جدول جو
جدول جو

معنی اثجل - جستجوی لغت در جدول جو

اثجل(اَ جَ)
مردی که شکمش کلان و فراخ باشد. (منتهی الارب). بزرگ شکم. (مهذب الاسماء). مرد برآمده تهیگاه. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارجل
تصویر ارجل
ویژگی اسبی که یک پا یا یک دستش سفید باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اثقل
تصویر اثقل
سنگین تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجل
تصویر انجل
گل ختمی، گیاهی از تیرۀ پنیرکیان با ساقۀ ضخیم، برگ های پهن و گل های درشت صورتی یا مایل به ارغوانی، انجل، گل خطمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اثیل
تصویر اثیل
اصل دار، استوار و ریشه دار در شرف و اصل و نسب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ جَ)
آنکه میان هر دو پایش دوری باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرد بزرگ شکم
لغت نامه دهخدا
(اُ ثَیْ یِ)
موضعی است از وادی شراج ریمه و اکثر آن از بنی ضمره است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ ثَ)
تصغیر اثل
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
بعیر اثیل، شتر بزرگ نره. ج، ثیل
لغت نامه دهخدا
(اَ)
محکم. (مهذب الاسماء). محکم بن. (منتهی الارب). استوار.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اثل. درختان شوره گز
لغت نامه دهخدا
(شِ وَ)
بن گرفتن. استوار شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
رگ ساق. نام عرقی در باطن ذراع، در اسب و اشتر رگی که بمنزلۀ اکحل است در آدمی
لغت نامه دهخدا
(اُ)
موضعی است در خوزستان که ذکر آن در فتوح اسلام آمده است. (معجم البلدان) (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
دیوانه. (زوزنی). احمق.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
سطبر. پهناور، نشان. پی. داغ پای. جای پای. نشان قدم: قطع اﷲ اثره، ببرّد خدا نشان قدم او را، یعنی برجای مانده و لنج گرداند. (منتهی الارب). وخاک اثر جبرئیل در میان آن گوسالۀ زرین کرد [سامری] تا بانگ کرد [گوساله] . (مجمل التواریخ)، نشانه. (منتهی الارب). علامت. باقیماندۀ از شی ٔ. بقیۀ چیزی. (منتهی الارب). برجای ماندۀ کاری یا کاری خطیر. ج، آثار، اثور. (منتهی الارب) :
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او
با کریمی نسبش تا بقیامت اثر است.
ناصرخسرو.
به نشابور مصلّی را چنان کرد که به هیچ روزگار کس نکرده بود از امرا و آن اثر بر جای است. (تاریخ بیهقی). گفت عجب دانم چه در مکّه که حرم است این اثر نمی بینم و چون اینجا نباشد چون توان دانست که بولایت دیگر چون است. (تاریخ بیهقی). گفت تراحق قدیم است و دوستداری و اثرها نموده ای در هوای دولت ما [مسعود خطاب به ابوسهل حمدوی] . (تاریخ بیهقی). ویرا نیکو اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آید. (تاریخ بیهقی). اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند ودم درکشیدند. (تاریخ بیهقی). وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای فرزانگی فراوان نمود. (تاریخ بیهقی) .بودلف... مقرر است که در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد. (تاریخ بیهقی). خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را از دیگر ملوک نبوده. (تاریخ بیهقی). میخواستم که در روزگار وزارت خداوندگار اثری بماند این توفیر بنمودم. (تاریخ بیهقی). این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است چنانکه پیغمبران را باشد. (تاریخ بیهقی). اثرهای بزرگ افتاد. (تاریخ بیهقی). اثرهای مردانگی فراوان نمود. (تاریخ بیهقی). اگر خواهی از نکوهش عامه دور باشی اثرهای ایشان را ستاینده باش. (منسوب به نوشیروان) (قابوسنامه). و اثر اصطناع پادشاه بر این کرامت هرچه شایعتر شد و من بنده بدان مسرور و سرخ روی گشتم. (کلیله و دمنه). و کسری را بمشاهدت اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هرچند پیداتر بود، رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه).
قد او شعله ای است از دیدار
که در او دود را اثر باشد.
مسعودسعد.
همی چون سکندر بگشتم از آنک
بماند به هرشهر از من اثر.
مسعودسعد.
صد فتح کنی بیشک وصد سال از این پس
درهند به هر لحظه ببینند اثر فتح.
مسعودسعد.
اسبی دارم که نعره واری
طی می نکند به یک شبانروز
، گفتۀ رسول. سنّت رسول. حدیث نبوی. روایت. خبر. (منتهی الارب). خبر و سنّت پیغامبر علیه الصلوه و السلام و آنچه از ایشان روایت کنند. (مهذب الاسماء). سخن صحابه. گفتۀ اصحاب. (زمخشری). ج، آثار. اثر بفتح الف و ثاء مثلثه در لغت، نشان و نشان زخم، و سنّت حضرت پیغمبر اسلام علیه الصلوه والسلام باشد. و در کتاب مجمعالسلوک آمده است که: روایت بر افعال و اقوال پیغمبر اطلاق شود. و خبر فقط به اقوال آن حضرت اختصاص دارد و اثر مبنی برافعال صحابه و یاران آن حضرت است. و در مقدمۀ ترجمه شرح المشکوه گوید: اثر نزد محدّثین اطلاق میشود بر حدیث موقوف و مقطوع، چنانکه گویند: در آثار چنین آمده است. برخی دیگر گفته اند که اثر بر حدیث مرفوع نیز اطلاق میشود، مانند آنکه گویند: در ادعیۀ مأثوره چنین آمده است و در کتاب خلاصهالخلاصه گفته است که فقها حدیث موقوف را اثر و حدیث مرفوع را خبر گویند. اما در نزد محدثین اثر بر موقوف و مرفوع هر دو اطلاق شود. در کتاب الجواهر گوید: و اما الاثر فمن اصطلاح الفقهاءفانهم یستعملونه فی کلام السلف. و شرح آن در فصل ثاءاز باب حاء مهمله بیاید. و در تعریفات، سیدشریف جرجانی گوید: اثر را چهار معنی باشد: اول - نتیجه و آن حاصل هر چیز است. دوم - علامت و نشانه باشد. سوم - بمعنی خبر است. و چهارم - آنچه که بر چیزی مترتب شود. و آن در نزد فقها مسمی بحکم باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)، آگاهی، مقابل عین: لااثر بعدالعین. (تاج العروس).
- امثال:
یطلب اثراً بعد عین، در حق کسی گویند که اصل را از دست داده آثار و نشان آن طلب کند.
، داغ. رجوع به کلمه داغ شود، تأثیر: در گفتن اثری است که درنگفتن نیست.
چنان کس کش اندر طبایعاثر
ز گرمی و نرمی بود بیشتر.
(کلیله و دمنه).
آب و آتش و دد و سباع و دیگر موذیان رادر آن اثری صورت نبندد. (کلیله و دمنه). این گفتار...در تو اثر نخواهد کرد. (کلیله و دمنه). حق بود و حرف حق را در دل بود اثر که بهیچ تأویل حلاوت عبادت را آن اثر نتواند بود که مهابت شمشیر را. (کلیله و دمنه). دمدمۀ دمنه در شیر اثر کرد. (کلیله و دمنه). گفتم ای شیخ در حیوانی اثر کرد و ترا همچنان تفاوت نمیکند. (گلستان)، خاصیّت، معلول. مسبّب:
گفتم ز هفت دائره این هفت هشت میل
گفتا زهفت سایره این هفت هشت اثر.
ناصرخسرو.
سوی ما زان نگرند ایشان کز جوهرشان
خرد و جان سخنگوی بما در، اثرند.
ناصرخسرو.
خدای را چه شناسد کسی کزو اثر است
چو زین اثر نه نصیبی و نه اثر دارد.
ناصرخسرو.
آفتابی که در همه عالم
اثر تو همی ضیا باشد.
مسعودسعد.
گر کجی را شقاوت است اثر
راستی را سعادت است اثر.
سنائی.
، اجل: من سرّه ان یبسط اﷲ فی رزقه و ینسا فی اثره فلیصل رحمه (حدیث) ، هرکه او را مسرور گرداند گشایش دادن خدا در رزق او و درنگ و تأخیر کردن در اجل او، پس او را باید که صلۀ رحم بجای آرد. (منتهی الارب).
- براثر، از پی.از عقب. دنبال: نماز دیگر چون امیر مسعود بخدمت درگاه آمد و ساعتی درنگ ببود و بازگشت، بوالحسن کرخی براثر بیامد و گفت سلطان میگوید باز مگرد. (تاریخ بیهقی). بامدادان در صفۀ بزرگ بار داد [امیر مسعود] و حاجبان برسم میرفتند پیش و اعیان براثر ایشان آمدن گرفتند برترتیب. (تاریخ بیهقی). و من [ابوالفضل بیهقی] براثر استادم برفتم تا خانه خواجۀ بزرگ. (تاریخ بیهقی). و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول براثر است. (تاریخ بیهقی). براثر این دیوسوار، خیلتاش در رسید. (تاریخ بیهقی). براثر شیروان بیامد. (تاریخ بیهقی). رسولان برفتند و امیر براثر ایشان. (تاریخ بیهقی). لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاهدارم در فرزندان وی.... ویکی را که رأی واجب کند بر اثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی). براثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند. (تاریخ بیهقی). و آنچه از باغ من گل صد برگ خندید شبگیر، آنرا بخدمت سلطان فرستادم و براثر بخدمت رفتم. (تاریخ بیهقی). مصرّح بگفتیم که براثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند. (تاریخ بیهقی). خواجه بدرگاه آمد... و اولیا و حشم براثر وی بیامدند. (تاریخ بیهقی). هم اکنون افشین براثر من دررسد و امیرالمؤمنین گوید من این پیغام ندادم، بازگردد... (تاریخ بیهقی). حاجب گفت... همه قوم با وی خواهند رفت... که زشت بود با وی [امیر محمد] ایشان را بردن، و من اینجاام تاهمگان را بخوبی و نیکوئی براثر وی بیاورند. (تاریخ بیهقی). ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خود رفته بود [آلتونتاش] عبدوس را براثر وی بفرستادند. (تاریخ بیهقی). عبدوس بفرمان، براثر وی [آلتون تاش] بیامد و اورا بدید. (تاریخ بیهقی). از فرایض است با ایشان [خانان] مکاتبت کردن آنگاه براثر رسولان فرستادن و عقدو عهد بستن. (تاریخ بیهقی). حسن سلیمان با خیل خود ساخته بیامد و بگذشت و براثر وی مردم شهر. (تاریخ بیهقی). براثر ابوالقاسم حصیری را... به رسولی نامزد کرده می آید (تاریخ بیهقی). امیر [مسعود] علامت را فرمود تا پیش می بردند و خود خوش خوش براثر آن میراند. (تاریخ بیهقی). یکی را که رأی واجب کند براثر فرستاده میشود. (تاریخ بیهقی). و پس از اینجا براثر شما حرکت کنم. (تاریخ بیهقی). گفتم بدرود باش نه آن خواستم که براثر شما نخواهم آمد. (تاریخ بیهقی).
براثر روز شود شب چنانک
نعمت را براثرش نکبت است.
ناصرخسرو.
ناصبی، ای خر، سوی نار سقر
چند روی براثر سامری.
ناصرخسرو.
روز رخشان زپس تیره شبان گوئی
آفرینست روان براثر نفرین.
ناصرخسرو.
هر عسلی را حنظلی در پی است و هر نعمتی را محنتی براثر است. (قصص الأنبیاء). و سیلاب مرگ براثر است و بام سرای عمر ویران. (قصص الأنبیاء). و شب اجل نزدیک و صبح قیامت براثر آدمیزاد. (قصص الأنبیاء).
تا آمدی خبرز خرامیدنش بما
پیش از خبر رسید و خبر ماند براثر.
سوزنی.
طلیعه آمد و آنک سپاه براثر است
بدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم.
سوزنی.
لوطیکان چون ردۀ مورچه
پیش یکی و دگری براثر.
سوزنی.
بازرگان مزدوری گرفت... تا وی را [شنزبه را] اندیشه دارد و چون قوت گیرد براثر او ببرد. (کلیله و دمنه). و راست گفته است آن حکیم که سگ را گرسنه دار تا براثر تو پوید. (کلیله و دمنه). و براثر آن اگر دیو فتنه در سر آل بوحلیم جای گرفت تا پای از حد بندگی بیرون نهادند. در تدارک کار ایشان رسوم لشکرکشی و آداب سپاهداری از نوعی تقدیم فرمود که روزنامۀ سعادت به اسم وصیت او مورخ گشت. (کلیله و دمنه). اتفاق راگاو براثر ایشان برسید. (کلیله و دمنه).
گر براثرش پلنگ باشد
بیرون نشود ز جا چو خرپوز.
نزاری.
صبر و ظفر هردو دوستان قدیمند
براثر صبر نوبت ظفر آید.
حافظ.
امید رفته بکوی توام چو از سفر آید
به هر قدم که رود حیرتیش براثر آید.
طالب آملی.
- ، پیرو. تابع:
ما براثرش عترت پیغمبر خویشیم
و اولاد زنا براثر رأی و هوی اند.
ناصرخسرو.
- ، به تبع. به پیروی: و رفتن براثر هوی که عاقل را هیچ ضرر و سهو چون تبع هوی نیست. (کلیله و دمنه).
- اثر بستن، پیدا کردن اثر:
دل است اینکه از گریه ریزد شرر
دل است اینکه بر ناله بندد اثر.
ظهیری.
- اثر داشتن، نشانه داشتن. علامت داشتن:
بر سمن از مورچه داری نشان
بر قمر از غالیه داری اثر.
معزی.
- ، تأثیر. مؤثر بودن:
نالۀ سینۀ مجروح اثرها دارد
زخم چندانکه بهم نامده محراب دعاست.
صائب.
- اثر کردن، تأثیر. کارگر شدن:
بر من آن گفت بس اثر نکند
که به تن آشنای حرمانم.
مسعودسعد.
عاقبت هم نکند نالۀ سلمان اثری
کی کند کی، مگر آن دم که نماند اثرم.
سلمان ساوجی.
- اثر کردن در، گرفتن در:
آه سعدی اثر کند در سنگ
نکند در تو سنگدل تأثیر.
سعدی.
- اثر گذاشتن، نشانه نهادن. علامت گذاشتن:
ز آب تیغ اثر در گلوی ما بگذار
ازین شراب نمی در سبوی ما بگذار.
صائب.
- اثر گرفتن، تأثیر پذیرفتن:
از موی تو ربوده نشان ملک و غالیه
وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب
بنموده در ولی ّ و عدو خلقش آن اثر
کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب.
انوری.
- اثر ماندن، نشانه ماندن از کسی یا چیزی:
اثر خواجه نخواهم که بماند بجهان
خواجه خواهم که بماند بجهان در اثرا.
(از المعجم شمس قیس).
- اثری، منسوب به اثر. اخباری. محدث. راوی. (منتهی الارب).
- رفتن اثر، محو شدن اثر. برطرف شدن اثر:
جگرم خون شد و از دیده برون رفت و نرفت
اثر داغ فراق تو هنوز از جگرم.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جمع واژۀ اثله
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
نعت تفضیلی از خجل. شرمنده تر: اخجل من مقمور
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
قوی (مرد). (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
کم مدت. و منه الحدیث: حتی یموت الاعجل ای لاافارقه حتی یموت احدنا و هو الاقرب اجلاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
ضرع اسجل، پستان فروهشتۀ فراخ پوست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ)
جمع واژۀ رجل. پیادگان.
لغت نامه دهخدا
(اُ جَ)
شهریست استوار در ولایت قطلونیه در اسپانیا موقع آن در کنار نهر سقره بمسافت 45 هزارگزی جنوب غربی ’بویسردا’. سکنۀ آن 5000 تن است و در آن قلعه ایست مستحکم و فرانسویان بسال 1239م. بر آنجا مستولی شدند. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
فراخ چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). یقال: رجل انجل. ج، نجل و نجال. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ / اَ جُ)
رستنیی باشد که آنرا خطمی خوانند. (برهان قاطع) (هفت قلزم). رستنیی است که آنرا خطمی گویند گلهای سرخ و سپید دارد. (انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
امیر... ابن قراچار نویان از امرای زمان مبارک شاه بن قراهلاکو بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 82) ، گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف) :
چنین داد پاسخ که نزد تو من
نیابم مگر با یکی انجمن.
فردوسی.
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد.
فردوسی.
بفرمود پس کانجمن را بخوان
بایوان دیگر برآرای خوان.
فردوسی.
ز ترکان همه بیشۀ نارون
برستند و بی رنج شدانجمن.
فردوسی.
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
منوچهری.
ز بستان پراکنده گشت انجمن
همان با گل و می چمان با چمن.
(گرشاسبنامه).
بخوبی چهر و بپاکی تن
فرومانداز آن شیر از انجمن.
(گرشاسبنامه).
پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی.
خاقانی.
ز پولاد خایان شمشیر زن
کمر بسته بودی هزار انجمن.
نظامی.
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.
نظامی.
با انجمن بزرگ برخاست
کرد ازهمه روی برگ ره راست.
نظامی.
بمحضر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من.
(بوستان).
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من.
(بوستان).
برفتم مبادا که از شر من
ببندد در خیر بر انجمن.
(بوستان).
ولیکن بتدریج تاانجمن
بسستی نخندند بر رای من.
(بوستان).
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم.
سعدی.
- ابی انجمن، بی انجمن:
سپه، پهلوانان ابی انجمن
خرامند هر دو بنزدیک من.
فردوسی.
و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود.
- انجمن در انجمن، گروه گروه. دسته دسته:
از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز
پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن.
خاقانی.
- انجمن کهکشان، کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء).
- بر انجمن گفتن،در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف) :
برآشفته شد گفت بر انجمن
دریغا ز بهرت همه رنج من.
اسدی.
- بی انجمن، بدون همراهی جمعیت. تنها:
چنان بدکه یک روز بی انجمن
به نخجیرگه رفت با چنگ زن.
فردوسی.
وزان پس نشستند بی انجمن
نیاو جهانجوی با رای زن.
فردوسی.
خود و شاه بهرام با رای زن
نشستند و گفتند بی انجمن.
فردوسی.
و گرنه روانم جدا کن ز تن
که بی افسر و گنج و بی انجمن
نخواهم من این زندگانی و رنج...
فردوسی.
بگفت آن پریروی را پیش من
بباید فرستاد بی انجمن.
نظامی.
- سر انجمن، بزرگ. سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم:
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن.
فردوسی.
بزاری همی گفت پس پیل تن
که شاها دلیرا سر انجمن.
فردوسی.
بدان کان گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن.
فردوسی.
- نامدار انجمن، گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف) :
بیامد (کیخسرو) گرازان براه ختن
جهانگیر با نامدارانجمن.
فردوسی.
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن.
فردوسی.
بخواری و زاری سرش را ز تن
بریدند با نامدار انجمن.
فردوسی.
فرستاده گیو است و پیغام من
بدستوری نامدار انجمن.
فردوسی.
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر بدل پند من.
(گرشاسب نامه).
- امثال:
افسرده دل افسرده کند انجمنی را.
(امثال و حکم دهخدا).
درختی که سر برکشد زانجمن
مر او رارسد تخت و تاج کهن.
فردوسی (امثال و حکم دهخدا).
سخنی در نهان نباید گفت
که به هر انجمن نشاید گفت.
سعدی.
و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود.
، مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف) :
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز راچه به انجمن کشند و چه به سور.
فرخی.
بخونریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام از این انجمن درنماند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595).
ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م)،
{{صفت}} جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام) .گردآمده. جمعشده:
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرددی انجمن.
شاکر.
پس پرده ها کودک و مرد و زن
بکوی و ببازار بر انجمن.
فردوسی.
بر او مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندی شمن.
(گرشاسبنامه ص 144).
همی گفت و خلقی بدو انجمن
بر ایشان تفرج کنان مرد و زن.
(بوستان).
،
{{قید}} در بیت زیربصورت قیدی و ’دسته جمعی’ و ’همگی’ آمده:
پس از سجده شد تازه و خنده ناک
چنین گفت کای مردم مصر پاک
بیایید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(اَ/اُ)
از یونانی آیتال، یکی از آلات کیمیا که از شیشه یا سفال کنند برهیئت طبقی با سرپوش و دم بطول یک ذراع و عرض یک بدست و برای تصعید جیوه و گوگرد و زرنیخ و جز آن بکار برند
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابجل
تصویر ابجل
ساغرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوجل
تصویر اوجل
ترسناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجل
تصویر انجل
فراخ چشم فراخ و پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجل
تصویر ارجل
قوی، مردکلان پای، بزرگ پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثقل
تصویر اثقل
گرانبارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجل
تصویر ارجل
((اَ جَ))
مرد بزرگ پای، هر چهارپایی که یک پای سفید داشته باشد، مرد نیرومند و قوی، احمق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اثیل
تصویر اثیل
محکم، استوار
فرهنگ فارسی معین