جدول جو
جدول جو

معنی اتروب - جستجوی لغت در جدول جو

اتروب(اَ)
مرضی است جلدی که بهندی ردّ گویند. کذا فی المحمودی. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
اتروب
مرضی که پوست بدن را نرم و شل کند و به هندی (رد) گویند
تصویری از اتروب
تصویر اتروب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اتراب
تصویر اتراب
ترب ها، هم سالان، همزادان، جمع واژۀ ترب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انروب
تصویر انروب
جرب، نوعی بیماری پوستی واگیردار که باعث سوزش و خارش پوست بدن و پیدا شدن جوش های بسیار ریز روی پوست می شود، انگل آن در زیر پوست بدن سوراخ هایی ایجاد می کند، گر، گال، گری، اندروب، اندوب
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
ترنج. اترج
لغت نامه دهخدا
یکی از صور نام یکی از اجداد جودرز (گودرز) بقول طبری، و صور دیگر آن، اورب، اورث اوب، اوث است. (تاریخ سیستان ص 35 ح)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مستمند و فقیر، چنانکه گویی به خاک چسبیده است. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اتب، بمعنی شاماکچه و پیراهن زنان و چادری که از میان چاک زده زنان پوشند بی گریبان و آستین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
رجل اروب، شوریده عقل. (مهذب الاسماء). مرد سرگشته و شوریده رای
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جوششی است که بعربی قوبا خوانند و بعضی گویند جوششی است که آن را بفارسی گر و به تازی جرب خوانند. انزوب. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم). درد که پوست را از غایت خارش درشت و آواره گرداند و آن را بریون و پریون و کیوارون نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). جرب و آنرا گر و بریون و کوارون نیز گویند. (فرهنگ سروری). با اندروب و اندوب و اندوج مرادف است. (آنندراج). قوبا باشد که داد نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) :
ترا کی ره بود در پیش محبوب
که داری بر همه اندام انروب.
افضل الدین کرمانی (از سروری) (رشیدی).
و رجوع به اندوب و اندوج و قوبا و گر و جرب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام خره ای بمشرق مصر و قصبۀ آن را عین شمس نامند. و در آن نودو پنج قریه است، از آن جمله بنها العسل. (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شاگرد شحنه. (مهذب الأسماء). چاکر شحنه. شاگرد سلطان که بی وظیفه همراه باشد، سرهنگ زاده، غلام کوچک. پسر خرد. کودک رسیدۀ ببلوغ، پیادۀ کوتوال، چاووش. و او سیاه نپوشد. رجوع به سیاه پوش شود
لغت نامه دهخدا
(سُ مَ / مِ)
خاک بر چیزی افشاندن. خاک برانداختن بر چیزی. خاک بر چیزی کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، در خاک گردانیدن. (زوزنی) ، در خاک غلطیدن. بخاک دوسیدن. خود را بخاک آلودن. خاک آلوده شدن، توانگر شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). بسیارمال شدن. بی نیاز شدن، کم مال شدن. (از اضداد است). توانگری، مالک بنده ای گردیدن که سه بار مملوک شده باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ترب. همزادان. همسالان. اسنان. هم سنان. هم عمران، همسران. امثال. اقران. دوستان: با طراوت جوانی و مقتبل شباب در اقران و اتراب خویش بی نظیر است. (ترجمه تاریخ یمینی). بسبب مناسبت شباب در زمرۀ اتراب و اصحاب او منتظم گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). بقوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی). اقوال ابناء زمان و اتراب و اقران که اخوان دیوانند... (جهانگشای جوینی) ، زنان نوعمر. دختران دوشیزه: و روزی چند باستیفای لذات با لدات و اتراب مشغول گشت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تروب
تصویر تروب
مستمند و فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروب
تصویر اروب
سرگردان، تن آسایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتراب
تصویر اتراب
همسالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتروج
تصویر اتروج
بادرنگ (گویش گیلکی) ترنج ترمل گوگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتراب
تصویر اتراب
جمع ترب، همسالان، همزادان، دوشیزگان
فرهنگ فارسی معین
روستایی از دهستان قره طغان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی