جدول جو
جدول جو

معنی ابوص - جستجوی لغت در جدول جو

ابوص
(اَ)
اسب بانشاطبسیار سبقت کننده. (منتهی الارب). اسب دوندۀ شادان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابرص
تصویر ابرص
مبتلا به بیماری برص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابوت
تصویر ابوت
پدری، کنایه از اصل و نژاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابوی
تصویر ابوی
پدرانه،
پدر مثلاً ابوی من، ابوی شما
فرهنگ فارسی عمید
(سُ خَ خوا / خا)
سخت گرم شدن روز. سخت گرم شدن هوا، غذا دادن. پروردن
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ خوَ / خُ رَ / رِ)
بالا کشیدن و دراز شدن گیاه بآن حدّ که شتر تواند چرید.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
گله یا گروهی از پرندگان.
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
شاشنده تر: ابول من کلب
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ چِ)
وزیدن باد. هبوب. وزش
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ)
پدری. پدر شدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
از اعلام مردان عربست و از جمله لقب زید بن عمرو، شاعری از عرب، جمع واژۀ خوّان، نام ماه ربیع الاول بجاهلیت
لغت نامه دهخدا
(اُ بُوْ وَ)
جمع واژۀ اب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
عمیق تر: و کانت طریقته (طریقه ابی علی بن سینا) ادق و نظره فی الحقایق اغوص. (ملل و نحل شهرستانی).
- امثال:
اغوص من قرلّی ̍ (نام پرنده ایست). (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دیر ابون، یا دیر انبون. دیریست در جزیره و نزدیک آن گوری کلان و گویند قبر نوح نبی است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
راسن. زنجبیل شامی
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مرد که دنبالۀ چشم وی یا دنبالۀ یک چشم وی تنگ باشد. تنگ چشم. تنگ گوشۀچشم. (زوزنی). آنکه یک چشم تنگتر از دیگری دارد. چشم دوردرافتاده. مؤنث: حوصاء. ج، حوص
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گریزپا (بنده). گریزنده. آبق. ج، ابّق
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
سطبرپلک. ستبر پلک چشم. (مهذب الاسماء). مردی که در چشم خانه وی گوشت پاره ای رسته باشد. مؤنث: بخصاء. ج، بخص
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
چشم بگودافتاده. آنکه چشمش بگودی افتاده باشد. آنکه چشم خانه اش بمغاک افتاده باشد. آنکه چشمش در مغاک افتیده باشد. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شتر مادۀ یکسالۀ فربه و باقوت. و منه: اصوص علیها صوص. (منتهی الارب). ناقه اصوص علیها صوص، مثلی است و آنرا برای مالدار و توانگری آرند که برای آن ثروت شایسته نیست. (از اقرب الموارد). ج، اصص. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
آنکه به برص مبتلا باشد. برص دار. پیس. (مهذب الاسماء). پیسه. پیس اندام. پیست. ابقع. اسلع. مؤنث: برصاء. ج، برص:
اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز.
مولوی.
- سام ّ ابرص، جنسی از کرباسو و وزغ باشد که آن را آفتاب پرست و حربا و پژمره و آفتاب گردش و آفتاب گردک و اسدالارض و خامالاون نیز گویند. ج، ابارص، برصه، سوام ّ، سوام ّ ابرص. و رجوع به سام ّ ابرص شود.
، ماه. قرص ماه. قمر
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
جائی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب) (آنندراج). موضعی است نزدیک به مدینه. (از اقرب الموارد). جائی است بنزدیک مدینه که در چند میلی آن قرار دارد. اسحاق گوید: خرج الناس یوم احد حتی بلغوا المنقی دون الاعوص. و نام وادی است بدیار باهله مر بنی حصن را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
بیت که معنی آن دشوار باشد. عوص. (منتهی الارب). چیزی که معنیش دشوار باشد. (ناظم الاطباء). آنچه غامض باشد که واقف بر آن نتوان شد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
چشم بسیار برهم زننده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پلک چشم بسیار بر هم زند. مؤنث: شوصاء. ج، شوص. (مهذب الاسماء). که پلک بسیار بر هم زند. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
از اعلام مردان عرب است. ج، احاوص
لغت نامه دهخدا
در فارسی به کار می رود پدر منسوب به اب پدری، در تداول فارسیان این کلمه را بمعنی پدر بکار برند و ابوی من ابوی تو ابوی او گویند و بدین معنی در بعضی نوشته ها هم بکار رفته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوص
تصویر اشوص
سیه پلک فراخ چشم
فرهنگ لغت هوشیار
پیس اندام آنکه به برص مبتلا باشد برص دار پیس پیسه پیساندام پیست ابقع اسلع، ماه قرص ماه قمر. یا سام ابرص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوت
تصویر ابوت
پدری، پدریگری، پرورش پروریدن پدری پدر شدن، غذا دادن پروردن
فرهنگ لغت هوشیار
مخفف ابوالقاسم و ابوالفضل و مانند آنها (قس: بلقاسم و بلفضل در نوشته های پیشینیان و در تداول عوام امل مخفف ام البنین و جز آن)، نره احلیل کیر. یکی از گوشه های ماهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابون
تصویر ابون
بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوت
تصویر ابوت
((اُ بُ وَّ))
پدری، پدر شدن، پدر بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابوی
تصویر ابوی
((اَ بَ))
پدری، پدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرص
تصویر ابرص
((اَ رَ))
کسی که به برص مبتلا باشد، پیسه، ماه، قرص ماه
فرهنگ فارسی معین