جدول جو
جدول جو

معنی اترج - جستجوی لغت در جدول جو

اترج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
تصویری از اترج
تصویر اترج
فرهنگ فارسی عمید
اترج(اُ رُج ج)
جمع واژۀ اترجّه (معرب از فارسی ترنج). متک. (زمخشری). زرین درخت. (ریاض الأدویه). باتو. اترنجه. ترنج. (زمخشری). و فی شرح الفصیح للمرزوقی: الأترج فارسی معرب. (المزهر). تفاح مائی. (برهان). بعض لغت نامه نویسان اترج را بالنگ گفته اند و ظاهراً این درست نباشد. من میوۀ آنرا به عراق عرب دیدم شکل آن مایل بشلجمی و ظاهر پوست آن بملاست نزدیک یعنی نکنده های آن تقریباً نامرئی و در غایت خوشبوئی و چون یکی از بهترین عطرها و عطر آن نه از نوع عطر سایر مرکبات است
لغت نامه دهخدا
اترج
ترنج بالنگ
تصویری از اترج
تصویر اترج
فرهنگ لغت هوشیار
اترج((اُ رُ))
ترنج، بالنگ
تصویری از اترج
تصویر اترج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اترک
تصویر اترک
(پسرانه)
نام رود مرزی ایران در شرق که به دریای خزر می ریزد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایرج
تصویر ایرج
(پسرانه)
یاری دهنده آریائیها، پسرفریدون، پادشاه و پهلوان ایرانی، پهلوی از شخصیتهای شاهنامه، نام کوچکترین پسر فریدون پادشاه پیشدادی ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اعرج
تصویر اعرج
کسی که پایش لنگ باشد، شکرپا
فرهنگ فارسی عمید
(اُ رُ)
ترنج. اترج. باتو. (دمشقی). رجوع به اترج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نیکوچشم. (مهذب الاسماء). نیکو و فراخ چشم. بزرگ و خوش چشم. که چشم دارد سپیدی آن سخت سپید و سیاهی سخت سیاه. آنکه سپیدۀ چشمش بزرگ بود و سیاهه نیکو. (مصادر زوزنی). مؤنث: برجاء
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
لنگ. (از منتخب از غیاث اللغات) (مصادر زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء). سخت لنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مقعد. (بحر الجواهر). لنگ. شل. مؤنث: عرجاء. (از یادداشت بخط مؤلف). ج، عرج، عرجان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : لیس علی الاعمی حرج و لا علی الاعرج حرج و لا علی المریض حرج و لا علی انفسکم... (قرآن 61/24). لیس علی الاعمی حرج و لا علی الاعرج حرج و لا علی المریض حرج و من یطع اﷲ و رسوله... (قرآن 17/48)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ستور که یک خصیۀ وی کلان باشد. (منتهی الارب). آنکه یک خایۀ وی بزرگ باشد از دیگر. (زوزنی) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
قریه ای است در بالای مرو لذا آنرا اشترج اعلی گویند و دیگر بنام اشترج اسفل موجود است. (مراصد الاطلاع) (معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ص 41 و انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ رُ)
یکی از انواع ترنج است که اترج نیز گویند. (از شعوری ج 1 ورق 144 ب). ترنج. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ برج
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
یکی از خره های آبادۀ فارس بطول 15000 و عرض 12000 گز. حد شمالی آن چهاردانگه، جنوبی و غربی کامفیروز و شرقی مائین است. آب و هوایش معتدل، دارای 6000 تن سکنه و مرکز آن دشتک وعده قری ̍ پنج است. و آن را ابرز نیز می گفته اند
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
خیمه و چادر و خرگاه و لشکرگاه و اردو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شهرکیست بناحیت پارس از داراگرد آبادان و بانعمت. (حدود العالم) ، مردم را به اشتباه انداختن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام پسر فریدون است که به دست برادران خود سلم و تور کشته شد. ایران را باو منسوب داشته ایران خواندند و توران را که از تور بود توران نامیدند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). نام پسر فریدون والی ایران زمین. (مؤیدالفضلا). در داستانهای ملی ایران پسر کوچکتر فریدون. چون فریدون ممالک خود را بین او (ایرج) و سلم و تور تقسیم کرد ایران را به ایرج داد. سلم و تور حسد برده ایرج را کشتند. منوچهر انتقام خون او بگرفت. (دائره المعارف فارسی) :
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه
که او بد سزاوارتخت و کلاه.
فردوسی.
یاد دارم که فریدون بر ملک ایرج را
پادشا کرد و بدو داد سراسر کیهان.
جوهری هروی (از لباب الالباب ج 2 ص 115)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نفس فلک آفتاب بمناسبت خوبرویی و خوش پیکری این نام بر او نهادند که هر کس او را دیدی مهر او ورزیدی. (از آنندراج) (از انجمن آرا). نفس فلک آفتاب. (برهان). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان بنظر میرسد ولی در فرهنگ دساتیر نیامده. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سیاه و سپید. (تاج المصادر بیهقی) : کبش اخرج، کبش ٌ فیه بیاض و سواد. گوسفند سیاه و سفید. (مهذب الاسماء). قچقار ابلق. و کذلک ظلیم ٌ اخرج، شترمرغ ابلق. مؤنث: خرجاء.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
کوهی است بنی شرقی را و آنان دزدان بودند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
اترجیّه. برنگ اترج، (اصطلاح طب) رنگی از رنگهای قارورۀ بیمار، قسمی از یاقوت که برنگ اترج باشد. (الجماهر بیرونی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
آنکه هر دو سرین وی جهت بزرگی با هم نپیوندد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه هر دو الیۀ وی بزرگ باشد و بهم نرسد. و انثی: فرجاء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی) (تاج المصادر بیهقی). آنکه هر دو الیۀ وی بزرگ باشد و بهم نرسیده. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ترنج. اترج
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
لقب عبدالرحمان بن هرمز تابعی صاحب ابوهریره. (از منتهی الارب). زرکلی آرد: عبدالرحمان بن داود معروف به اعرج از مردم مدینه، حافظ وقاری (قرآن) و از یاران ابوهریره بود. وی نخستین کسی بود که در قرآن و سنت علم شد و اول بار علوم عربی را در مدینه انتشار داد. او در علم الانساب مهارت داشت و مردی بادانش و ثقه بود. در مورد نام پدرش اختلاف است برخی هرمز و پاره ای کیسان گفته اند. وی به اسکندریه رفت و در سال 117 هجری قمری به همان جا درگذشت.. و مؤلف حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره آرد: وی یکی از حفاظ و قراء بود و قرائت از ابوهریره و ابن عباس فراگرفت و بیشتر از ابوهریره روایت کند و نافعبن ابونعیم قرائت را از او فراگرفت. و گویند: او اول کسی است که عربیت را در مدینه وضع کرد و خود عربیت از ابوالاسود آموخته بود. (از حسن المحاضره ص 159). و رجوع به البیان و التبیین ج 2 ص 214 و عقدالفرید ج 7 ص 260 و عیون الاخبار ج 1 ص 304 و ج 2 ص 36 شود
حمید اعرج بن قیس. مولی آل زبیر و قاری مکه است. (منتهی الارب)
ملکی است از ملوک غسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعرج
تصویر اعرج
لنگ، چلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخرج
تصویر اخرج
ابلک (ابلق) خلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اترا
تصویر اترا
زرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اترک
تصویر اترک
نام رودی در مشرق خزر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اترنج
تصویر اترنج
ترنج، اترج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتروج
تصویر اتروج
بادرنگ (گویش گیلکی) ترنج ترمل گوگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرج
تصویر ابرج
نیکو چشم، جمع برج برجها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اترجی
تصویر اترجی
برنگ اترج رنگ بالنگ، قسمی از یاقوت که به رنگ اترج باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعرج
تصویر اعرج
((اَ رَ))
لنگ
فرهنگ فارسی معین
اهل روستای ناتل کوهستان کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی