جدول جو
جدول جو

معنی ابوز - جستجوی لغت در جدول جو

ابوز(سُ خَ خوَرْ / خُرْ)
ابز. دویدن و برجستن. جستن در دویدن. جستن آهو در دویدن. برجستن آهوبره در دویدن. برجستن گاه دویدن: ابز الظبی ابوزاً.
لغت نامه دهخدا
ابوز(اَ)
دوندۀ برجهنده از آهو و جز آن. آنکه برجهد گاه دویدن یا بردود و روی نگرداند: ظبی ابوز. ظبیه ابوز. ابز. ابّاز.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابوت
تصویر ابوت
پدری، کنایه از اصل و نژاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابیز
تصویر ابیز
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، سینجر، آییژ، جرقّه، ضرمه، خدره، آلاوه، لخشه، بلک، اخگر، آتش پاره، جذوه، جمر، جمره، خدره، لخچه، ژابیژ، ایژک برای مثال هست زآهم آتش دوزخ ابیز / ناله ای از من ز تندر صد ازیز (منجیک - ۲۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابوی
تصویر ابوی
پدرانه،
پدر مثلاً ابوی من، ابوی شما
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وَ)
شاشنده تر: ابول من کلب
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نهری در بلاد الجزائر افریقا که از جبل اطلس بیرون آید و بشمال شرقی جریان یابد و پس از طی 185 هزار گز ببحر متوسط نزدیک بجایه ریزد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گریزپا (بنده). گریزنده. آبق. ج، ابّق
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ خوَ / خُ رَ / رِ)
بالا کشیدن و دراز شدن گیاه بآن حدّ که شتر تواند چرید.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
گله یا گروهی از پرندگان.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام کوهی به ناحیت همدان. (شعوری)
ابرج آبادۀ فارس
لغت نامه دهخدا
(اَ وُ)
جمع واژۀ جائز
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ چِ)
وزیدن باد. هبوب. وزش
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ خوا / خا)
سخت گرم شدن روز. سخت گرم شدن هوا، غذا دادن. پروردن
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ)
پدری. پدر شدن.
لغت نامه دهخدا
(اُ بُوْ وَ)
جمع واژۀ اب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُغُزْ)
در حکایات اقوام اغوز که پسرزادۀ ابوبجه خان پسر نوح پیغمبر است. (جامع التواریخ رشیدی) ، جای گرفتن و اقامت نمودن کسی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اقامت کردن در جایی. (از اقرب الموارد) ، ابر رسیدن مر قوم را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، عطش رسیدن به قوم: اغیم القوم، اصابهم غیم، ای عطش. (از اقرب الموارد) ، بگونۀ ابر درآمدن شب: اغیم اللیل، جاء کالغیم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مهربان، جمع واژۀ غیل، هر رودبار باآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غیول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَبْ با)
آهوی جهنده در دویدن و آنکه در دویدن روی بطرفی نگرداند. ابوز
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
فقیری که هیچ چیزی از خود ندارد. (از اقرب الموارد). فقیر که هیچ ندارد. اعدم. احوج. (فیومی). رجل اعوز، مرد فقیری که دارای هیچ چیز نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ظاهرتر. آشکارتر
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منقبض.
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
متکبر و گردنکش. (منتهی الارب). متکبر. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ / غُو)
در تداول مردم آمل، گردکان. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به گردکان شود، درهم پیچیده شاخ و برگ گردیدن درخت: اغیل الشجر. (منتهی الارب) (آنندراج). درهم پیچیده گردیدن شاخ و برگ درخت. (ناظم الاطباء). بزرگ گردیدن ودرهم پیچیده شدن درخت. (از اقرب الموارد) ، شیر غیل خورانیدن بچه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). فرزند بر آبستنی شیر دادن. (تاج المصادر بیهقی). در حاملگی شیر دادن زن بچۀ خود را: اغیلت المراءه ولدها، ارضعته و هی حامل. (از اقرب الموارد). و به این معنی اغاله بالاعلال نیز گفته شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرد آمدن با زن بچه شیرده. (ناظم الاطباء). گرد آمدن با زن مرضع. (منتهی الارب). گرد آمدن با زن شیرده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خبوز
تصویر خبوز
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوز
تصویر اشوز
متکبر، گردنکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیز
تصویر ابیز
جرقه شرر شراره آتش آتش خرد که از هیمه سوزان یا اخگر جهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوت
تصویر ابوت
پدری، پدریگری، پرورش پروریدن پدری پدر شدن، غذا دادن پروردن
فرهنگ لغت هوشیار
مخفف ابوالقاسم و ابوالفضل و مانند آنها (قس: بلقاسم و بلفضل در نوشته های پیشینیان و در تداول عوام امل مخفف ام البنین و جز آن)، نره احلیل کیر. یکی از گوشه های ماهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابون
تصویر ابون
بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی به کار می رود پدر منسوب به اب پدری، در تداول فارسیان این کلمه را بمعنی پدر بکار برند و ابوی من ابوی تو ابوی او گویند و بدین معنی در بعضی نوشته ها هم بکار رفته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوت
تصویر ابوت
((اُ بُ وَّ))
پدری، پدر شدن، پدر بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابوی
تصویر ابوی
((اَ بَ))
پدری، پدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابیز
تصویر ابیز
جرقه، شراره آتش
فرهنگ فارسی معین
((اِ))
ریسمانی که به وسیله آن خرده دست شتر بربندند تا دست از زمین برداشته دارد، بند، نام رگی است در پای
فرهنگ فارسی معین