جدول جو
جدول جو

معنی اجنن - جستجوی لغت در جدول جو

اجنن
(اَ نُ)
جمع واژۀ جنین
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اجنه
تصویر اجنه
جنّ ها، جمع واژۀ جنّ
جنین ها، نوزادان، جمع واژۀ جنین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نُ)
جمع واژۀ جنوب
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نِ)
قسمی از عنب الثعلب است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از عنب الثعلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نِ)
دیوانه کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خویشتن فاساختن به دیوانگی. (تاج المصادر بیهقی). خود را دیوانه وانمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) ، دیوانه گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، شکوفه آوردن گیاه زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روییدن گل و شکوفه از زمین. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ فُ)
جمع واژۀ جفن
لغت نامه دهخدا
(اَ زُ)
جمع واژۀ جزن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بلاد متسعۀ ممتده ای در سواحل افریقای شرقی، واقع در ساحل اقیانوس هند، و آن از زنگبار تا رأس غردافوی ممتد است. مساحت عرضش در حدود 10 درجه است و طرف جنوبی آن بخط استواء نزدیک است و سکنۀ این بلاد از قبیلۀ ایساریاسومولی و بعض آنان عرب اند و نهرهای قابل ذکر ندارند و این بلاد را قدما ازانیا مینامیدند و اهالی آن با عرب دادوستد عاج و صدف داشتند و نسبت بعرب خاضع بودند. (منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شهری است خرد در آذربایجان و بین آن و تبریز ده فرسنگ راه است و در راه ری به تبریز واقع است ویاقوت حموی آن را دیده و گوید: دارای حصار و بازار است، لیکن اغلب آن خراب شده است. (معجم البلدان). مؤلف مرآت البلدان آرد: صاحب معجم البلدان یک اجان در حرف الف و جیم ذکر کرده، یک اوجان در حرف الف و واو. در اجان گوید شهر کوچکی است... و در اوجان گوید شهری است در آذربایجان از اقلیم چهارم. در فرامین قدیم در جزو رستاق مهرانرود محسوب بوده ولی این سهو است. بنای اوجان را بیژن نبیرۀ گودرز کرده و غازان خان دوباره آن را ساخته و شهراسلام نام نهاده و دیواری دورش کشیده که سه هزار قدم طول داشته. هوایش ردی ّ و از آب کوه سهند مشروب میشود. حاصلش گندم و سبزیجات. سکنۀ آن سفیدپوست و شافعی باشند. چند تن هم عیسوی دارد. صدوده هزار دینار بخزانه میدهند. آبادیهای عمده متعلق به این شهر، سریزان و جنگان است... مؤلف گوید اوجان الحال چمنی را گویند که محل اردو و مشق افواج آذربایجان است. این چمن بسیار خوش آب وهوا و هوایش سرد و نهایت سبز و خرم میباشد. خاقان مغفور (فتحعلیشاه) عمارتی آنجا بنا کرده که الاّن باقی است و این چمن آبادی بزرگی هم دارد
لغت نامه دهخدا
پسر شویانا از اخلاف سلیمان که شانزده سال پادشاهی بنی اسرائیل داشت. رجوع به حبط ج 1 ص 46 شود، حلقه ای از خاک که گرداگرد بیخ درخت سازند تا در آن آبیاری شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
ترسنده تر. جبان تر.
- امثال:
اجبن من الرّبّاح، و هو القرد.
اجبن من ثرمله، و هی اسم للثعلب.
اجبن من صافر، قال ابوعبید الصافر کل ّ ما یصفر من الطیّر. والصّفیر لایکون فی سباع الطیر و انّما یکون فی خشاشها و ما یصاد منها و ذکر محمّدبن حبیب انّه طائر یتعلّق من الشّجر برجلیه و ینکس رأسه خوفاً من ان ینام فیؤخذ فیصفر منکوساً طول لیله و ذکر ابن الأعرابی انّهم ارادوا بالصّافر المصفور به فقلبوه، ای اذا صفر به هرب و یقولون فی مثل آخر، جبان ٌ مایلوی علی الصّفیر و ارادوا بالمصفور به التّنوط و هو طائرٌ یحمله جبنه علی ان ینسج لنفسه عشّا کأنّه کیس مدلّی من الشّجر ضیق الفم واسعالاسفل فیحترز فیه خوفاً من ان یقع علیه جارح و به یضرب المثل فی الحذق فیقال اصنع من تنوط و ذکر ابوعبیده ان الصّافر هو الّذی یصفر بالمراءه المریبه و انّما یجبن لانّه وجل مخافه ان یظهر علیه و انشد بیتی الکمیت علی هذا و هو قوله:
ارجوا لکم ان تکونوا فی مودّتکم -...
و قد ذکرت القصّه بتمامها.
والبیتین عند قولهم: قد قلنا صفیرکم فی حرف القاف. (مجمع الأمثال میدانی).
اجبن من صفرد، زعم ابوعبیده ان ّ هذا المثل مولّد و الصفرد طائر من خشاش الطّیر و قد ذکره الشّاعر فی شعره:
تراه کاللّیث لدی امنه
و فی الوغی اجبن من صفرد.
اجبن من کروان، هو ایضاً من خشاش الطیر. قال الشاعر:
من آل ابی موسی تری القوم حوله
کأنّهم الکروان ابصرن بازیا.
اجبن من لیل، اللّیل فرخ الکروان.
اجبن من نعامه، و ذلک انّها اذا خافت شیئاً لاترجع الیه بعد ذلک ابداً خوفاً.
اجبن من نهار،النّهار اسم لفرخ الحباری.
اجبن من هجرس، زعم محمد بن حبیب انّه الثّعلب. قال و یقال انّه ولدالثعلب. قال و یراد به هیهنا القرد و ذلک انّه لاینام الا و فی یده حجر مخافه الذئب أن یأکله. قال و تحدّث رجل ٌ من اهل مکّه انّه اذا کان اللّیل رأیت القرود تجتمع فی موضع واحد ثم تبیت مستطیله الواحد منها فی اثر الاّخر وفی ید کل واحد حجرٌ لئلاینام فیأکله الذئب فان نام واحد سقط من یده الحجر ففزعت کلها فتتحوّل الاخر فیصیر قدّامها فیکون دأبها طول اللیل فتصبح من الموضع الّذی باتت فیه علی امیال جبنا منها و خورا فی طباعها. (مجمع الأمثال میدانی) ، تمییز. تمایز. اختلاف:
گفت پیغمبر که معراج مرا
نیست از معراج یونس اجتبا.
مولوی.
خواب عامه ست این نه خود خواب خواص
باشد اصل اجتبا و اختصاص.
مولوی.
، فراهم آوردن، گرفتن مال از جایهای آن، در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: اجتباء، به باء موحّده مصدر است از باب افتعال بمعنی برگزیدن. کما فی المنتخب. و در اصطلاح سالکان عبارت است از آنکه حق تعالی بنده را بفیضی مخصوص گرداند که از آن نعمتها بی سعی بنده را حاصل آید. و آن جز پیمبران و شهداء و صدیقان را نبود. و اصطفاء خالص، اجتبائی را گویند که در آن به هیچ وجهی از وجوه شائبه نباشد. کذا فی مجمعالسلوک فی بیان التوکل
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ جبین
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ جنان.
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ گَ)
جنون.
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
بیگانه تر، (اصطلاح فقه) زنی که نکاح او جایز است: نظر بسوای وجه و کفین اجنبیه برای مرد بیش از یک مرتبه جایز نیست وگر ضرورتی از قبیل معامله و معالجه و غیره، نظر به او را ایجاب کند آنگاه جایز گردد
لغت نامه دهخدا
(اَ نُ)
جمع واژۀ جناح
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مائل از حق، چیز گرم، سختی گرما. (مهذب الاسماء). سوزش گرما. (منتهی الارب) ، اختلاط. گویند: القوم فی اجه. (منتهی الارب). ج، اجاج
لغت نامه دهخدا
(اَ جِنْ نَ)
جمع واژۀ جنین
لغت نامه دهخدا
(اَ/اِ/اُ نَ)
تندی رخساره. وجنه. طرف بالای روی که بلند برآمده نهاده است
لغت نامه دهخدا
(اَ نا)
مرد کوژپشت. اجناء
لغت نامه دهخدا
(شی وَ / وِ)
مزه و رنگ بگردانیدن آب. از حال بگردیدن آب. (تاج المصادر). از حال بگشتن آب. (زوزنی). اجن. اجن
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
کوبنده و نرم کننده.
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
بنوال اجنف، قبیله ای است به یمن
لغت نامه دهخدا
جمع جنین، زه ها (جنین زه) رمن نادرست از جنی رمن درست جنه است پریان در عربی، جمع جنین و در تداول فارسی زبانان بغلط، جمع جن است و معنی پریان از آن اراده میشود. توضیح (جن) خود اسم جمع و مفرد آن جنی بزیادت یاء مشدد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجنب
تصویر اجنب
نافرمان بیگانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجنف
تصویر اجنف
گوژپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجنن
تصویر مجنن
دیوانه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجنن
تصویر تجنن
دیوانه بازی دیوانگی نمودن دیوانگی ورزیدن، دیوانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجنان
تصویر اجنان
آبچین پیچی، پنهان شدن، بچه انداختن، دیوانه کردن (آبچین کفن حوله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجنه
تصویر اجنه
((اَ جِ نُِ))
در عربی جمع جنین و در فارسی به غلط جمع جن گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجنن
تصویر تجنن
((تَ جَ نُّ))
دیوانگی ورزیدن
فرهنگ فارسی معین
بیکار کسی که وقتش را در بیکارگی و بیهودگی صرف کند
فرهنگ گویش مازندرانی
جن و پری
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که سر و روی نامرتب و پریشان دارد، موهای درهم و پریشان
فرهنگ گویش مازندرانی