جدول جو
جدول جو

معنی احجاز - جستجوی لغت در جدول جو

احجاز
(طَ عَ شِ)
به حجاز رفتن. به حجاز آمدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احجام
تصویر احجام
بازایستادن از کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجاز
تصویر انجاز
وفا کردن به وعده، روا کردن حاجت کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احجار
تصویر احجار
حجر
احجار کریمه (ثمینه): سنگ های قیمتی مانند الماس، زمرد و فیروزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعجاز
تصویر اعجاز
انجام دادن کاری که دیگران از آن عاجز باشند، معجزه، عاجز ساختن، ناتوان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایجاز
تصویر ایجاز
کوتاه کردن سخن، اختصار و کوتاهی کلام، در علوم ادبی در معانی، آوردن معنی بسیار در لفظ اندک، مختصر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احجام
تصویر احجام
حجم ها، جسمهای فضایی، اندازه ها، جمع واژۀ حجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احراز
تصویر احراز
رسیدن به چیزی، به دست آوردن، فراهم آوردن، محرز شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ حجل و حجل
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حجر. سنگها: در میان منابت اشجار و مساقط احجار پی او بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام بطنهاست از بنی تمیم
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رُ)
عاجز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). عاجز کردن کسی را. (از منتخب و غیر آن از غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عاجز ساختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، گنگ. ناتوان از سخن گفتن بزبانی بیگانه نسبت به زبان موضوعی:
نشنود نغمه ی پری را آدمی
کو بود زاسرار پریان اعجمی.
مولوی.
چون ز حس بیرون نیاید آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی.
مولوی.
، منسوب به عجم. خلاف عربی. (از اقرب الموارد). ایرانی. فارسی. هرکس غیر از عرب. (ناظم الاطباء). آنکه تازی زبان نباشد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) : و لو جعلناه قرآناً اعجمیاً، ای منسوباً الیهم بلسانهم. (ناظم الاطباء).
میرود سباح ساکن چون عمد
اعجمی زد دست و پا و غرق شد.
مولوی.
اعجمی چون گشته ای اندر قضا
می گریزانی ز داور مال را.
مولوی.
، آنکه تجاهل کند. کسی که خود را بنادانی میزند و در فارسی با کردن و ساختن بکار میرود: و عجب تر آنکه میدانی و خود را اعجمی میسازی و کیفیت حال از من میپرسی. (ترجمه اعثم کوفی).
خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بی قرار.
عطار.
ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش.
مولوی.
من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را زاعتذار.
مولوی.
، مراد از نادان و غیرفصیح. (از شرح تحفهالعراقین از غیاث اللغات) (آنندراج). بی زبان. گنگ. لال. زبان ندان. ناتوان از بیان و جز آن، بی سررشته. ناوارد. بیگانه نسبت به چیزی:
دیلم تازی میان اوست من از چشم و سر
هندوک اعجمی بندۀ فرمان او.
خاقانی.
- اعجمی تن، که تن اعجمی دارد:
تیغ سنان گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست.
خاقانی.
- اعجمی زاد، زادۀ عجم. اعجمی زاده.
- اعجمی زاده، آنکه از نژاد عرب نباشد، یا کسی که از نژاد ایرانی باشد.
- اعجمی زبان، آنکه سخن فصیح نتواند گفت. آنکه بزبان غیر عرب سخن گوید و آنکه بزبان غیر عربی متکلم باشد:
آنت مفسر ظفرخاطب اعجمی زبان
زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری.
خاقانی.
- اعجمی سار، اعجمی زاد. رجوع به این کلمه شود.
- اعجمی صفت، که صفت عجمان داشته باشد:
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری.
خاقانی.
- اعجمی نسب، اعجمی زاد. اعجمی نژاد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کتاب الاحجار، کتابی است منسوب به ارسطوطالیس و ابوریحان آن را منحول داند. (الجماهر ص 41)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یکی از نامهای اسپ در عرب و از جمله نام اسب همام بن مرۀ شیبانی
لغت نامه دهخدا
(طَرْرا دَ / دِ کَ / کِ)
احجال بعیر، برداشتن بند ازدست چپ شتر و بر دست راست وی نهادن. (منتهی الارب) ، کوزپشت. کوژ. (تاج المصادر). قوزپشت. کوز، کج بینی. خفته بینی، چیز کج شده، مرغول و فروهشته موی: شعر احجن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ یِ کَ / کِ)
بازایستادن از بیم و خوف. واایستادن. (تاج المصادر). پسپا شدن از بیم. (منتهی الارب). واپس شدن از کاری. (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ اَ)
احجان ثمام، برگ آوردن گیاه یز
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عجز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). جمع واژۀ عجز، عجز و عجز. (منتهی الارب). جمع واژۀ عجز، عجز، عجز، عجز و عجز، بمعنی مؤخرهر چیز و مؤنث و مذکر در وی یکسان بود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفردهای کلمه شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ملاعطا. وی یکی از فصحای شعرای هرات است و اشعار زیر از اوست:
با دو عالم گشته ام بیگانه، الفت را ببین
رفته ام از خاطر ایام، شهرت را ببین
ای که بی تابانه می پوشی لباس عافیت
اول از تقویم چاک سینه ساعت را ببین.
(از قاموس الاعلام ترکی) ، ایرانی نژاد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ / لِ نَ)
به حج فرستادن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حجاب. پرده ها و نقابها
لغت نامه دهخدا
(اِ)
روان کردن حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روا کردن حاجت. (غیاث اللغات). روا کردن حاجت کسی را. (از آنندراج). برآوردن حاجت کسی را. (ازاقرب الموارد) : سلطان ایشان را با تحقیق امانی و انجاز مباغی و تشریفات گرانمایه پادشاهانه بازگردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335). در ملتمسات و مطالبات که از آن طرف رفتی دقایق ایجاب و انجاز محفوظ داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 30).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بازایستادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واداشته شدن. (تاج المصادر بیهقی). باز واداشته شدن. (مصادر زوزنی). امتناع. (از اقرب الموارد) ، منبسط گردیدن. فراخ شدن شکم و کفیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فراخ و متسع شدن شکم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از احراز
تصویر احراز
فراهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایجاز
تصویر ایجاز
کوتاه کردن سخن، یکی از فنون بیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجاز
تصویر انجاز
روان کردن حاجت، برآوردن حاجت کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجاز
تصویر اعجاز
عاجز کردن، عاجز ساختن کسی را، عاجز یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احجاج
تصویر احجاج
به حج فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احجار
تصویر احجار
جمع حجر، سنگها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احجام
تصویر احجام
باز ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجاز
تصویر انجاز
((اِ))
برآوردن نیاز، وفا کردن وعده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعجاز
تصویر اعجاز
((اِ))
عاجز ساختن، کار دشوار و خلاف عادت انجام دادن، عجز، ناتوانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احجار
تصویر احجار
جمع حجر، سنگ ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احراز
تصویر احراز
((اِ))
فراهم آوردن، جمع کردن، پناه دادن، جای دادن، به دست آوردن، رسیدن به چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایجاز
تصویر ایجاز
مختصر و کوتاه کردن، کوتاه گویی
فرهنگ فارسی معین