جدول جو
جدول جو

معنی ابوحنیفه - جستجوی لغت در جدول جو

ابوحنیفه
(اَ حَ فَ)
نخودآب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
ابوحنیفه
(اَ حَ فَ)
نعمان بن ابی عبداﷲ محمد بن منصور بن احمد بن حیون. یکی از ائمۀ فضل و علماء قرائت قرآن و معانی آن و وجوه فقه و اختلاف فقها و لغت و شعر و معرفت به تاریخ و ایام ناس و او را در حق اهل بیت طهارت هزاران ورق تألیف است و نیز در مناقب و مثالب او را کتابی نیکوست وردی به مخالفین خود و ردی بر ابوحنیفه و بر مالک و شافعی و ابن سریج و نیز کتابی در اختلاف فقها و کتاب اصول المذاهب و کتاب ابتداءالدعوه للعبیدیین. کتاب الاختیار فی الفقه. کتاب الاقتصار فی الفقه. و قصیده ای فقهیه ملقب به المنتخبه دارد. او در اول مذهب مالکی داشت سپس طریقت اسماعیلیه گرفت و ملازم صحبت المغرابی تمیم معدبن المنصور گردید و آنگاه که معد بدیار مصر شدبا او بود و در مستهل ّ رجب 363 هجری قمری یا در جمعۀسلخ جمادی الاّخر آن سال به مصر درگذشت و معز بر او نماز گذاشت و او در میان اسماعیلیه سمت داعی داشت و پدر او ابوعبداﷲ محمد، عمری طویل یافت. وی اخبار نفیسۀ بسیاری از حفظ داشت و در سال 351 به صدوچهارسالگی بقیروان وفات کرد. ابوحنیفه را فرزندان شریف و صالح بوده است از جمله ابوالحسن علی بن نعمان که معز خلیفۀ فاطمی او را با ابوطاهر محمد زحلی باشتراک قاضی مصر کرد. و نیز ابوحنیفه را کتابی میان فقهای شیعه مشهور و هم اکنون موجود است به نام دعائم الاسلام. و مجلسی در بحار جلد اول معتقد است که ابوحنیفه شیعی اثناعشری است لکن بتقیّه خود را هفت امامی می نماید. رجوع به ابن خلکان و تاریخ یافعی و خطط مصر ابن زولاق شود
کنیت بیست فقیه است و از جمله، اشهر آنان نعمان بن ثابت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ حَ فَ)
سعید بن بیان سابق الحاج. محدث است. واژه ی محدث از ریشه ’حدیث’ گرفته شده و به کسی اطلاق می شود که تخصص در نقل، حفظ و تحلیل احادیث دارد. این فرد معمولاً بر متون حدیثی مسلط است و می تواند صحیح را از ضعیف تشخیص دهد. محدثان نقش نگهدارنده سنت نبوی را داشتند و از طریق کتابت یا روایت شفاهی، احادیث را به نسل های بعدی منتقل کردند. برخی از معروف ترین محدثان عبارتند از بخاری، مسلم، ترمذی و نسائی.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ می یَ)
محمد بن احمد. محدث است. محدثان با جمع آوری احادیث صحیح و نقد اسناد روایات، مهم ترین منابع دینی مسلمانان را تدوین کردند. این افراد با مطالعه و بررسی دقیق تاریخ نگاری های حدیثی، به طور دقیق احادیث را از هم تفکیک کرده و از آن ها برای تبیین اصول دینی و فقهی استفاده کردند. وجود محدثان در تاریخ اسلام سبب شد تا سنت پیامبر به صورت صحیح و قابل اطمینان به مسلمانان منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
قیسی وادعی همدانی. کوفی. از تابعین است. او از علی و از وی ابواسحاق روایت کند. (تاریخ کبیر بخاری). تابعی در متون اسلامی به مسلمانانی گفته می شود که از صحابه پیامبر اسلام (ص) دانش و هدایت گرفته اند. این نسل دوم مسلمانان، از مهم ترین گروه هایی هستند که باعث تثبیت آموزه های دینی شدند و با تلاش های علمی خود، علوم اسلامی را در قرون اولیه رشد دادند. تابعین عموماً دارای ویژگی هایی چون زهد، علم، تقوا و دقت در نقل حدیث بوده اند.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ فَ یِ یَ)
محدث است و ابن المبارک از وی حدیث کند. محدّث در علوم اسلامی به کسی گفته می شود که علاوه بر نقل حدیث، علم رجال، علم درایه، و فنون بررسی سند و متن حدیث را به خوبی می داند. این افراد در طول قرون اولیه اسلام، پایه گذاران نظام حدیثی بودند و با دسته بندی راویان، ایجاد شاخص های اعتماد و تفکیک احادیث صحیح از جعلی، علوم اسلامی را از تحریف حفظ کردند. وجود محدث در هر نسل نشانه پویایی دین اسلام بود.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ فَ)
امیرکاتب بن امیرعمر قوام الدین قانی. او راست: رساله فی رفع الید فی الصلوه و عدم جوازه عند الحنیفه، و آنرابه سال 745 هجری قمری تألیف کرده است. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
محمد بن حنیفه بن ماهان واسطی، مکنی به ابوحنیفه. از محدثان است. وی به بغداد سکونت کرد و در آنجا از عم خود احمد بن محمد و خالد سمتی و دیگران حدیث گفت و از او محمد بن مخلد و ابوبکر شافعی روایت دارند. او در حدیث قوی نبوده است. (لباب الانساب). علم حدیث و به ویژه دقت های محدثان در بررسی احادیث، یکی از پایه های اصلی شکل گیری فقه اسلامی است. محدثان با گردآوری و بررسی دقیق احادیث پیامبر اسلام، به فقیهان کمک کردند تا بر اساس روایات صحیح، فتوا صادر کنند. این نقش برجسته محدثان در تاریخ اسلام، به حفظ صحت و اصالت منابع دینی کمک شایانی کرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَفَ یِ صَ)
لقب امام ابوجعفر محمد بن عبدالله بن عمر هندوانی، و او را برای بسیاری فقه او ابوحنیفۀ صغیر گفتندی. وفات وی به سال 363 هجری قمری بوده است
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن داود بن ونند مکنی به ابوحنیفۀ دینوری. رجوع به ابوحنیفۀ دینوری احمد بن داود بن ونند و روضات ص 448 س 5 شود
لغت نامه دهخدا
(اَحُ نَ)
ابن عبدالله بن حسین مدنی. برادر ابراهیم بن عبدالله. او از دختر برادر خویش و وی از خالد شاعرروایت کند. و از ابوحنین عبدالله بن یوسف روایت آرد
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ فَ یِ نَ وَ)
احمد بن داود بن ونند، از مردم دینور. ادب از بصریین و کوفیین فراگرفت و از سکیت و ابن السکیت کسب فوائد کرد و در بسیاری از علوم چون نحو و لغت و هندسه و علوم هند بارع بود و در روایت صادق و ثقه است. (ابن الندیم). صاحب الفهرست سال وفات او را ذکر نکرده لیکن روضات بنقل از بغیه گوید وفات او به سال 282 یا 290 هجری قمری است و حاجی خلیفه 281 را نیز بر این اختلاف افزوده است. او راست: کتاب تفسیرالقرآن. کتاب الانواء. کتاب اصلاح المنطق. کتاب لحن العامه. کتاب حساب الدور و الوصایا. کتاب الوصایا. کتاب الزیج و حاجی خلیفه گوید آنرارکن الدولۀ دیلمی کرده است در 235 و ظاهراً این غلط است چه رکن الدوله از 320 تا 366 فرمانروائی داشت. کتاب النبات و کتابی دیگر هم در آن باب. کتاب الجبر و المقابله. کتاب جواهرالعلم. کتاب الرّد علی رصد الاصبهانی. کتاب الشعر و الشعراء. کتاب التاریخ. کتاب الاخبارالطوال و شاید این دو کتاب یکی است. کتاب فی حساب الخطائین. کتاب القبله والزوال. کتاب البحث فی حساب الهند. کتاب الجمع و التفریق. کتاب نوادرالجبر. و حاجی خلیفه کتاب تفسیر اصلاح المنطق را نیز نام برده است، و صاحب روضات بنقل از بغیه کتاب الباه را بر آن افزوده است و در باب کتاب النبات او گوید: لم یؤلّف مثله فی معناه و باز کتاب الرّد علی بن اللره را اضافه دارد و صاحب بغیه گوید او از نوادر رجالی است که بین بیان عرب و حکم فلاسفه جمع کرده است. و لکلرک گویدابوحنیفه بزرگترین گیاه شناس مشرق است و از اینکه ابن ابی اصیبعه از ترجمه حال او غفلت کرده تعجب میکند و میگوید ابن بیطار نزدیک پنجاه نبات را که قدما بر آن اطلاع نداشتند از ابوحنیفه نقل میکند و در همه جا مشهود و هویداست که دینوری بنقل اکتفا نکرده و خود بنفسه انواع گیاهان مشروحۀ کتاب خود را دیده و فحص وتتبع کرده است و اضافه میکند که: در ضمیمه نسخه ای ازشرح ارجوزۀ طب ابن سینا که در کتاب خانه پاریس موجود است نسب و نام ابوحنیفه بدین گونه ضبط شده است: ابوعبدالله بن علی العشاب، و مینویسد در صف اول گیاه شناسان و علمای خواص ادویه است و سفرهای بسیار برای شناختن منابت نبات و اسامی آن کرده است - انتهی. لکن بنظر می آید که ابوعبدالله بن علی العشاب عالم حشایشی دیگری است چه نه نام و نه کنیت خود و پدر او با ابوحنیفه احمد بن داود موافقت ندارد. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده گوید ابوحنیفه بامر رکن الدوله به سال 335 در اصفهان زیجی کرد و لکن این سهوی است، چه طلوع دولت آل بویه پس از وفات ابوحنیفه است. و رجوع به حبیب السیر ج 1 صص 207- 349 و معجم الادباء ج 1 ص 123 چ مارگلیوث شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ فَ)
محمد بن ماهان الواسطی. محدث است. محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ فَ)
از رهط زیاد بن کلیب. تابعی است. او از ابن عمر و از او مغیره روایت کند. مفهوم تابعی در متون اسلامی اشاره به افرادی دارد که با اینکه پیامبر اسلام (ص) را ندیده اند، اما با صحابه زندگی کرده اند، از آن ها دانش گرفته اند و در انتقال آن به نسل های بعد نقش داشته اند. تابعین یکی از حلقه های مهم زنجیره ی سند در علم حدیث به شمار می روند. صداقت، تقوا و علم آنان باعث شده که در منابع حدیثی، نام و روایت هایشان بسیار مورد توجه و استناد قرار گیرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ فَ)
العدوی سلیمان بن حیان. محدث است. در تاریخ اسلام، محدث به عنوان فردی شناخته می شود که تلاش دارد تا سنت پیامبر اسلام را بدون هیچگونه تغییر یا تحریف، به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد در جوامع علمی و دینی، از مقام والایی برخوردار بودند. مهم ترین ویژگی محدثان دقت در انتقال احادیث صحیح است، چرا که حفظ دقت در نقل، به ویژه در دوران هایی که دشمنان اسلام در حال تحریف آن بودند، امری ضروری بود.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ فَ)
نعمان بن ثابت بن زوطی بن ماه یا نعمان بن ثابت بن نعمان بن مرزبان یا طاوس بن هرمز، امام فقیه کوفی مولی تیم الله بن ثعلبه. ابن الندیم گوید: نام ابوحنیفه نعمان بن ثابت بن زوطی است، وی بکوفه خزاز بود و زوطی از موالی تیم الله بن ثعلبه یا بنوقفل بوده. ابوحنیفه از اهل کابل و از جملۀ تابعین است. او درک صحبت عده ای از صحابه کرد و درزمرۀ اهل ورع و زهد بشمار است و همچنین پسر او حماد مکنی به ابواسماعیل، و مرگ وی بکوفه بود و فرزندان حماد ابوحیان و اسماعیل و عثمان و عمر است. و اسماعیل بن حماد از دست مأمون قضاء بصره داشت. شاعری (و گمان میکنم مساور وراق باشد) در مدح ابوحنیفه گوید:
اذا ما الناس یوماً قایسونا
بآبده من الفتبا طریفه
ایتناهم بمقیاس صحیح
تلاد من طراز ابی حنیفه
اذا سمع الفقیه بها و عاها
و اثبتها بحرّ فی صحیفه.
و عبدالله مبارک که یکی از اصحاب اوست گوید:
لقد زان البلاد و من علیها
امام المسلمین ابوحنیفه
بآثار و فقه فی حدیث
کآیات الزبور علی صحیفه
فما بالمشرقین له نظیر
و لا بالمغربین و لا بکوفه
رأیت العائبین له سفاهاً
خلاف الحق مع حجج ضعیفه.
و ابوحنیفه بهفتادسالگی در سنۀ 150 هجری قمری درگذشت و او را بمقبرۀ خیزران در عسکر مهدی از جانب شرقی بخاک سپردند. و ابن خثیمه از سلیمان بن ابی شیخ روایت کند که حسن بن عماره بر او نماز کرد. و او راست از کتب: کتاب الفقه الاکبر. کتاب رسالته الی البستی و این کتاب را مقاتل از ابوحنیفه روایت کند. کتاب الرد علی القدریه. العلم براً و بحراً، شرقاً و غرباً بعداً و قربا تدوینه رضی اﷲعنه - انتهی. و نیز کتاب الوصیه و کتاب العالم والمتعلم. و بعضی در انتساب کتاب فقه الاکبر بدو شک کرده اند چه امام خود از مرجئه است و در فقه الاکبر ابطال آراء مرجئه دیده میشود، و کتاب مسند ابوحنیفه روایاتی است که امام بر آنها اعتماد کرده و حسن بن زیاد لؤلؤی از او روایت کرده است و بر آن شروح و اختصارات و حواشی بسیار کرده اند. او در قرائت از رهط حمزۀ زیات است. و لقب وی نزد عامه امام اعظم و صاحب المذهب و یکی از ائمۀ اربعۀ اهل سنت و جماعت است. جد وی زوطی از اهل کابل و یا بابل و یا انبار و یا نسا و یا ترمذ است و پیش از تولد ثابت اسلام آورده است و ظاهراً مخالفین ابوحنیفه پس از وی گفته اند که زوطی اسیر شده و به رقّیت درآمده و سپس آزاد گشته است. خطیب در تاریخ بغداد گوید و اسماعیل بن حمادبن ابی حنیفه نبیرۀ نعمان در جواب مفتریان می گفت: من اسماعیل بن حمادبن نعمان بن ثابت بن نعمان بن مرزبان از ابناء فارس یعنی از احرارم و قسم بخدا که هرگز بندگی در خانوادۀ ما راه نیافته است جد من در سال هشتاد بزاد و ثابت در خردسالی بشرف خدمت علی بن ابیطالب علیه السلام نائل آمد و آن حضرت به او و باحفاد او دعای خیر کرد و ما امیدمیداریم که خداوند تبارک و تعالی دعای او علیه السلام را در حق ما مستجاب فرموده باشد و نعمان بن مرزبان پدر ثابت همان است که در روز مهرگان پالوده بحضرت علی بن ابیطالب هدیه برد و حضرت امام فرمود مهرجونا کل یوم - انتهی. ابوحنیفه صحبت چهار تن از صحابۀ رسول یعنی انس بن مالک و عبدالله بن ابی اوفی بکوفه و سهل بن سعد ساعدی را به مدینه و ابوالطفیل عامر بن واثله را بمکه دریافت و از هر چهار تن اخذ روایت کرد و در تذکرهالاولیاء عطار علاوه بر این چند تن جابر بن عبدالله و عبدالله بن جزء زبیدی و عائشه بنت اجرد و واثله بن اسقع را نام برده است و باز خطیب درتاریخ بغداد گوید: او درک مصاحبت انس بن مالک کرده وفقه از حمادبن ابی سلیمان آموخته و از عطأ بن ابی رباح و ابواسحاق سبیعی و محارب بن دثار و هیثم بن حبیب صراف یا صواف و محمد بن المنکدر و نافع مولی عبدالله بن عمر و هشام بن عروه و سماک بن حرب حدیث شنوده است و عبدالله بن مبارک و وکیع بن جراح و قاضی ابویوسف و سابق بن عبدالله و ربیعهالرای و محمد بن حسن شیبانی و غیر آنان ازوی روایت آرند. امام ابوحنیفه عالمی عامل و زاهد و عابد و ورع و تقی و کثیرالخشوع و دائم التضرع بود وگویند او در اول قائل بامامت نفس زکیه محمد بن حسن علوی بود لیکن پس از استقرار دولت بر بنی عباس ناگزیر از آن عقیدت بازآمد. ابوجعفر منصور خلیفه وی را از کوفه به بغداد طلبید و تولیت قضا بوی دادن خواست و ابوحنیفه ابا کرد. ابوجعفر گفت قسم بخدا که تقلد این امر کنی و او گفت قسم بخدا که نکنم ابوجعفر قسم خویش تکرار کرد، ابوحنیفه نیز سوگند را مکرر ساخت و گفت من اهلیت قضا ندارم ربیع بن یوسف حاجب گفت نبینی امیرالمؤمنین را که سوگند یاد میکند! ابوحنیفه گفت امیرالمؤمنین بر اداء کفارۀ سوگندان خویش از من تواناتر است و منصور او را در وقت بزندان فرستاد. باز ربیعحکایت کند که منصور خلیفه را دیدم که با ابوحنیفه در امر قضا مشاجره میکرد و ابوحنیفه میگفت از خدای بپرهیز و جز خدای ترسان را بر امانت خویش مگمار بخدا سوگند من در حال رضا بر خویش ایمن نیستم تا چه رسد بحال غضب و باز خطیب گوید آنگاه که منصور مدینۀ دارالسلام بساخت و مهدی در جانب شرقی آن سکونت گرفت و در آنجا مسجد رصافه را بنا کرد ابوحنیفه را بطلبید و قضای رصافه را بدو عرض کرد و او سر باززد مهدی گفت اگر این شغل نپذیری تو را تازیانه زنم گفت آیا راست گوئی ؟گفت آری. او دو روز بر مسند قضا نشست و به روز سوم روی گری با مردی بمظالم آمد و گفت مرا بر او دو درهم و چهار دانگ است بهای لگنی روئین. ابوحنیفه بمدّعی ̍علیه گفت بپرهیز از خدای و بشنو که روی گر چه میگوید. مرد انکار کرد ابوحنیفه بصفار گفت چگوئی ؟ گفت او را سوگند ده، ابوحنیفه بمرد گفت بگوی والله الذی لا اله الاهو و مرد آغاز گفتن کرد و ابوحنیفه چون چنین دید بقیت سوگند قطع کرد و دست در آستین برد و صره ای بیرون کرد و دو درهم ثقیل بصفارداد و او برفت و پس از دو روز ابوحنیفه بیمار شد و بیماری او شش روز بکشید و وفات یافت. و باز گویند که یزید بن عمر بن هبیرۀ فزاری امیر عراقین خواست قضاء کوفه بدو تفویض کند در ایام مروان بن محمد آخرین ملوک بنی امیه و او نپذیرفت و یزید امر داد تا ابوحنیفه را چند روز بتازیانه بزدند و ابوحنیفه از امتناع خویش بازنایستاد و یزید به آخر او را رها کرد و آنگاه که احمد بن حنبل را برای قول بعدم خلق قرآن تازیانه زدند، احمد پیوسته ابوحنیفه را یاد میکرد و میگریست و بر او رحمت میفرستاد. اسماعیل بن حمادبن ابی حنیفه گوید بر کناسه میگذشتیم در آنجا پدرم را گریه افتاد از علت گریۀ او پرسیدم گفت پسرک من در این مکان ابن هبیره پدر مرا ده روز هر روزی ده تازیانه بزد که قبول منصب قضا کند و او سر باززد. و در شمایل او گویند نیکوروی و گندم گون و سخت خوش آهنگ و میانه بالا و بعضی گفته اند کشیده قامت و نیکوبیان و خوش محضر و کریم و نسبت به یاران و دوستان حسن المواسات بود و شافعی رضی اﷲعنه میگفت متبحرین در فقه اجری خواران ابوحنیفه اند و یحیی بن معین میگفت در نزد من قرائت قرائت حمزه و فقه فقه ابوحنیفه است و عامۀ خلق نیز بر اینند. جعفر بن ربیع گوید پنج سال ملازم ابوحنیفه بودم و هیچ کس را کم سخن تر از وی ندیدم اما چون سخن از فقه میرفت برمی شکفت و چون سیلی روان مینمود. و او امام قیاس است. عبدالله بن رجا گوید ابوحنیفه را در کوفه همسایه ای بود کفشگر، او تمام روز در کار خویش بود و چون شب درمی آمد بخانه بازمیگشت و گوشت یا ماهی بریان کرده بشرب خمر می پرداخت و آنگاه که سورت شراب وی را درمی یافت به آواز بلند بیت ذیل میخواند:
اضاعونی و أی ّ فتی اضاعوا
لیوم کریهه و سداد ثغر.
و تا گاه غلبۀ خواب این بیت تکرار میکرد و ابوحنیفه همه شب در نماز بود وقتی چند شب آواز همسایه نشنید از او پژوهش کرد گفتند عسس وی را بگرفته و بزندان اندر است فردا پگاه ابوحنیفه دوگانه فجر بگذاشت و بر استر نشست و نزد امیر شد و دیدار او خواست امیر گفت او را درآرند هم بر استر نشسته و تا بساط امیر از استر فرود نیاید. و امیر ازحاجت او بپرسید گفت کفشگری همسایۀ من چند شب است عسس او را گرفته اگر امیر بیند امر برهائی او دهد امیر بپذیرفت و گفت تا کفشگر و هر که را که از آن شب تاآن روز گرفته بودند بحرمت ابوحنیفه رها کردند. ابوحنیفه برنشست و بجانب خانه شد و کفشگر از پی وی میرفت چون ابوحنیفه فرود آمد روی بکفشگر کرد و اشاره به بیت مأنوس او گفت: یا فتی اضعناک ؟ کفشگر گفت: لابل حفظت و رعیت جزاک الله خیراً عن حرمه الجوار و رعایه الحق و بر دست وی توبه کرد. و ابن مبارک گوید ابوحنیفه را براه مکه دیدم شتربچه ای فربه بریان کرده بودند و یاران خواستند طعام خویش با سرکه خورند و ظرفی که درآن سرکه ریزند نداشتند و متحیر بودند ابوحنیفه گوی کرد در ریگ و سفرۀ چرمین بر آن بگسترد و میان ادیم در خاک فروبرد و سرکه در گودی آن فروریخت و بریان با سرکه بخوردند. و حسن بن زیاد حکایت کند که مردی مالی در مکانی بخاک سپرد و سپس موضع دفن فراموش کرد و شکایت به ابوحنیفه برد ابوحنیفه گفت این مسئلۀ فقهی نیست تا راه حل آن بیابم تو برو و امشب تا صبح نماز بگذار چون چنین کنی موضع مال بیاد خواهی آوردن. و هنوز چهاریک شب نگذشته بود که مرد نزد امام آمد و گفت نهفت مال بیافتم ابوحنیفه گفت میدانستم که شیطان نخواهد گذاشت تو نماز کنی تا گم گشتۀ خویش بازیابی چرا بقیت شب را بشکرانۀ آن نماز نکردی. ابن شبرمه گوید من سخت منکر ابوحنیفه بودم چون موسم حج برسید و من بدان سال حج میگذاشتم مردم بر ابوحنیفه گرد آمده بودندو از وی مسائل میپرسیدند و من در گوشه ای که ابوحنیفه مرا نمیدید ایستاده بودم مردی بیامد و گفت یا اباحنیفه آمده ام در امری مشکل که بدان دچارم مسئلت کنم گفت آن چیست گفت مرا فرزندی یگانه است چون او را زن دهم طلاق گوید و اگر کنیزک، بخشم آزاد کند و در امر اودرمانده ام آیا بنظر تو چاره ای میرسد گفت آری کنیزکی که او دوست دارد بخر و او را بدو تزویج کن اگر طلاق گفت مال تو بتو بازگردد و اگر آزاد کردن خواهد نتواند چه مملوک او نیست و اگر از او فرزندی آید پیوستۀ تو باشد. از آن روز دانستم که مرد فقیه است و زبان از تعییر او بازداشتم. قاضی ابویوسف گوید: منصور خلیفه ابوحنیفه را طلبید، ربیع حاجب منصور که ابوحنیفه را دشمن میداشت گفت یا امیرالمؤمنین این ابوحنیفه برخلاف جد تو عبدالله عباس می رود چه عبدالله عباس گفت اگر کسی سوگند یاد کرد تا دو روز تواند از او استثنا کردن و ابوحنیفه گوید استثناء از یمین تنها متصل تواند بود. ابوحنیفه گفت یا امیرالمؤمنین ربیع معتقد است که بیعت تو بر عهدۀ سپاهیان تو نیست. گفت چگونه ! گفت چه آنان قسم بر بیعت تو خورند و چون بخانه بازشونداستثناء آرند و سوگند خویش باطل کنند منصور بخندید و گفت ای ربیع از تعرض ابوحنیفه بپرهیز. و چون ابوحنیفه بیرون شد ربیع بدو گفت قصد خون من کردی ابوحنیفه گفت نه تو قصد خون من داشتی و من بدین گفته ترا و خود را رهائی بخشیدم. ابوالعباس طوسی گوید من به ابوحنیفه معتقد نبودم روزی ابوحنیفه نزد منصور آمد و ازدحامی از مردم در آن روز بدانجا بود با خود گفتم امروز ابوحنیفه را در مضیقتی سخت افکنم پس رو بدو کردم وگفتم یا اباحنیفه امیرالمؤمنین بمسلمانی گوید گردن فلان بزن و او علت نمی داند، آیا این گردن زدن او را روا باشد؟ ابوحنیفه گفت یا اباالعباس آیا امیرالمؤمنین امر بحق میکند یا بباطل ؟ گفتم ناگزیر بحق، گفت اجراء حق در هر جا رواست و جای پرسش نیست. ابوحنیفه بنزدیکان خود در آنجا گفت مرد قصد داشت مرا در هلاکت افکند لکن من دست و پای او ببستم. ابن خلکان گوید: ابوحنیفه را جز در قلت عربیت تعییب نتوان کردن و از این قبیل است آنچه روایت شده است که ابوعمرو بن علاء مقری از ابوحنیفه پرسید در قتل به مثقل قصاص واجب آید یانه ؟ او بنا بر اصل متخذ خویش (برخلاف مذهب امام شافعی) گفت نه. گفت اگر قتل بحجر منجٔیق باشد؟ ابوحنیفه گفت ولو قتله باباقبیس. بجای بابی قبیس و باز گفته اند که این لحن نیست بلکه لغتی است کوفی و چون ابوحنیفه کوفی بود بلغت کوفیین جواب گفته است چه اسماء سته را کوفیین در هر سه حال به الف آرند: ان اباها و ابا اباها...
ولادت ابوحنیفه به سال 80 هجری قمری و بروایتی 61 است و ابن خلکان گوید قول اول صواب است. و وفات او در رجب یاشعبان سال 149 یا 150 یا 153 است و قول اول اصح است. و وفات او در بغداد بزندان بود آنگاه که او را به قصد اجبار بتولیت قضا محبوس کرده بودند و این خبر صحیح است و بعضی گفته اند وفات او در زندان نبوده است و مدفن او بمقبرۀ خیزران و قبر وی در آنجا مشهور و مزار است و ابوسعد محمد بن منصور خوارزمی ملقب به شرف الملک مستوفی مملکت سلطان ملکشاه سلجوقی بر قبر او مشهدو قبه ای کرد و مدرسه بزرگی برای حنفیه متصل بدان بساخت که هم اکنون به اعظمیه مشهور است. غزالی در کیمیای سعادت آورده است که: ابن ابی لیلی، فرا ابن سیری گفت نبینی این ابوحنیفه این جولاهه بچه را که هرچه ما بدان فتوی کنیم بر ما رد کند گفت ندانم جولاهه بچه است یا چیست اما دانم که دنیا روی بوی آورده است و وی از دنیا میگریزد و روی از ما بگردانیده است و ما آنرا میجوئیم. ابوالفتح بستی گوید:
الفقه فقه ابی حنیفه وحده
والدین دین محمد بن کرام.
و اخطب خوارزم گوید:
رسول الله قال سراج دینی
و امتی الهداه ابوحنیفه
قضا بعد الصحابه فی الفتاوی
لأحمد فی شریعته خلیفه
سدی دیباج فتیاه اجتهاد
و لحمته من الرحمن خیفه.
و نیز گوید:
ایا جبلی نعمان ان ّ حصاکما
لتحصی و لاتحصی فضائل نعمان
جلائل کتب الفقه طالع تجد بها
دقائق نعمان شقائق نعمان.
و در مولد و مدت عمر و سال وفات او گفته اند، شعر:
سال هشتاد ابوحنیفه بزاد
در جهان داد علم فقه بداد
سال عمرش کشید تا هفتاد
در صد و پنجه اش وفات افتاد.
و پیروان او را، اهل رأی و اصحاب رأی و قیاس و عراقیون و حنفیان نامند. و از آنرو اصحاب وی را اهل رأی و قیاس گویند که وی و پیروان او با نظر در نظائر و اشباه استنباط حکم میکردند و استناد بحدیثی را لازم نمی شمردند برخلاف مالک و اهل حجاز که در هر حکم تابع حدیثی بودند وصاحب یواقیت العلوم گوید: مبانی اصول (اصول فقه) بر چهار رکن است بنزدیک امام شافعی: کتاب، سنت، اجماع وقیاس و بنزدیک امام ابوحنیفه استحسان زیادت شود و بنزدیک مالک استصلاح - انتهی. و بیش از نیمی از مسلمانان امروز بر مذهب ابوحنیفه باشند و مذهب دولت عثمانی نیز حنفی بود. و شیخ ابوحامد محمد بن ابی بکر ابراهیم عطار نیشابوری ملقب به فریدالدین در تذکره گوید که:مالک بن انس گفت ابوحنیفه را چنان دیدم که اگر دعوی کردی این ستون زرین است دلیل توانستی آوردن و بسیارمشایخ را دیده بود و با صادق رضی اﷲعنه صحبت داشته بودو استاد علم فضیل و ابراهیم ادهم و بشر حافی و داودطائی و عبدالله بن مبارک بود و از برکات احتیاط او شعبی که استاد او بود و پیر شده بود خلیفه مجمعی ساخت وشعبی را بخواند و علماء بغداد را حاضر کرد و شرطی را بفرمود تا به نام هر خادمی ضیاعی بنویسد بعضی باقرار و بعضی بملک و بعضی بوقف پس خادم آن خط را پیش شعبی آورد که قاضی بود و گفت امیرالمؤمنین میفرماید که بر این خطها گواهی بنویس. بنوشت و جملۀ فقها بنوشتند پس بخدمت ابوحنیفه آوردند و گفتند امیرالمؤمنین میفرماید که گواهی بنویس، گفت او کجاست ؟ گفتند در سراست گفت امیرالمؤمنین اینجا آید یا من آنجا روم تاشهادت درست آید خادم با وی درشتی کرد گفت در شهادت دیدار شرط نیست یا هست ؟ که قاضی و فقها و پیروان نوشتند تو از جوانی فضولی میکنی پس ابوحنیفه گفت لها ماکسبت. این بسمع خلیفه رسید شعبی را حاضر کرد گفت درشهادت دیدار شرط نیست یا هست ؟ گفت بلی هست. گفت پس تو مرا کی دیدی که گواهی نوشتی ! شعبی گفت دانستم که بعرفان تو است لکن دیدار تو نتوانستم خواست، خلیفه گفت این سخن از حق دور است و این جوان قضا را اولیتر. پس بعد از آن منصور که خلیفه بود اندیشه کرد تا قضابیکی دهد و مشاورت کرد بر یکی از چهار کس که فحول علما بودند و اتفاق کردند، یکی ابوحنیفه دوم سفیان سوم شریک چهارم مسعر بن کدام. هر چهار را طلب کردند در راه که می آمدند ابوحنیفه گفت در هر یکی از شما فراستی گویم، گفتند صواب آمد گفت من بحیاتی قضا از خود دفع کنم و سفیان بگریزد و مسعر خود را دیوانه سازد و شریک قاضی شود پس سفیان در راه بگریخت و در کشتی پنهان شد گفت مرا پنهان دارید که سرم بخواهند برید بتأویل آن خبر که رسول علیه السلام فرموده است: من جعل قاضیاً فقد ذبح بغیر سکین، هرکه را قاضی گردانیدند بی کاردش بکشتند. پس ملاح او را پنهان کرد و این هر سه پیش منصور شدند اول ابوحنیفه را گفت ترا قضا می باید کرد گفت ایهاالامیر من مردی ام نه از عرب و سادات عرب بحکم من راضی نباشند. جعفر گفت این کار به نسبت تعلق ندارد و این را علم باید. ابوحنیفه گفت من این کار رانشایم و در این قول که گفتم نشایم اگر راست میگویم نشایم و اگر دروغ میگویم دروغ زن قضای مسلمانان را نشاید و تو خلیفۀ خدائی روا مدار که دروغگوی را خلیفۀ خود کنی و اعتماد خون و مال مسلمانان بر وی کنی. این بگفت و نجات یافت پس مسعر پیش خلیفه رفت و دست خلیفه بگرفت و گفت چگونه ای و مستورات و فرزندانت چگونه اند منصور گفت او را بیرون کنید که دیوانه است پس شریک را گفتند ترا قضا باید کرد گفت من سودائیم دماغم ضعیف است منصور گفت معالجت کن تا عقل کامل شود پس قضا بشریک دادند. و ابوحنیفه او را مهجور کرد که هرگز با وی سخن نگفت. و گفته اند که تیر اجتهاد ابوحنیفه بر نشانه چنان راست آمد که میل نکرد و اجتهاد دیگران گرد بر گرد نشانه بود. نقلست که مردی مالدار بود و امیرالمؤمنین عثمان را رضی اﷲعنه دشمن داشتی تا حدی که او را جهود خواندی این سخن به ابوحنیفه رسید او رابخواند گفت دختر تو بفلان جهود خواهم دادن او گفت توامام مسلمانان باشی روا داری که دختر مسلمانان را بجهودی دهی و من خود هرگز ندهم. ابوحنیفه گفت سبحان اﷲچون روا نمیداری که دختر خود را بجهودی دهی چگونه روا باشد که محمد رسول الله دو دختر خود بجهودی دهد آن مرد در حال بدانست که سخن از کجاست از آن اعتقاد بازگشت و توبه کرد از برکات امام ابوحنیفه. نقلست که روزی در گرمابه بود یکی را دید بی ایزار بعضی گفتند او فاسقی است و بعضی گفتند او دهری است ابوحنیفه چشم برهم نهاد آن مرد گفت ای امام روشنائی چشم از تو کی بازگرفتند گفت از آنگه باز که ستر از تو برداشتند. نقلست که مسجدی عمارت میکردند از بهر تبرک از ابوحنیفه چیزی بخواستند بر امام گران آمد مردمان گفتند ما را غرض تبرک است آنچه خواهد بدهد درستی زر بداد بکراهتی تمام، شاگردان گفتند ای امام تو کریمی و عالمی و درسخا همتا نداری اینقدر زر دادن چرا بر تو گران آمد گفت نه از جهت مال بود ولکن من یقین میدانم که مال حلال هرگز به آب و گل خرج نرود و من مال خود را حلال میدانم چون از من چیزی خواستند کراهیت آن بود که در مال حلال من شبهتی پدید آمد و از آن سبب عظیم میرنجیدم. چون روزی چند برآمد آن درست بازآوردند و گفتند پشیزاست امام عظیم شاد شد. نقلست که در بازار میگذشت مقدار ناخنی گل بر جامۀ او چکید به لب دجله رفت و می شست گفتند ای امام تو مقدار معین نجاست بر جامه رخصت میدهی اینقدر گل را میشوئی ؟ گفت آری آن فتوی است و این تقوی است چنانکه رسول علیه السلام نیم گرده بلال را اجازه نداد که مدخر کند و یک ساله زنان را قوت نهاد. و گویند خلیفۀ عهد بخواب دید ملک الموت را از او پرسید که عمر من چند مانده است ملک الموت پنج انگشت برداشت و بدان اشارت کرد. تعبیر این خواب از بسیار کس پرسید معلوم نمیشد ابوحنیفه را پرسیدند گفت اشارت پنج انگشت به پنج علم است یعنی آن پنج علم کس نداند و این پنج علم در این آیه است که حق تعالی میفرماید: ان الله عنده علم الساعه، و ینزل الغیث، و یعلم ما فی الارحام، و ماتدری نفس ماذا تکسب غداً، و ماتدری نفس بأی ّارض تموت. (تذکرهالاولیاء).
و ابن خلکان گوید: روزی ابن ابی لیلی قاضی کوفه از محکمه به خانه خویش میشد در راه زنی را دید که مردی را مخاطب کرده گفت یا ابن الزانیین، یعنی ای پسردو زناکار! قاضی در غضب شد و به محکمه بازگشت و باحضار زن فرمان داد چون حاضر آمد حکم کرد تا همچنان ایستاده دو حد قذف بر وی براندند و ابوحنیفه را چون ازآن واقع خبر شد گفت اخطاء القاضی فی هذه الواقعه فی سته اشیاء فی رجوعه الی مجلسه بعد قیامه منه و لاینبغی له ان یرجع بعد ان قام منه فی الحال و فی ضربه الحد فی المسجد و قد نهی رسول الله عن اقامه الحدود فی المساجد و فی ضربه المرئه قائمه و انما تضرب النساء قاعدات کاسیات و فی ضربه ایاها حدین و انما یجب علی القاذف اذا قذف جماعه بکلمه واحده حد واحد و لو وجب ایضاً حدان لایوالی بینهما بل یضرب اولاً ثم یترک حتی یبرء الم الضرب الاول و فی اقامه الحد علیها بغیر طالب و قاضی چون این بشنید شکایت بوالی کوفه برد که جوانی معروف به ابوحنیفه با من معارضت میکند و برخلاف حکم من فتوی میدهد و بر من تشنیع می آورد و مرا بخطا نسبت میکند والی کس به ابوحنیفه فرستاد و او را از فتوی منع کرد و ابوحنیفه از بیان فتوی لب ببست تا آنجا که دخترش روزی پرسید من امروز روزه داشتم و لثۀ مرا خون افتاد و من آب دهان بیرون کردم تا دیگر اثر خون بر آن ظاهر نبود حال توانم آب دهان فروبردن ؟ بوحنیفه گفت دخترک من امیر مرا از بیان فتوی منع کرده این مسئله از برادر خود حماد پرس. و صاحب منتهی المقال از منتظم بن جوزی آورده است که: مردم نسبت به ابوحنیفه سه طائفه اند طائفه ای در عقاید کلامی او در اصول طعن آرندو قومی در روایت و حفظ و ضبط او بر وی نکوهش کنند وجمعی او را بقول برأی که مخالف با احادیث صحاح است تعبیر کنند و پس از کلامی طویل گوید خبر داد ما را عبدالرحمن فرار (کذا) از ابواسحاق فزاری که او گفت من از ابوحنیفه مسئله ای از مسائل دین پرسیدم و او پاسخی بگفت من گفتم از رسول صلوات اﷲعلیه چنان و چنین نقل و روایت شده است گفت آن روایات را با دم خنزیر ستردن باید و عبدالرحمن بن محمد از ابوبکر بن اسود روایت کند که به ابوحنیفه گفتم که نافع از ابن عمر و او ازرسول روایت کند که فرمود البیعان بالخیار ما لم نفترقا. گفت هذا رجز و نیز حدیث دیگر او را خواندم گفت هذا هذیان و عبدالرحمن بن محمد از عبدالصمد و او از پدر خویش روایت کند که حدیث رسول صلوات اﷲعلیه: افطر الحاجم و المحجوم را بر ابوحنیفه خواندند و او گفت هذاسجع و پیداست که این انکار او بر احادیث کذّابه بوده است چه نزد او برخلاف احمد بن حنبل و بخاری صحاح از هفده حدیث تجاوز نمیکرد. و انوری ابیوردی شاعر رخصتهای بوحنیفه را چون مثلی آورده و گوید:
سبحان الله فراخ چون چه
چون رخصتهای بوحنیفه.
و ناصرخسرو گوید:
می جوشیده حلال است سوی صاحب رأی
شافعی گوید شطرنج مباح است بباز
می و قیمار و لواطه بطریق سه امام
مر ترا هر سه حلال است هلا سر بفراز.
و نیز گوید:
رخصت سیکی چو داده بود یکی دام
قومی از آن شد بسوی مذهب نعمان
روی غلامان خوب و سیکی روشن
قبلۀ امت شده ست و دام امامان.
بوحنیفه به از او گوید در باب شراب
گفت جوشیده بخور تا نبود بر تو حرام.
اینت مسکر حرام کرد چو خوک
وآنت گفتا بجوش و پر کن طاس.
گوئی که حلال است پخته مسکر
با سنبل وبا بیخ رازیانه.
بادۀ پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بویوسف نعمانی.
و در روضات از کتاب احتجاج و علل نقل میکند که: ابوحنیفه میگفت علی چنین گفت و من گویم. و نیز میگفت و مایعلم جعفر بن محمد و انا اعلم، لقیت الرجال و سمعت من افواههم. و جعفر بن محمد صحفی و معلوم است مراد از جعفر بن محمد حضرت ابی عبدالله الصادق علیه السلام است. یوسف بن اسباط میگفت که ابوحنیفه بیش از چهارصد حدیث رسول را نقیض آورد. پرسیدند از چه قبیل گفت رسول فرمود اسب را دو بهره و مردرا یک بهره است و ابوحنیفه گفت من سهم مؤمنی را ازسهم بهیمه ای کمتر ندانم و رسول خدا و اصحاب او اشعار بدن میکردند و ابوحنیفه گفت اشعار مثله است و مثله روا نیست و رسول صلی اﷲعلیه وآله فرمود خریدار و فروشنده تا از یکدیگر جدا نشده اند اختیار فسخ دارند و ابوحنیفه گوید پس از ایجاب عقد خیاری نیست و رسول صلی اﷲعلیه وآله هر وقت ارادۀ سفر میکرد یکی از زنان رابرای سفر بقرعه برمیگزید و اصحاب او نیز قرعه میزدند و ابوحنیفه گفت قرعه قمار است. گویند شیخ مفید در محضر اکابر عباسیان و شیوخ حنفیان گفت که: ابوحنیفه گوید شرب نبیذ مسکر حلال طلق است و آن سنتی باشد و تحریم آن بدعتی و نیز ابوحنیفه میگفت لو ادرکنی رسول اﷲلأخذ بکثیر من قولی و نیز گویند قرائت و تکبیر نمازرا بفارسی اجازت داد. و شافعی گفته است من بکتب اصحاب ابوحنیفه مراجعه کردم و در آن صد و سی ورقه خلاف کتاب و سنت یافتم و سفیان و مالک و حماد و شافعی و اوزاعی گفته اند: ماولد فی الاسلام اشأم من ابی حنیفه، و مالک گفت فتنه ابی حنیفه اضر علی الامه من فتنه ابلیس، و خطیب بغدادی ابن مهدی گوید ما فتنه علی الاسلام بعد الدجال اعظم من رأی ابی حنیفه و مردم شیعه در مقابل توهین ابوحنیفه گویند که مسئلۀ غسل و مسح مسئلتی است خلافی میان خدا و ابوحنیفه چه او تعالی فرمود و امسحوا برؤسکم و ارجلکم الی الکعبین و ابوحنیفه گفت یجب غسل الرجلین و غزالی درکتاب المنحول فی علم الاصول گوید: فاما ابوحنیفه فقدقلب الشریعه ظهر البطن و شوّش مسلکها و غیّر نظامهاو اردف جمیع قواعد الشرع باصل هدم به شرع محمد المصطفی و من فعل شیئاً من هذا مستحلاً کفر و من فعله غیرمستحل فسق. صاحب یواقیت العلوم گوید: ازالۀ نجاست کردن نزدیک شافعی جز به آب مطلق روا نباشد و بنزدیک ابوحنیفه روا باشد بهر مایعی لطیف چون سرکه و ماء ورد. و از مجموع مثالبی که مخالفین ابوحنیفه بدو نسبت کنند و شمتی از آن نقل شد برمی آید که او با مسلمانی و زهد و عفاف، در احکام فقه با سعۀ فکر و نظری دیگر میدیده و تعبد را در قوانین شرعیه از دین نمی شمرده است. و از سخنان اوست: لو علم الملوک ما نحن فیه من لذه العلم لحاربونا بالسیوف. در مناقب ابوحنیفه کتب بسیار است از جمله از ابوجعفر طحاوی کتاب عقودالمرجان و مختصر آن عقود الدرر و العقیان و دیگر الروضهالمنیفه و از امام محمد بن احمد شعبی کتابی در بیست جزء و از امام موفق الدین احمد ملکی خوارزمی متوفی بسال 568هجری قمری کتابی مشتمل بر چهل باب و از شیخ محیی الدین عبدالقادر بن ابی الوفاء قرشی کتابی موسوم به البستان فی مناقب النعمان و از جارالله زمخشری کتاب شقائق النعمان فی مناقب النعمان و از امام عبدالله بن محمد حارثی کتاب کشف الاّثار و از شیخ ابن المظفر یوسف بن قزاوغلی بغدادی کتابی در ترجیح مذهب ابوحنیفه بر مذاهب دیگر و آن مشتمل بر بیست و سه باب و در موضوع خود بی نظیر است و هم کتابی موسوم به کتاب الابتصار (کذا و شاید: انتصار) لامام ائمه الامصار در دو مجلد بزرگ. و از امام ابوعبدالله حسین بن علی صیمری در مناقب ابوحنیفه کتابی است که در 404 از آن فراغت یافته است و از احمد بن صلت حمانی متوفی 308 کتابی بزرگ که خطیب در تاریخ بغداد آنرا ضعیف شمرده است. و از امام محمد بن محمد کردری معروف به بزازی متوفی 727 یا 827 کتابی مشتمل بر یازده باب و مقدمه در مناقب اصحاب و تابعین و باب اول آن در مناقب امام ابوحنیفه و سایر ابواب آن در مناقب اصحاب اوست و آنرا محمد بن عمر حلبی برای سلطان مرادثانی ترجمه کرده است. و از ابوالقاسم عبدالله بن محمد بن احمد سعدی معروف به ابن ابی العوام کتابی در فضل و اخبار ابوحنیفه و کسانی که از او روایت دارند و از جملۀ کتب در مناقب امام کتاب موسوم به المواهب الشریفهفی مناقب ابی حنیفه است و ترجمه آن موسوم به تحفهالسلطان فی مناقب النعمان و مناقب ابی حنیفه از خطیب خوارزمی و جز آنچه ذکر شد گروه بسیار مناقب او را در اول یا آخر کتب خویش ذکر کرده اند از جمله ابوالحسین قدوری در اول شرح مختصر کرخی و امام محمد بن عبدالرحمن غزنوی در کتاب جامعالانوار و احمد بن سلیمان بن سعید در آخر کتاب درر و عمر صوفی کماروری در اوّل کتاب مضمرات و امام ابوعمر بن عبدالبر متوفی 462 در کتاب انتفاء و شمس الدین یوسف بن سعید سجستانی در آخر منیهالمفتی و شرف الدین اسماعیل بن عیسی اوغانی مکی در مختصر مسند و ابوعبدالله محمد بن خسرو بلخی در اول کتاب مسند و ابوالبقاء احمد بن ابی الضیاء قرشی مکی و صاحب سفینهالعلوم و ابوالعباس احمد بن محمد غزنوی در اول مقدمۀ خود و ابوجعفر احمد بن عبدالله سرماری بابی در مناقب او آورده و گوید مذهب او با سلاطین و ملوک موافقتر است وعثمان بن علی بن محمد شیرازی در الایضاح لعلوم النکاح و تقی الدین تمیمی در اول طبقات و ابواسحاق شیرازی درطبقات و محیی الدین نووی در تهذیب الأسماء و امام حسام الدین شهید در آخر فتاوی الکبری و ابن خلکان و سایر مورخین در کتب خویش. دیگر از جمله کتب در مناقب او تحفه السلطان فی مناقب النعمان بن کاس و تبییض الصحیفه بمناقب ابی حنیفه سیوطی و کتاب عقود الجمان فی مناقب ابی حنیفه النعمان تألیف امام ابوعبدالله محمد بن یوسف دمشقی صالحی نزیل بقروقیه و مناقب ابویحیی زکریابن یحیی النیشابوری. و احمد بن محمد سیواسی را منظومه ای ترکی است در فضائل او موسوم به کتاب الحیاض من صوب غمام الفیاض و شیخ ابوسعید را در مناقب او کتابی است بفارسی. و اما طبقات حنفیه: اقدم از همه طبقات شیخ عبدالقادر بن محمد قرشی است به نام الجواهر المضیه فی طبقات الحنفیه و شیخ مجدالدین آنرا مختصر کرده و دیگرتاج التراجم لقاسم بن قطلوبغا و طبقات الحنفیه لمحمود بن سلیمان الکفوی موسوم باعلام الاخیار من فقهاء مذهب النعمان المختار و طبقات الحنفیه لعبدالقادر بن محمد قرسی و مرقات الوفیه لابن دقماق ابراهیم بن محمد و دیگر کتاب ابوطاهر محمد بن یعقوب فیروزآبادی و کتاب قاضی بدرالدین محمود بن احمد عینی و کتاب قطب الدین محمد بن علاءالدین مکی و کتاب نجم الدین ابراهیم بن علی طرسوسی بنام وفیات الاعیان فی مذهب نعمان و طبقات ابن طولون اسحاق بن حسن الغرف العلیه و طبقات شمس الدین بن آجا محمد بن محمد و طبقات محمد بن عمر حفید آق شمس الدین و طبقات تقی الدین عبدالقادر مصری و آن اجل کتاب مؤلفه ای در تراجم اهل رأی است موسوم به الطبقات السنیه و طبقات امام مسعود شیبه بن عمادالدین سندی و طبقات علی بن امرالله بن الحنائی و کتاب طبقات صلاح الدین عبدالله بن محمد مهندس و طبقات شیخ ابراهیم حلبی
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ فَ تِ نِسْ سَمْ ما)
ابن الفضل الشهابی. تابعی است و شافعی از وی روایت کند. در تاریخ اسلام، تابعی به کسانی اطلاق می شود که از صحابه پیامبر اسلام (ص) علم و دین را دریافت کرده اند. این افراد نقش بسیار مهمی در حفظ و انتقال سنت نبوی داشته اند و به دلیل نزدیکی به صحابه، دارای اعتبار و ارزش علمی بالایی در علوم اسلامی، به ویژه حدیث، فقه و تفسیر هستند. بسیاری از مکاتب فکری اولیه جهان اسلام بر اساس تعلیمات همین تابعین بنا شده اند.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَنْ نَ کَ)
او را عثمان بن عفان برای دیدن نیرنجات بدماوند فرستاد. رجوع به مادۀ ’د ن ی ن د’ در لغت نامه های عرب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ یات)
شریح بن یزید الحضرمی. محدث است. محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ حَ فَ)
وهب بن عبداﷲ. یکی از صحابۀ رسول صلوات اﷲعلیه. او پس از وفات آن حضرت بخدمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام پیوست و در حروب آن حضرت حضور داشت. و امیرالمؤمنین علی او راوهب الخیر و گاهی وهب الله میخواند. و او بکوفه اقامت گزید و به سال 72 هجری قمری بدانجا درگذشت، حربا، جانورکی چون حرباء. (المزهر) ، دشنامی است
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
کنیت امام اعظم کوفی رحمهالله علیه. و نام مبارک ایشان نعمان بود. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار.
خاقانی.
زآن بوحنیفه مرتبت و شافعی بیان
چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام.
خاقانی.
اول شب بوحنیفه درگذشت
شافعی آخر شب از مادر بزاد.
خاقانی.
رجوع به ابوحنیفه نعمان بن ابی عبدالله شود
لغت نامه دهخدا
(بَ حَ فَ)
نام قبیله ای از عرب و اشعار این قبیله را ابوسعید سکری گرد کرده است. (ابن الندیم). یکی از قبائل عرب ساکن یمامه. حنیفه لقب جد اعلای آنان است و نام او اثان بن لجیم بن صعب باشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ لَ قَ)
رشیدالدین یعقوب طیبی، از احفاد داود بن متی معاصر ابن ابی اصیبعه. وفات 645 هجری قمری رجوع به نامۀ دانشوران ج 2 ص 445 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ شَشَ)
محمد بن علی بن امیه، از اولاد ابی امیۀ کاتب. و او طنبوری و در صنعت خویش حاذق بود و کتاب المغنی المجید و کتاب اخبارالطنبوریین از اوست. (از ابن الندیم). و در جای دیگر گوید: و لاشعر له یعول علیه
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ زَ مَ)
جد سعد بن عباده است، روغن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
و یثمر (شجرالفلفل) عناقید صغار احبها کحب ابی قنینه اذا کانت خضراء... (رحلۀ ابن بطوطه ص 112). و معنی آنرا نیافتم
لغت نامه دهخدا
(اَ نُ حَ لَ)
نحلّی. صحابی است. صحابی به شخصی گفته می شود که در زمان حیات پیامبر اسلام، حضرت محمد (ص)، او را دیده، به او ایمان آورده و در همان حال مسلمان از دنیا رفته باشد. صحابه نقش مهمی در انتقال مفاهیم دینی، روایت احادیث، و گسترش فرهنگ اسلامی داشتند. واژه صحابی در منابع تاریخی و حدیثی جایگاه خاصی دارد و شناخت صحابه برای درک بهتر تاریخ صدر اسلام ضروری است.
البجلی. صحابی است و بعضی او را از تابعین شمرده اند
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
مگس. (مهذب الأسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ نَ دَ)
عرنیق. طائری معروف شبیه کرکی. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ ظَ لَ)
از شعبی و از او ابن ابی خالد ازدی روایت آرد
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ ضَ)
معبد بن عباد سالمی. صحابی بدری انصاری است. صحابه کسانی بودند که در روزگار سختی و هجرت، شانه به شانه پیامبر اسلام (ص) ایستادند و از او حمایت کردند. هر فردی که پیامبر را دیده و به او ایمان آورده، در زمره ی صحابه قرار می گیرد. واژه ی «صحابی» در منابع اهل سنت و تشیع بسیار مورد بحث و پژوهش قرار گرفته است.
لغت نامه دهخدا
(اَ زُ نَ بَ)
یکی از کنای مردان عرب است
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ فَ)
حجاج بن غیاث. محدث است. واژه محدث در علم حدیث به کسی اطلاق می شود که توانایی بررسی و نقد حدیث را داراست. این افراد با استفاده از دانش وسیع در زمینه راویان، طبقات مختلف آنان، و شواهد مختلف، صحت یا سقم یک روایت را تعیین می کنند. محدثان با برقراری استانداردهای دقیق علمی، به مسلمانان کمک کردند تا از احادیث صحیح بهره برداری کنند و از اشتباهات جلوگیری نمایند.
فضل بن حباب بن محمد بن شعیب بن صخر جمحی بصری. قاضی بصره. از روات اخبار و اشعار و انساب. وفات او بسال 305 هجری قمری بوده است. کتاب الفرسان و کتاب طبقات الشعراء الجاهلین از اوست. و رجوع به فضل... شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ جَیْ یَ)
اجلح بن عبدالله بن حجیه. محدث است. محدث کسی است که علاوه بر نقل احادیث، در تشخیص راویان ضعیف، ناقلان جعلی، و تناقض های روایی تخصص دارد. علم رجال به عنوان شاخه ای از دانش حدیث، به وسیلهٔ همین محدثان شکل گرفت و برای هر حدیث، مسیر انتقال آن از راوی به راوی مشخص شد. این سطح از دقت علمی، تنها در تمدن اسلامی به چشم می خورد و نمونه ای از نهادینه شدن عقلانیت در دین است.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ فَ یِ اِ یِغَ نَ)
ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آورده است که: در این روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم ما را صحبت افتاد با استاد بوحنیفۀ اسکافی و شنوده بودم فضل و ادب و علم وی سخت بسیار اما چون وی را بدیدم این بیت متنبی را که گفته است معنی نیکوتر دانستم:
و استکبر الاخبار قبل لقائه
فلما التقینا صغّر الخبر الخبر.
و در میان مذاکره وی را گفتم هر چند تو در روزگار سلطانان گذشته نبودی که شعر تو دیدندی و صلت و نواخت ترا کمتر از دیگران نبودی اکنون قصیده ای بباید گفت و آن گذشته را بشعر تازه کرد تا تاریخ بر آن آراسته گردد، وی این قصیده بگفت و نزدیک من فرستاد. چون کسی پادشاهی گذشته را چنین شعر داند گفت اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد وی سخن را بکدام درجه رساند و امروز بحمداﷲ و منّه چنین شهر هیچ جای نشان نمیدهند به آبادانی و مردم بسیار و ایمنی و راحت و سلطان عادل مهربان، که همیشه این پادشاه و مردم شهرباداما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد و خداوندان این صنایع محروم چون در اول تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین، این حضرت بزرگوار که پاینده باد و مردم آن، واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که ازین شهر باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان بیاوردن خاصه مردی چون بوحنیفه که کمتر فضل وی شعر است و بی اجری و مشاهره ای درس ادب و علم دارد و مردمان را رایگان علم آموزد و پس از این بر فضل وی اعتماد خواهم کرد تا آنچه مرا بیاید از اشعار که فراخور تاریخ باشدبخواهم و اینک بر اثر این قصیده که خواسته بودم نبشته آمد تا بران واقف شده آید. قصیده:
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار
فلک بچشم بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد ز بهر خردی کار
سوار کش نبود یار اسپ راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار
بقاب قوسین آنرا برد خدای که او
سبک شمارد در چشم خویش وحشت غار
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار
ز هر که آید کاری در او پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار
بگاه خواستن آمد نشان نهمت مرد
که روز ابر همی باز به رسد بشکار
شراب وخواب و رباب و کباب و ترّه و نان
هزار کاخ فزون کرد با زمی هموار
چو بزم خسرو و آن رزم وی بدیده بوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار
نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود
مگر کلیله و دمنه نخوانده ای ده بار
همانکه داشت برادر ترا بر آن تخلیط
همو ببست برادر ترا بصد مسمار
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
همو بدآمد خود بیند از به آمد کار
چو رای عالی چونان صواب دید که باز
ببلخ بامی مر ملک را زند پرگار
بشهر غزنی از مرد و زن نماند دو تن
که یک زمان بود از خمر شوق او هشیار
نهاده مردم غزنی دو چشم و گوش براه
ز بهر دیدن آن چهر همچو گل ببهار
در این تفکر بودند کآفتاب ملوک
شعاع طلعت کرد از سپهر مهد اظهار
بدار ملک درآمد بسان جد و پدر
بکام خویش رسیده ز شکر کرده شعار
از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افکار
بزاد و بود وطن کرد زآنکه چون خواهد
که قطره گردد در، آید او بسوی بحار
بکرد جنبش و گردجهان برآمد شاه
نه زآنکه تاش چو شاهان کنند سیم نثار
خدایگان فلک است و نگفت کس که فلک
مکان دیگر دارد کش اندر اوست مدار
ایا موافق بر خسروی که دیر زیی
بشکر نعمت زاید ز خدمتت بسیار
از آن قبل که تراایزد آفرید بخاک
ز چاکران زمین است گنبد دوّار
بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد
بسوی چرخ برد بادسال و ماه غبار
درم رباید تیغ تو، زآنش در سر خصم
کنی بزندان وز مغز او دهیش زوار
اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت
یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند برگنه جوان اصرار
نه آدمی است مگر لشکر تو خیل قضاست
که بازشان نتوان داشت از در و دیوار
نعوذ باﷲ اگر زآن یکی شود مثله
ز حرص جمله بود همچو جعفر طیار
در آن زمان که چو مژّه به مژّه از پی خواب
در او فتند بنیزه دو لشکر جرار
ز بس رکوع و سجود حسام گوئی تو
هوا مگر که همی بندد آهنین دستار
ز کفک اسبان گشته... بار هوا
زبانگ مردان در پاسخ آمده اقطار
یکی در آنکه جگر گردد از در حمیت
یکی در آنکه زبان گردد از پی زنهار
چنان بسازد با حزم تو تهور تو
چنانکه رامش را (یا: مر) طبع مردم میخوار
فلک چو دید قرار جهانیان بر تو
قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار
ز فر جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگرچه باطل یکچند چیره شد نهمار
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی
اگرچه مرد بود چربدست و زیرک سار
نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید
اگرچه منفعت ماه نیز بیمقدار
بسروری ّ و امیری رعیت و لشکر
پذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار
که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک
پدرچه کرد همان پیشه کن بلیل و نهار
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بدبود بیدار
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده ست منبر و دار
عزیز نبود آنکس که تو عزیز کنی
ز بهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش نی سیر کوکب سیار
نه آن بود که تو خواهی همی ّ و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزد دادار
کلیمکی که بدریا فکندمادر او
ز بیم فرعون، آن بدسرشت دل چون قار
نه برکشیدش فرعون از آب و از شفقت
بیک زمان ننهادش همی فرو ز کنار
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آردش بخت یوسف وار
مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار
گر استوار نداری حدیث، آسانست
مدیح شاه بخوان و نظیر شاه بیار
خدایگان جهان خسرو زمان مسعود
که شد عزیز بدو دین احمد مختار
ز مجد گوید چون عابد از عفاف سخن
ز ظلم جوید چون عاشق از فراق فرار
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست
که تا ز حشمت اودر نماند از گفتار
بعقل ماند کز علم ساخت گنج و سپاه
بعدل ماند کز حلم کرد قصر و حصار
اگر پدرش مر او را ولایت ری داد
ز مهر و شفقت بود آن نه از سر آزار
چو کرد خواهد مر بچه را مرشح، شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار
چو خواست کردن از خود جدا ترا آن شاه
نه سیم داد و نه زرّ و نه زین نه زین افزار
نه مادر و پدر از جملۀ همه پسران
نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار
از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش
نکرد با او چندانکه در خورش کردار
چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز
سیاه کردن پستان نباشد از پیکار
بمالش پدران است بالش پسران
بسر بریدن شمع است سرفرازی نار
چو راست گشت جهان بر امیر دین محمود
ز سومنات همی گیر تا در بلغار
جهات را چوفریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موافق اندر کار
چو ملک دنیی در چشم وی حقیر نمود
بساخت همت او با نشاط دار قرار
قیامتی دگر اندر جهان پدید آمد
قیامت آید چون ماه گم کند رفتار
از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار
چنانکه کرد همی اقتضا سیاست ملک
سها بجای قمر بود چند گاه مشار
چو کار کعبۀ ملک جهان بدان آمد
که باد غفلت بربود از او همی استار
خدایگان جهان مر نماز نافله را
بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار
گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش
پیام داد بلطف و لطف نمود هزار
که دار ملک ترا جز به نام ما ناید
طراز کسوۀ آفاق و سکۀ دینار
نداشت سود از آن کاینه ی سعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد سه گانه از در دار
چو رایت شه منصور از سپاهان رود
بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دوپنج و چهار
ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیره ش آمد فوجی بسان موج بحار
شریفتر ز نبوت مدان تو هیچ صفت
که مانده است از او در جهان بسی آثار
شنیده ای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ
صهیب و سلمان را نامد آمدن دشوار
مثل زنند که آید پزشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار
که شاه تا بهرات آمد از سپاه پدرش
چو مور مردم دیدی ز هر سوئی بقطار
بسان فرقان آمد قصیده ام بنگر
که قدردانش کند در دل و دو دیده نگار
اگرچه اندر وقتی زمانه را دیدم
که باز کرد نیارم ز هم طی طومار
ز بسکه معنی دوشیزه دید با من لفظ
دل از دلالت معنی بکندو شد بیزار
از آنکه هستم از غزنی و جوانم نیز
همی نبینم مر علم خویش را بازار
خدایگانا چون جامه ای است شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار
ز کارنامۀ تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار
مگوی شعر و پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی و تخم نکو کار و رسم بد بردار
بگو که لفظ آن هست لؤلؤ خوشاب
بگو که معنی این هست صورت فرخار
همیشه تا گذرنده ست در جهان سختی
تو بگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو در زمانه بمان همچنان شه و سالار
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله
همیشه تا چکد از آسمان همی امطار
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.
بپایان آمد این قصیدۀ غرای چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی دست در گردن یکدیگر زده. و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی رحمهاﷲعلیهم اجمعین در سخن موئی بدو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد فان اللّها تفتح باللﱡهی. و مگر بیابد که هنوز جوان است و ما ذلک علی اﷲ بعزیز.و باز بیهقی در جای دیگر گوید: و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفۀ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت بجهه گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمد بر تخت و مملکت گرفتن امیرمسعود و بغایت نیکو گفت و فالی زده بودم که چونکه بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند، اگر پادشاهی بوی اقبال کند بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند و الفال حق. آنچه بدل گذشته بود بر آن قلم رفته بود. چون تخت بخداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید و بخط فقیه ابوحنیفه چند کتاب دیده بود و خط و لفظ او را پسندیده و فال خلاص گرفته چون بتخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست و قصیده گفت و صلت یافت و بر اثر آن قصیده ای دیگر خواست و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت و قصیده های غرا گوید یکی از آن این است. قصیده:
صدهزار آفرین رب علیم
باد بر ابر رحمت ابراهیم
آفتاب ملوک هفت اقلیم
که بدو نو شد این جلال قدیم
از پی خرمی جهان ثنای
باز باران جود گشت سجیم
عندلیب هنر ببانگ آمد
وآمد از بوستان فخر نسیم
گرچه از گشت روزگار و جهان
در صدف دیر ماند درّ یتیم
شکر و منت خدای را کآخر
آنهمه حال صعب گشت سلیم
زآسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم
چکند کار جادوئی فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم
هر که دانست مر سلیمان را
تخت بلقیس را نخواند عظیم
داند از کردگار کار، که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم
ره نیابد بدو پشیمانی
زآنکه باشد بوقت خشم حلیم
دارد از رای خوب خویش وزیر
دارد از خوی نیک خویش ندیم
ملکا خسروا خداوندا
یک سخن گویمت چو درّنظیم
پادشا را فتوح کم ناید
چون زند لهو را میان بدو نیم
کار خواهی بکام دل بادت
صبر کن بر هوای دل تقدیم
هر که را وقت آن بود که کند
مادر مملکت ز شیر فطیم
خویشتن دارد او دو هفته نگاه
هم بر آنسان که از غنیم غنیم
تا نکردند در بن چه سخت
پاک نامد ز آب هیچ ادیم
باز شطرنج ملک با دو سه تن
با دو چشم و دو رنگ بی تعلیم
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم
نه فلان جرم کرد ونه بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم
هرچه بر ما رسد ز نیک و زبد
باشد از حکم کردگار قدیم
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آورد چو ماهی شیم
مارماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود در خیم
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری بظلیم
نه کسش یاور و نه ایزد یار
هر که را نفس زد بنار جحیم
قصه کوته به است از تطویل
کان نیاورد درّ و دریا سیم
تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم
سر تو سبز باد و روی تو سرخ
آنکه بد خواست در عذاب الیم
باد میدان تو ز محتشمان
چو بهنگام حج رکن حطیم
همچو جد خود و چو جد پدر
باش بر خاص و عام خویش رحیم.
تغزل:
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفین سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سراپای توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبی تو گویم یک هفته مقیم
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت برسیم (کذا)
دوستدار تو ندارد بکف از وصل تو هیچ
مرد باهمت را فقر عذابیست الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده ست کسی نرم تر از ماهی شیم ؟
به یتیمی و دوروئیت همه طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه در است آنکه یتیم
گرنیارامد زلف تو عجب نبود زآنک
برجهاندش هم آن درّ بناگوش چو سیم
مبر از من خرد آن بس نبودکز پی آن
بسته و خستۀ زلف تو بود مرد حکیم
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم
زلف تو کیست که او بیم کند چشم ترا
یا که ای تو که کنی بیم کسی را تعلیم
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم
قصه موجز، شه و سلطان جهان ابراهیم
آنکه چون جد و پدر در همه حال مدام
ذاکر و شاکر باشد به بر رب علیم
پادشا در دل خلق و پارسا دردل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همت مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سرّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم
همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم
بی از آن کامد از او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم
سیزده سال اگر ماند در خلد کسی
بر سبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه زنیم
چو دهد ملک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مثل الملک عقیم
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا
پس از این طبل چرا باید زد زیر گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان بازمشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم
خرد از بی خردان آموز ای شاه خرد
که بتحریف قلم گشت خط مرد قویم
رسم محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم
تیغبر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم
قدرتی بنمای از اول و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نبود، نبود مرد حلیم
کیست از تارک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوستری از زر و سیم
با چنین پیران لابل که جوانان چنین
زود باشد که شود عقد خراسان تنظیم
آنچه از سیرت نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیان است اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای ببایدبرکند
وقت باشد که نکو باشد نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متواری گشته ست و خموش
دی همی بازندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر
حیلت اوست خموشی چو تهیدست غریم
شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم
بلکه از حکم خداوند جهان بود همه
از خداوند جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطان شهید افزون تر
بوداز هر چه ملک بود به نیکوئی خیم
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی
که بود جایگه بوسۀ او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند
گشته دلخسته و زآن خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دل شاد جهان را آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم.
و باز بیهقی گوید: فاضلی بایستی که چند شعر گفتی تا هم نظم بودی و هم نثر، کس را نیافتم از شعرای عصر که در این بیست سال بودند اندرین دولت تا اکنون که این تاریخ تا این جا رسانیدم. از فقیه بوحنیفه ایده اﷲ تعالی بخواستم و وی بگفت و سخت نیکو گفت و بفرستاد و کل خیر عندنا من عنده و کار بر این بنماند و فال من کی خطا کند و اینک در مدت نزدیک از دولت خداوند سلطان ابوالمظفر ابراهیم اطال اﷲبقائه و عنایت عالی چندین تربیت یافت و صلت های گران استد و شغل اشراف ترمک (شاید: ترنک) بدو مفوض شد و بچشم خرد بترمک نباید نگریست که نخست ولایت اشراف خوارزمشاه آلتونتاش بودرحمهاﷲعلیه. و قصیده این است:
شاه چو دل برکند ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان
وحشی چیزیست ملک و دانم از آن این
کو نشود هیچگونه بسته بانسان
بندش عدل است و چون بعدل ببندیش
انسی گیرد همه دگر شودش سان
کیست که گوید ترا نگر نخوری می
می خور و داد طرب ز مستان بستان
شیر خور و آن چنان مخور که به آخر
زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان
شاه چو داند که چیست خوردن و خفتن
وین همه دانند کودکان دبستان
شاه چو در کار خویش باشد بیدار
بسته عدو را برد ز باغ بزندان
مار بود دشمن و بکندن دانش
زو مشو ایمن اگرت باید دندان
از عدو آنگه حذر بکن که شود دوست
وز مغ ترس آن زمان که گشت مسلمان
نامۀ نعمت ز شکر عنوان دارد
بتوان دانست حشو نامه ز عنوان
شاه چو بر خود قبای عجب کند راست
خصم بدرّدش تا به بند گریبان
غره نگردد بعز پیل و عماری
هر که بدیده ست ذل اشتر و پالان
مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان
مأمون آنک از ملوک دولت اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان
جبه ای ازخز بداشت بر تن چندانک
سوده و فرسوده گشت بر وی و خلقان
مر ندما را از آن فزود تعجب
کردند از وی سؤال از سبب آن
گفت ز شاهان حدیث ماند باقی
در عرب و در عجم نه توزی و کتّان
شاه چو بر خزّ و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نماید خفتان
ملکی کانرا بدرع گیری و زوبین
دادش نتوان به آب حوض و بریحان
چون دل لشکر ملک نگاه ندارد
درگه ایوان چنانکه درگه میدان
کار چو پیش آیدش بود که بمیدان
خواری بیند ز خوار کردۀ ایوان
گرچه شود لشکری بسیم قوی دل
آخر دلگرمئی ببایدش از خوان
دار نکو مر پزشگ را گه صحت
تات نکو دارد او بدارو و درمان
خواهی تا باشی ایمن از بد اقران
روی ز قرآن متاب و کوی ز اقران
زهد مقید بدین و علم بطاعت
مجد مقید بجود و شعر بدیوان
خلق بصورت قوی ّ و خلق به سیرت
دین بسریرت قوی ّ و ملک بسلطان
شاه هنرپیشه میر میدان مسعود
بسته سعادت همیشه با وی دامان
ای بتو آراسته همیشه زمانه
راست بدانسان که باغ در مه نیسان
رادی گر دعوی نبوت سازد
به ز کف تو نیافت خواهد برهان
قوت اسلام را و نصرت حق را
حاجت پیغامبری ّ و حجت ایمان
دست قوی داری و زبان سخنگوی
زین دو یکی داشت یار، موسی عمران
شکر خداوند را که باز بدیدم
نعمت دیدار تو در این خرم ایوان
چون بسلامت بدار ملک رسیدی
باک نداریم اگر بمیرد بهمان
در مثل است اینکه چون بجای بود سر
ناید کم مرد را ذخیره و سامان
راست نه امروز شد خراسان زینسان
بود چنین تا همیشه بود خراسان
ملک خدای جهان ز ملک تو بیش است
بیشتر است از جهان نه اینک ویران
دشمن تو گر بجنگ تخت تو بگرفت
دیو گرفت از نخست تخت سلیمان
ور تو ز خصمان خویش رنجه شدی نیز
مشتری آنک نه رنجه گشت ز کیوان
باران کان رحمت خدای جهان است
صاعقه گردد همی وسیلت باران
از ما بر ماست چون نگاه کنی نیک
در تبر و در درخت و آهن و سوهان
کار ز سر گیر و اسب وتیغ دگر ساز
خاصه که پیدا شد از بهار زمستان
دل چو کنی راست با سپاه و رعیت
آیدت از یک رهی دو رستم دستان
زآنکه توئی سید ملوک زمانه
زآنکه ترا برگزید از همه، یزدان
شیر و نهنگ و عقاب زین خبر بد
خیره شدند اندر آب و قعر بیابان
کس نکند اعتقاد بر کره خویش (کذا)
تا نکنیشان بخون دشمن مهمان
گر پری و آدمی دژم شد زین حال
ناید کس را عجب ز جملۀ حیوان
می ندمد لاله برگ و ابر نخندد
تا ندهی هر دو را تو زین پس فرمان
خسرو ایران توئی ّ و بودی و باشد
گرچه فرودست غرّه گشت بعصیان
آنکه بجنگ خدا بشد بجهالت
تیرش در خون زدند از پی خذلان
فرعون آن روز غرقه شد که بخواندن
نیل بشد چند گامی از پی هامان
قاعده ملک ناصری ّ و یمینی
محکمتر زآن شناس در همه کیهان
کآخر زین هول زخم تیغ ظهیری
با تن خسته روند جملۀ خصمان
گر نتواند کشید اسب ترا نیز
پیل کشد مر ترا چو رستم دستان
گر گنهی کرد چاکریت نه از قصد
کردش گیتی بنان و جامه گروگان
گر بپذیری رواست عذر زمانه
زانکه شده ست او ز فعل خویش پشیمان
لؤلؤ خوشاب بحر ملک تو داری
تا دگران جان کنند از پی مرجان
افسر زرین ترا و دولت بیدار
وآنکه ترا دشمن است بد سگ کهدان
گل ز تو چون بوی خویش باز ندارد
کرد چه باید حدیث خار مغیلان ؟
به که بدان دل بشغل بازنداری
کین سخن اندر جهان نماند پنهان
شعر نگویم چو گویم ایدون گویم
کرده مضمّن همه بحکمت لقمان
پیدا باشد که خود نگویم در شعر
از خط و از خال و زلف و چشمک خوبان
من که مدیح امیر گویم بی طمع
میر چه دانم که باشد اندر دوجهان (کذا)
همتکی هست هم در این سر چون گوی
زآن بجوانی شده ست پشتم چوگان
شاها در عمر تو فزود خداوند
هر چه در این راه شد ز ساز تو نقصان
جز بمدیح تو دم نیارم زد زآنک
نام همی بایدم که یافته ام نان
تا بفلک بر همی بتابد خورشید
راست چو در آبگیر زرین پنگان
شاد همی باش و زرّ و سیم همی پاش
ملک همی دار و امرو نهی همی ران
رویت باید که سرخ باشد و سر، سبز
کآخر گردد عدو بتیغ تو قربان.
این سخن دراز میشود اما از چنین سخنان با چندین صنعت و معنی کاغذ تاجی مرصع بر سر نهاد و دریغ مردم فاضل که بمیرد و دیر زیاد این آزادمرد - انتهی.
از مجموع آنچه از تاریخ ابوالفضل و اشعار اسکافی برمی آید پیداست که برخلاف گفتۀ صاحب مجمعالفصحاء ابوحنیفه غزنویست نه مروزی و دیگر آنکه ابوحنیفه در زمان جلوس سلطان ابراهیم (451 هجری قمری) جوان بوده است و ازینرو تلمذ او نزد ابونصر فارابی که در سال 339 وفات کرده است سخت بعید مینماید و همچنین است بردن او در دربار البتکین و هم دبیری او نزد نوح بن منصور و اما آنچه را که مرحوم هدایت از نظامی عروضی نقل میکند در چهارمقاله اسم ابوحنیفه دیده نمیشود فقط نام اسکافی دبیر در آن می آید و دو حکایت معروف از او نقل میکند. یکی از آن دو نوشتن آیۀ ’یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا فأتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین’ است، در جواب تهدیدنامۀ نوح بن منصور به البتکین و نیز نوشتن خبر فتح تاشتکین و کشته شدن ماکان کاکوئی به دست تاش سپهسالار در دو انگشت کاغذ بعبارت ذیل: اما ما کان فصار کاسمه و صاحب مجمعالفصحا این دو کس را که یکی موسوم به ابوحنیفۀ اسکافی و دیگری ابوالقاسم اسکافی دبیر نوح بن منصور است یکی شمرده و بی شبهه مشتبه است. و رجوع به حواشی چهارمقالۀ آقای قزوینی شود. در لغت نامه ها به اشعار ابوحنیفه تمثل کرده اند از جمله:
چون آب بگونۀ هر آوند شوی.
با دوات و قلم وشعر چه کار است ترا
خیز بردار تش و دستره و بیل و پشنگ
لغت نامه دهخدا