگوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرس
تصویر احرس
کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احری
تصویر احری
سزاوارتر شایسته تر اولی اصلح در خورتر بسزاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احنف
تصویر احنف
کج پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقف
تصویر احقف
شکمباریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرف
تصویر محرف
((مُ حَ رَّ))
تحریف شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعرف
تصویر اعرف
((اَ رَ))
شناساتر، داناتر، شناخته تر، معروف تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
((اَ رَ))
بزرگوارتر، شریفتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احنف
تصویر احنف
((اَ نَ))
انسان یا حیوانی که پایش کج باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احری
تصویر احری
((اَ را))
سزاوارتر، شایسته تر، اولی، اصلح، درخورتر، بسزاتر
فرهنگ فارسی معین