جدول جو
جدول جو

معنی ابیله - جستجوی لغت در جدول جو

ابیله
(اُ بَ لَ)
مصغّر ابل
لغت نامه دهخدا
ابیله
(اَ لَ)
دستۀ کاه. ایباله. وبیله
لغت نامه دهخدا
ابیله
(اَ لَ)
نام شهری به اسپانیا و مرکز ایالتی به همین نام کنار رود آداژاد و سیراد و آویلا. افیلا. ایله
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قبیله
تصویر قبیله
(پسرانه)
توانایی، توان، سلطه و نفوذ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کابیله
تصویر کابیله
هاون سنگی یا فلزی، هاون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابیشه
تصویر ابیشه
بیکار، برای مثال در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار / دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر (شهید بلخی - شاعران بی دیوان - ۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بِ لی یَ)
نام مملکتی بوددر سوریه که به نام پایتختش ابیلا بدین اسم موسوم شده، و ناحیتی دیگر به نام ابلیه بیریه معروف به وده است و برای امتیاز، نخستین را ابلیۀ لیسانیوس گفتندی
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ لَ)
جمع واژۀ عیال. (ناظم الاطباء). رجوع به عیال و عیل شود، برطرف کردن خدای سختی را. اغاثهم اﷲ برحمته، کشف شدتهم. اغاثنا اﷲبالمطر، کشف الشده عنّا به . (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ژَ اَ)
بر بول کردن داشتن. کمیزانیدن. سرپا گرفتن
لغت نامه دهخدا
(اِبْ با لَ / اِ لَ)
گروه و گله، از پرندگان و اسبان و شتران، پی درپی آینده از آنان، پشتۀ هیمه. پشتوارۀ کاه. دسته و بافۀ گیاه. بند کلان. پشتارۀ کلان: ضغث علی اباله، سختی بر سختی. بلیتی بر بلیتی. قوز بالا قوز. خصبی بر خصبی. فراخی و ارزانی بر فراخی و ارزانی دیگر. نور علی نور. ج، ابابیل، سیاست، زه چاه، یاران و قبیلۀ کسی
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
هلاک و موت. (منتهی الارب) (آنندراج). هلاک و مرگ، چون اصیل. اوس بن حجر گوید:
خافوا الاصیله و اعتلت ملوکهم
و حملوا من اذی عزم باثقال.
(از تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بصورت های گوناگون در متنهای تازی بدین سان: اصیل، اصیلا، اصیئه و ارضیلا آمده است. یاقوت آرد: ابوعبید بکری در کتاب مسالک هنگام یاد کردن بلاد بربر در عدوۀ بر اعظم آرد: شهر اصیله نخستین شهر عدوه نزدیک مغرب است و آن در دشتی است که پیرامون آنرا پشته های نرمی فراگرفته و دریا در جانب غربی و جنوبی آنست و دارای باره ای بود و پنج دروازه داشت و هرگاه دریا متموج میشد موجها بدیوار جامع میرسید و بازار آن در روز آدینه پر از جمعیت میشد و آب چاههای شهر آشامیدنی بود و در بیرون شهر چاههایی بود که آب گوارا داشتند و هم اکنون این شهر ویرانه و در جانب غربی طنجه واقع است و میان آنها یک منزل راه است. (از معجم البلدان). و ابن خلدون در ضمن بحث از اقلیم سوم آرد: و در شمال بلاد مراکش شهرهای فاس و مکناسه و تازا و قصر و کتامه واقع است و همین نواحی است که در عرف مردم آن سرزمین مغرب اقصی خوانده میشود و از جملۀ آنها بر ساحل دریای محیط دو شهر اصیله و العریش دیده میشود و در سمت شرقی این بلاد ممالک مغرب مرکزی (مغرب الاوسط) واقع است که پایتخت آنها تلمسان است. (از مقدمۀ ابن خلدون ترجمه محمد پروین گنابادی). و صاحب قاموس الاعلام گوید: اصیله نام قصبه ایست در مغرب اقصی در ساحل اقیانوس اطلس در 44 کیلومتری جنوب غربی طنجه و جمعیت آنرا در زمان خویش 1000 تن احصا کرده است، و هم آرد: در روزگار رومیان شهری بنام بود و آنرا ’پولیازیلیس’ میخواندند، در دوران درخشان مسلمانان نیز از بلاد معمور بشمار میرفت و زادگاه دانشمندانی نامدار بود، اما در روزگار یاقوت وضع خوبی نداشته و وی از ویرانه بودن آن سخن گفته است
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ لَ)
جمع واژۀ خیال و خیاله
لغت نامه دهخدا
شهری است (به ناحیت مغرب) بزرگ و یکی باره دارد سخت استوار و بازپس ترین شهری است که از وی باندلس روند. (حدود العالم). ظاهراً این صورت تصحیفی از اریوله است. رجوع به اریول و اریوله شود. و شاید ازیلی باشد
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
ابن عامر. عسقلانی او را به عنوان حبیله و حثیله و حمیله یاد کرده است. رجوع به حمیله و الاصابه ج 1 ص 325 و 326 و ج 2 ص 42 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بزی که جهت شکار گرگ و جز آن استاده کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکوله و اکیل شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مؤنث افیل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به افیل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بی فرزند گردیدن زن. ثکل. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مرغ خانگی. (از المرصع). جوجه. (ناظم الاطباء) ، کف دست. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
آمله. آملج. املج. (از فرهنگ فارسی معین، ذیل امیله و آمله). میوه ایست در هندوستان که در شکر پرورده کنند و خورند. (از برهان قاطع). ثمری است دوایی، خاصیت سرد دارد. (آنندراج) (از مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نامی از نامهای زنان عرب
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
هاون باشد. (صحاح الفرس). هاون بود. (سه نسخه از لغت فرس) (اوبهی). هاون چوبین بود. (فرهنگ اسدی چ پاول هرن) :
خایگان تو چو کابیله شده ست
رنگ او چون کون پاتیله شده ست.
طیان.
ولی اگر کابیله هم بمعنی هاون آمده باشد، در این بیت طیان (که شاهد منحصر آن است و اول دفعه هم در فرهنگ مشهور بفرهنگ اسدی آن را مثال قرار داده اند) کابیله بمعنی هاون آمدن غریب است چه تشبیه خایه به هاون در جوانی و پیری، صحت و مرض، گرماو سرما تصور شدنی نیست و من گمان میکنم در شعر طیان کلمه ای شبیه به ’گانیله’ مخفف ’گاونیله’ مانند ’گاواره’ و امثال آن بوده و مؤلف فرهنگ اسدی چنانکه در جاهای متعدد دیگر کتاب خود - بغلط حدس زده، کابیله خوانده و معنی هاون بدان داده است و الله اعلم و ’گاونیله’ پوزۀ بزرگ دارد و همان است که فرانسویان آن را نیلگو گویند. ولی طبق حاشیۀ لغت فرس نسخۀ نخجوانی
جایگاه تو چو کابیله شده است. کابیله بمعنی هاون درست است. و جایگاه بمعنی است و نشیمن است، هرچیز که درآن غله بکوبند عموماً و داروکوب عطاران را گویند که هاون سنگی باشد خصوصاً و به عربی مهراس خوانند. (برهان) (آنندراج). داروکوب را گویند. (جهانگیری). و رجوع به داروکوب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نبیله
تصویر نبیله
نبیله در فارسی مونث نبیل بنگرید به نبیل مونث نبیل، جمع نبائل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبیله
تصویر طبیله
مونث طبلی، جامه یمینی یا مصری موشی که بر آن طبل منقوش است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیله
تصویر دبیله
شکم کلن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امیله
تصویر امیله
پارسی تازی شده آمله از گیاهان دارویی آمله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصیله
تصویر اصیله
نژاده: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیله
تصویر ربیله
فربهی، تن آسانی، فراخزیستی، تری نمناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبیله
تصویر اسبیله
اسبله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباله
تصویر اباله
سرپاگرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابیله
تصویر کابیله
هاون: (خایگان (جایگاه) تو چو کابیله شدست رنگ او چون کون پاتیله شدست) (طیان)، هر چیز که در آن غله کوبند (عموما)، هاون سنگی که عطاران در آن دار و کوبند دارکوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
گروه، گروهی از فرزندان یک پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
((قَ لَ یا لِ))
طایفه، گروه، جمع قبایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کابیله
تصویر کابیله
((لِ))
هاون، هاون چوبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
کاروان
فرهنگ واژه فارسی سره