جدول جو
جدول جو

معنی احامر - جستجوی لغت در جدول جو

احامر
(اُ مِ)
کوهی است از کوههای حمی ضریه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
احامر
(اَ مِ)
جمع واژۀ احمر. مردان سرخ
لغت نامه دهخدا
احامر
جمع احمر، سرخان سرخ رویان
تصویری از احامر
تصویر احامر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوامر
تصویر اوامر
امرها، فرمان ها، حکم ها، کارها، جمع واژۀ امر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احمر
تصویر احمر
سرخ رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجامر
تصویر اجامر
گروه غوغاطلب، اوباش
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ)
ابن قوید. در قاموس این نام آمده است. و صاحب تاج العروس نیز برمز ’م’ یعنی معروف است قناعت کرده است و ابوالکمال سید احمد عاصم نیز در ترجمه قاموس بترکی گوید: بر رجل معروفدر
نام غلام ابوسفیان. (حبط ج 1 ص 184)
نام مولای رسول صلی الله علیه و آله
نام مولای ام ّسلمه رضی الله عنها
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
نام جانوری مانند سگ که در عهد بهلول شاه پیدا شده بود. (مؤید الفضلاء از دستور). (ظاهراً این جانور و هم بهلول شاه از افسانه ای گرفته شده است)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
نام چند تن از صحابه است
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ناحیه ای است به اندلس ازاعمال سرقسطه که آنرا وادی الاحمر گویند. (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
سرخ. سرخ رنگ. ج، حمر، احامر: رجل احمر، مرد سرخ.
لغت نامه دهخدا
(اَمَ)
خلف بن حیان مکنی بابی محرز. مولی ابی بردهبلال بن ابی موسی الاشعری. رجوع به ابومحرز خلف... شود و ابن سلام حکایت کرد که خلف الاحمر گفت که: من نام بشار بن برد میشنیدم ولی او را ندیده بودم روزی ذکر او و بیان سرعت جواب و جودت شعر او میکردند. گفتم: از اشعار وی مرا بخوانید، بخواندند و مرا خوش نیامد. گفتم: والله لاّتینه و لاطأطئن منه و نزد او شدم و او بر در سرای خود نشسته بود وی را کوری زشت منظر و بزرگ جثه یافتم. گفتم: لعنت خدای بر آنکس که بدو توجه کند و دیری در او تأمل کردم درین هنگام مردی نزد وی آمد و گفت: فلان نزد امیر محمد بن سلیمان ترا دشنام گفت و تحقیر کرد. بشار گفت: آیا راست گوئی ؟ گفت: آری و او خاموش شد و آن مرد نزد او بنشست و من نیز بنشستم و گروهی بیامدند و سلام گفتند: جواب سلام هیچیک بازنداد و آنان بدو نظر میکردند و رگ گردن او برجسته بود و ساعتی نکشید که باعلی صوت خویش این ابیات خواندن گرفت:
نبئت نائک امه یغتابنی
عندالامیر و هل علی ّ امیر
ناری محرقه و بیتی واسع
للمعتفین و مجلسی معمور
و لی المهابه فی الاحبه و العدا
و کأننی اسد له تامور
غرثت حلیلته و اخطاء صیده
فله علی لقم الطریق زئیر.
احمر گوید: سوگند با خدای که شانه های من بلرزید و پوست بر تنم مرتعش شد و او جداً در نظر من بزرگ آمد. با خود گفتم: الحمد للّه الذی ابعدنی من شرّک. و بین خلف الأحمر و ابومحمد الیزیدی مهاجاه بود و ابومحمد در حق او گوید:
زعم الاحمر المقیت لدینا
والذی أمه تقر بمقته
انه علم الکسائی نحواً
فلئن کان ذا کذاک فباسته.
و خلف ابومحمد را بقصیده ای فائیه هجا گفت که در افواه متداول است و مطلع آن این است:
انی و من وسج المطی له
حدب الذری ارقالها رجف.
و این قصیده در حدود چهل بیت است. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 179 و روضات الجنات ص 270 شود، مرد درشت در دین و دلیر در جنگ. مرد سخت دین. ج، حمس، مرد دلاور. مرد شجاع. دلیر. سخت دلیر. (زوزنی) ، سال سخت و قحطناک. ج، احامس، حمس
لغت نامه دهخدا
(مِ)
وادیی است در سماوه طرف شام ازآن بنی زهیر بن جناب از بنی کلب، و در آن مارها بسیار باشد. نابغه گوید:
سأربط کلبی ان یریبک نبحه
و ان کنت ارعی مسحلان و حامراً.
ابن سکیت درباره مسحلان و حامر گفته دو وادی در شام است
وادیی است در پشت یبرین در ریگ بنی سعد، و معتقد بودند که هیچکس بدان جا نرسیده است. (معجم البلدان)
موضعی است ازدیار غطفان، نزدیک ارل از شربه. شاید مراد امرؤالقیس از حامر در بیت ذیل همین موضع است:
قعدت له و صحبتی بین حامر
و بین اکام بعد ما متأمل.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرد صاحب خر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جمع واژۀ محمر. (منتهی الارب). رجوع به محمر شود
لغت نامه دهخدا
(طُ مِ)
کلان شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
جمع واژۀ امر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حکم ها و فرمان ها. (آنندراج). مقابل نواهی.
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
اجامره. جمعی است بی مفرد بمعنی بوش. اراذل و اوباش
لغت نامه دهخدا
(اُ حَ مِ)
سرخگون. ج، احیمرون، صوتی نمودن التذاذ را:
بعره را ای گنده مغز و گنده مخ
زیر بینی بنهی و گوئی که اخ
اخ اخی برداشتی ای گیج کاج
تا که کالای بدت یابد رواج.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ رَ)
قومی از عجم که به بصره فرودآمدند. قومی از عجم که به کوفه ساکن شدند
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
جمع واژۀ احمس. جایهای سخت و درشت.
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ / ضِ نِ)
کودک سرخ زادن.
لغت نامه دهخدا
(اُ مِ رَ)
مغاک در سنگ که آب در آن گرد آید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ مِ رَ)
ردهه ای است در حمی ضریه و معروف است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ رَ)
گوشت و می و خلوق که بوی خوش باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ رَ)
آبی است ازآن بنی نصر بن معاویه.
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
جمع واژۀ حرّ. گرماها
لغت نامه دهخدا
واژه در فارسی ساخته شده مردم ولگرد جمیریان بازار گردان جمعی است بی مفرد گروه غوغا طلب اوباش مردم ولگرد، اوباش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوامر
تصویر اوامر
جمع امر، حکم ها و فرمانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حامر
تصویر حامر
خردار دارنده خر، خر ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احمر
تصویر احمر
سرخ، سرخ رنگ، مرد سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجامر
تصویر اجامر
((اَ مِ))
فرومایگان، اوباش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احمر
تصویر احمر
((اَ مَ))
سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احمر
تصویر احمر
سرخ
فرهنگ واژه فارسی سره
اراذل، الواط، اوباش، غوغاطلبان، ولگردان
فرهنگ واژه مترادف متضاد