جدول جو
جدول جو

معنی ابوایوب - جستجوی لغت در جدول جو

ابوایوب
(اَ اَیْ یو)
شتر نر. (السامی فی الاسامی). جمل. (المزهر). اشتر نر. ابوصفوان. (السامی فی الاسامی). اشتر. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
ابوایوب
(اَ اَیْ یو)
مطرف بن مازن کنانی بالولاء یا قیسی بالولاء صنعانی. قاضی صنعاء یمن. او از عبدالملک بن عبدالعزیز بن جریح و جماعت بسیار دیگری حدیث کند و از اوامام شافعی و خلق کثیری روایت آرند. وفات او در اواخر خلافت هارون الرشید به سال 191 هجری قمری بوده است
سلیمان بن یحیی الضبی. او راست: کتاب الوقف والابتداء. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابواب
تصویر ابواب
باب ها، درها، دروازه ها، جمع واژۀ باب
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
سلیمان بن یسار خراسانی، مکنی به ابوایوب از بزرگان بود و بشام و مصر می گشت. او از ثقاتی چون ابن عینینه و جز او احادیثی دارد و البته احادیث بسیاری را نقل از این دو اثبات می کند که نمی توان به آنها احتجاج کرد. ابوعبدالله بقار به رمله از وی حدیث کرد. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ اَیْ یو)
سلیمان بن ابی داود بن بشر بن زیاد شاذکونی. مقری بصری حافظ. از حمادبن زید روایت کند و ابومسلم کجی از او روایت آرد. وفات او به سال 234 هجری قمری بوده است
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
ابوایوب. تابعی است. واژه تابعی یکی از مفاهیم کلیدی در علم رجال و تاریخ اسلامی است. تابعی کسی است که پیامبر اکرم (ص) را درک نکرده، اما با یکی از اصحاب او دیدار داشته و از ایشان تعلیم گرفته است. در منابع معتبر اسلامی، تابعین جایگاه ویژه ای دارند زیرا آنان واسطه ای مطمئن برای نقل سنت و معارف دینی به نسل های بعدی بودند. نام بسیاری از تابعین در کتب معتبر حدیث آمده است.
لغت نامه دهخدا
(اَ اَیْ یو بِ مَ)
سلیمان بن ایوب بن محمداز اهل مدینه. او عارف بغناء و اخبار مغنیان و ادیبی ظریف بود و کتاب عزهالمیلاء و کتاب ابن مسجح و کتاب قیان الحجاز و کتاب قیان مکه و کتاب الاتفاق و کتاب طبقات المغنیین و کتاب النغم و الایقاع و کتاب المنادمین و کتاب اخبار ظرفاء المدینه و کتاب ابن ابی عتیق و کتاب اخبار ابن عائشه و کتاب اخبار حنین الحری و کتاب ابن سریج و کتاب الغریض از اوست. (از ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ اَیْ یو بِ)
سلیمان بن ابی سلیمان مخلد یا داود موریانی خوزی. وی پس از جد برامکه خالد بن برمک وزیر ابی جعفر منصور بود و نزد او مکانتی عظیم داشت گویند آنگاه که ابوجعفر از دست سلیمان بن حبیب بن المهلب در بعض نواحی فارس نیابت میکرد ابوایوب شغل کاتبی سلیمان داشت و سلیمان بتهمت احتجان مالی ابوجعفر را بگرفت و بسیار تازیانه بزد و آن مال بر وی تاوان کرد و بصدد هلاک او برآمد و این ابوایوب بوجعفر را از وی برهانیدچون بوجعفر بخلافت رسید سلیمان بن حبیب را دستگیر کردو بدان کین بکشت و ابوایوب را بحق گذاری آن نیکی وزارت خویش بخشید لکن پس از آن نیت خلیفه بر وی تباه شدو او را باختلاس اموال نسبت کرد و به سال 153 هجری قمری وی را بازداشت و شکنجه کرد و مال او بستد. خالد بن یزید ارقط گوید روزی ابوایوب سرگرم امور محوله بود وفرستادۀ خلیفه بطلب او آمد و او بهراسید و گونه اش بگشت و چون بازگشت ما را این مثل گفت: بازی خروسی راگفت بیوفا مرغا که توئی، گفت از چه روی ؟ گفت از آنکه آدمی خایه ای برگیرد و زیر ماکیان نهد و چندین روز تیمار مادر تو دارد تا از بیضه برآئی و بر دست خویش بپرورد و از کف او دانه چینی و آنگاه که یال برکشیدی و قوی گشتی چون بتو نزدیک شود از وی بگریزی و بانگهای منکر کنی و بدین سوی و آنسوی پریدن گیری لکن ما را فرزند آدم از کوهپایه ها بمضراب بگیرد، بزاد برآمده، و چشمان، بدوزد و دیری در کریزگاه چون مسجونی بدارد و طعمه، بیرون کفاف از ما بازگیرد و رشته بر پای شکار کردن آموزد و چون بیاموختیم بند از ما بردارد و بصید افکند و ما صید گرفته بدو آریم و به مسته ای از وی بسنده کنیم. خروس گفت تو نیز اگر چون من هر روز ابناء نوع خویش بر گردنا کشیده و بر آتش مشتعل بریان بدیدی چنانکه من خروسان را بینم بی گمان بیشتر از من از آدمی برمیدی. وفات ابوایوب به سال 154 بود. و گویند او خلیفه را بخراب کردن سرای کسری بمدائن داشت
لغت نامه دهخدا
(مَ مو)
ابن مهران الرقی، مکنی به ابوایوب. فقیه و قاضی متولد به سال 37 هجری قمری متوفی به سال 117 هجری قمری وی یکی از ثقات حدیث است، درکوفه نشو و نما یافت و در زمان عمر بن عبدالعزیز منصب قضا یافت مردی کثیرالعباده بود و نسبتش به رقه است که یکی از بلاد بین النهرین است. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نُ بِلْ لاه)
الابوایوب المستعین بالله، لقب سلیمان بن محمد بن هودبن عبدالله بن موسی، مولای ابوحذیفۀ جذامی، مکنی به ابوایوب و مؤسس دولت آل هود در اندلس. وی به سال 410 ه. ق. هنگامی که حکومت امویان در اندلس رو بضعف گذاشته بود بر شهر تطیله مستولی گشت و سپس برخی شهرهای دیگر را نیز تصرف نمود و به سال 431 هجری قمری سرقسطه را نیز اشتغال کرد و به سال 438 ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 196 از البیان المغرب و ابن خلدون)
لغت نامه دهخدا
(اَ اَیْ یو بِ اَ)
خالد بن یزید انصاری. صحابی. رسول اکرم صلوات الله علیه هنگام هجرت بمدینه ب خانه او نزول فرمود و تا خانه آن حضرت بساختند بدانجا توقف داشت. او در همه غزوات حضرت رسول حاضر بودو پس از وفات آن حضرت ملازمت خدمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام میکرد و در جنگ جمل و صفین و نهروان در رکاب او بود و در خلافت معاویه به سال 52 هجری قمری با مسلمین بمحاصرۀ قسطنطنیه شد و بدانجا درگذشت و در نواحی شهر او را بخاک سپردند. آنگاه که سلطان محمد ثانی اسلامبول را تسخیر کرد شیخ آق شمس الدین یکی از اولیأالله گفت بمکاشفه محل قبر او را دیده ام و در سال 863هجری قمری مسجدی در همانجا به استناد به کشف او بساختند و به سال 1000 احمد پاشا اتمکچی زاده آنرا توسعه داد و سلطان محمود مواریث رسول صلوات الله علیه را که تا آنگاه در خزانۀ سرای بود بدانجا نقل داد و تبرکاً رسم تاج گذاری سلاطین عثمانی در این مشهد بعمل می آمد
لغت نامه دهخدا
ابن زید، مکنی به ابوایوب. یکی از خزرجیان است. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 327)
لغت نامه دهخدا
(اَبْ)
یا الابواب. جبال پیرنه. (نخبه الدهر)
لغت نامه دهخدا
(اَبْ)
جمع واژۀ باب. درها. مداخل:
بجود و رای بکرده ست خلق را بی غم
بعدل و داد گشاده ست بر جهان ابواب.
مسعودسعد.
بلا گرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(خُ)
عطأ بن ابومسلم خراسانی، مکنی به ابوایوب بعضی او را ابومسعود گفته اند. از راویانست. اسم پدر او را بعضی عبدالله و بعضی میسره آورده اند. او از سعید بن مسیب و زهری حدیث شنید و علت این که وی را خراسانی می گویند، آن است که دیرزمانی درخراسان زندگی کرد. مرگ او به سال 134 ه. ق. در اریحا روی داد و نعش او را به بیت المقدس بردند و بدانجا بگور سپردند. او از بهترین بندگان خدا بود، ولی به احادیث او چندان اعتماد نیست. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مشک زباد. مشک گربۀ دشتی. شاخ. غالیه. (بوفن).
لغت نامه دهخدا
(اَ طَیْ یِ)
سرخسی. از قدمای شعرای ایران و مرحوم هدایت گوید: از احوال او اطلاعی نیست. قطعۀ ذیل از اوست:
ای پادشاه روی زمین دور از آن تست
اندیشۀ تقلّب دوران کن و زمان
بیخی نشان که دولت باقیت بردهد
کاین باغ عمر گاه بهار است و گه خزان
چون کام جاودان متصور نمیشود
خرم کسی که زنده کند نام جاودان
طاهر بن علی جرجانی. در فهرست شیخ منتجب الدین آمده است: که وی از فقها و شیعی است و به سال 575 هجری قمری درگذشته است
وراق. ابن عبدوس. او دیوان ابن الرومی را گرد کرده است. (ابن الندیم)
المقلی. فقیهی شافعی است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَیْ یِ)
آفروشه. (مهذب الاسماء). افروشه. ابوسهل. (مهذب الاسماء). ابوصالح. (مهذب الاسماء). حلوا. خبیص
لغت نامه دهخدا
(اَیْ یو)
ابوایوب، دکان. نام قریۀ بزرگ میان کرمانشاه و همدان و نزدیک آن دریاچه ای کوچک است. (مرآت البلدان ج 1 ص 124). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ نَ)
زهیر بن حارث بن عوف. بعضی او را صحابی شمرده اند و اوست که بر ولید بن عقبه شهادت داد. صحابه کسانی بودند که در روزگار سختی و هجرت، شانه به شانه پیامبر اسلام (ص) ایستادند و از او حمایت کردند. هر فردی که پیامبر را دیده و به او ایمان آورده، در زمره ی صحابه قرار می گیرد. واژه ی «صحابی» در منابع اهل سنت و تشیع بسیار مورد بحث و پژوهش قرار گرفته است.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ یات)
شریح بن یزید الحضرمی. محدث است. محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ لیُ)
دریاچه ای بدامنۀ الومپس بجنوب غربی بروصه و بدانجا شهرکی هم بدین نام با 2700 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
(اَ بو)
غسول، یعنی آنچه بدان دست شویند از خطمی و غیر آن. (منتهی الارب). دست شویه.
لغت نامه دهخدا
(بِ اَیْ یو)
مخفف ابی ایوب است و آن دهی است بزرگ بین قرمیسین و همدان در جانب راست کسی که بهمدان رود، و این ده بنام دکان معروفست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
جمع باب، درها، بخش ها، جستارها (مباحث)، جمع باب درها مدخل ها، فصل ها مبحث ها بخش ها قسم ها امرها مسایل، هر یک از بخشهای بزرگ کتابی یا علم و فنی که بفصلها قسمت شود. یا ابواب شادی. درهای خوشی و شادمانی. یا بهمه ابواب. در هر باب از هر باب به همه قسم ها و بخش ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابواب
تصویر ابواب
((ا َ))
جمع باب، درها، فصل ها، مبحث ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابواب
تصویر ابواب
درها
فرهنگ واژه فارسی سره
باب ها، بخش ها، فصل ها، درها، مدخل ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد