جدول جو
جدول جو

معنی ابیداد - جستجوی لغت در جدول جو

ابیداد(اَ)
پاره ای لغت نامه های فارسی این کلمه را معنی بیداد داده و به بیت ذیل سوزنی تمسک کرده اند، و شاهد دیگری دیده نشده است:
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که تا با ابیداد او چون کنم چون.
سوزنی.
لیکن در تذکرۀ تقی الدین و نیز دو نسخۀ سوزنی کهن که در کتاب خانه من هست بیت بصورت ذیل آمده است:
ستمکار یار است و من مانده عاجز
که تا بار بیداد او چون کشم چون.
، موضعی است به بلاد غطفان. و گویند آبیست بنی القین بن حسر را. (مراصد) ، نام ابن العلاء محدّث
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آسیداد
تصویر آسیداد
(پسرانه)
آسیدات، نام یکی از بزرگان هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ستم، ظلم، تعدی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه همایون، بیدادگر، برای مثال رها کن ظلم و عدل و داد بگزین / که باشد بی گمان بیداد، بی دین (ناصرخسرو - لغت نامه - بی داد)
بیداد کردن: ظلم کردن، ستم کردن
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
اربداد. رجوع به اربداد شود
لغت نامه دهخدا
نام شهری است از ترکستان و پادشاه آن شهر کافور نام جادویی بوده آدمیخوار، رستم او را گرفت و کشت و آن شهر را مفتوح ساخت، (برهان) (آنندراج)، نام شهری در ترکستان، (ناظم الاطباء)، نام شهری بود از ترکستان و حصاری بود محکم که کافور نامی جادوی بدخوی آدمی خوار مردم آزاردر آن مستولی بود و رستم زال بدانجا رسیده او را گرفته کشت و شهر و قلعه را مفتوح ساخت، (انجمن آرا) :
دژی بود، از مردم آباد بود
کجا نام آن شهر بیداد بود،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ظلم و ستم، (برهان) (انجمن آرا)، تعدی و ظلم، (ناظم الاطباء)، ظلم و ستم مرکب از بی و داد و بدین معنی با لفظکردن و کشیدن و شستن مستعمل است، (آنندراج)، ظلم، (شرفنامۀ منیری)، جور، بمعنی ظلم و ستم، اگرچه قیاس میخواهد که بمعنی ظالم باشد و بهار عجم نوشته که بیداد بمعنی ظلم و ستم مرکب از: بید و لفظ ’اد’ که کلمه نسبت است و چون درخت بید بار ندارد لهذا ظلم را که عمل بیفایده است به درخت بید منسوب و مشابه کرده بیداد نام کردند، (غیاث)، اما این گفته براساسی نیست، جفا، مقابل داد و عدل، (یادداشت مؤلف) :
گر این جنگ بیداد بینی همی
ز من ساوه را برگزینی همی،
فردوسی،
ورا کندرو خواندندی بنام
بکندی زدی پیش بیداد گام،
فردوسی،
داد و نیکوئی از تو دارم چشم
چون ز تو جور بینم و بیداد،
فرخی،
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد،
فرخی،
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده برنگیرد جور و بیداد،
(ویس و رامین)،
دلا گر عاشقی ناله بیاور
که بیداد هوا را نیست داور،
(ویس و رامین)،
زمانه نه بیداد داند نه داد،
اسدی،
از بس که شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت،
ابوحنیفۀ اسکافی،
گر البته نگشتی گرد این در
ز تو بر جان تو جورست و بیداد،
ناصرخسرو،
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفریده و اجرام،
ناصرخسرو (دیوان ص 266)،
چه بود زین شنیعتر بیداد
لحن داود و کر مادرزاد،
سنایی،
فر انصاف و زیب شید یکی است
بیخ بیداد و شاخ بید یکی است،
سنایی،
از تو و بیداد تو ننالم کاول
دل بتو من دادم و گناه مرا بود،
خاقانی،
ملک گفتا نمیدانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش،
نظامی،
اگرچه ناشکیبی ای پریزاد
نشاید خویشتن کشتن به بیداد،
نظامی،
جهان را کرده ای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد،
نظامی،
سلیمان گفت نیست از باد بیداد
ولیکن پشه می نتواند استاد،
عطار،
آنچه کاری بدروی آن آن تست
ورنه این بیداد بر تو شد درست،
مولوی،
نه بیداد از او بهره مند آمدم
نه نیز از تو غیبت پسند آمدم،
سعدی،
نبینی در ایام او رنجه ای
که نالد ز بیداد سرپنجه ای،
سعدی،
- به بیداد کوشیدن، کوشش در ظلم و جور کردن،
- به بیداد گشتن، بظلم بدل شدن،
،
که داد و عدل ندارد، فاقد عدل، ظالم، ستمگر، کسی که داد نمیکند و ظلم وستم مینماید و ظالم و ستمگر و متعدی است، (ناظم الاطباء)، ظالم و ستمکار (از: بید + اده که کلمه نسبت است) و چون درخت بید بار ندارد این مرکب را بمجاز مذکور استعمال کرده اند، (آنندراج)، اما این گفته براساسی نیست، جائر، بیدادگر:
بسلم و بتور آمد این آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی،
دل هر دو بیداد شد پر نهیب
که اختر همی رفت سوی نشیب،
فردوسی،
بگوی آن دو بی شرم ناپاک را
دو بیداد بدمهر بی باک را،
فردوسی،
کنم زنده بردار بیداد را
که آزارد او مرد آزاد را،
فردوسی،
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بودبیدار،
ابوحنیفۀ اسکافی،
رها کن ظلم و عدل و داد بگزین
که باشد بی گمان بیداد بی دین،
ناصرخسرو،
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان،
سنائی،
نمردم تا بدیدم که ایزد تعالی بدین جهان داد من از بیدادان بداد، (تاریخ سیستان)،
داد میخواهم زبیدادی که گویی بردلش
نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند،
هندوشاه نخجوانی،
- به بیداد، ظالمانه، ستمگرانه،
، سخت دور، (یادداشت مؤلف)، سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید از بسیار دوری: درۀ بیداد، بسیار عمیق، بی فریاد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به بی فریاد شود،
(اصطلاح موسیقی) پنجم گام که در آن نت شاهد و چهارم آن نت ایست است از دستگاه همایون، (ایرانشهر ج 1 ص 889)، لحنی و آوازی است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
دست و چشم سوی چیزی یازیدن. دراز کردن دست خود را به سوی زمین. (منتهی الارب) ، پراکنده کردن. پراکندن. بخش کردن، نصیب هر یک را از عطا دادن. دادن هر یک را بهره و بخش
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بدّ
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ خوا/ خا رَ / رِ)
کج گردن شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به اصییداد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یکی از نامهای گاوی که اهورامزدا آفرید و جرثومۀ همه خلق در او نهاد. این کلمه مصحف ایوداد است
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
گرفتن کسی رااز دو جانب وی. دو چیز از دو جانب یک چیز درآمدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسوداد
تصویر اسوداد
سیاه بودن، سیاه رنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتداد
تصویر اشتداد
استوار وقوی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتداد
تصویر ارتداد
رد شدن، بر گشتن از دین
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی از عضاده تازی گوشه یاب خط کش مدرج دارای آلتی برای رویت و آن برای اندازه گیری زوایا بکار میرود ذو عضادتین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسویداد
تصویر اسویداد
بسیار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استداد
تصویر استداد
راست شدن استوار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدیاد
تصویر ازدیاد
افزایش یافتن، زیاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمداد
تصویر ارمداد
درد چشم، بدرد آمدن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقداد
تصویر ارقداد
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبیداج
تصویر اسبیداج
پارسی تازی گشته سپیداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابترداد
تصویر ابترداد
پاشویه، آب سرد نوشیدن، خودشوئی باآب سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احتداد
تصویر احتداد
خشم گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیضاض
تصویر ابیضاض
سپید شدن سخت سپید شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتداع
تصویر ابتداع
چیز نو آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتراد
تصویر ابتراد
آب سرد آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتعاد
تصویر ابتعاد
دوری گزیدن دورشدن
فرهنگ لغت هوشیار
پایندگی ها، جمع ابدیه جاودانیها پایندگیها، عقول و نفوس مجرد را از جهت آنکه در معرض فنا و زوال و کون و فساد نیستند ابدیات نامیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ظلم و ستم، تعدی و ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ستم، ظلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ظلم، بی عدالتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابدیات
تصویر ابدیات
پایندگی ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابتداع
تصویر ابتداع
نوآوری، نویابی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابتداء
تصویر ابتداء
آغاز، آغازیدن، نخست
فرهنگ واژه فارسی سره
اعتساف، بی حسابی، جور، ستم، ستمگری، ظلم
متضاد: داد، عدل
فرهنگ واژه مترادف متضاد