جدول جو
جدول جو

معنی ابوالکرم - جستجوی لغت در جدول جو

ابوالکرم
(اَ بُلْ کَ رَ)
نصرالدین وزیر ملک افضل. ابوالکرم لقب اوست و کنیت او ابوالفتح است. رجوع بنصرالدین ابوالفتح ملقب به ابوالکرم... شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابوالفرج
تصویر ابوالفرج
(پسرانه)
پدر فرج، کنیه غذایی مرکب از برنج و گوشت و شکر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ابوالوری
تصویر ابوالوری
کنیۀ روزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوالکرم
تصویر بوالکرم
صاحب بخشش، بخشنده، سخی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بُلْ بُ)
کنیت قاسم ذبیانی ابن حنبل. شاعر معروف اسلامی
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ وَ)
در تاریخ الحکماء قفطی در شرح حال علوی الدیری المنجم المصری آمده است که او مدعی بود که کوکبی را رصد و تسخیر کرده است و آن کوکب روحانیی را به نام ابوالورد بخدمت او گماشته است و بتوسط آن روحانی معتوهین را صحت می بخشیده است
لغت نامه دهخدا
(اَ بُنْ نَ)
خشخاش. و صاحب المرصع به این کلمه معنی قدح داده است (؟)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُنْ نَ)
روباه. (مهذب الاسماء) (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُنْ نَ)
ازهرالحمانی. محدث است او از ابی رجاء عطاردی و از او زید بن الحباب روایت کند. محدث در نظر مسلمانان به عنوان یک فرد متخصص در علم حدیث شناخته می شود که تلاش دارد تا روایات پیامبر اسلام را بدون کم و کاست به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد با بهره گیری از دانش رجال و درایه حدیث، توانایی تشخیص صحت احادیث را دارند و در صورت صحت، این احادیث را ثبت و نقل می کنند تا از تحریف یا تغییر در سنت نبوی جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عَبْ با)
هلال انباری کاتب. از موالی بنی سلیم. او را پسری است به نام احمد و او شاعر بوده و برادرزاده ای نیز داشته به اسم ابوعون احمد و او متکلم و مترسل و شاعر بوده است و ابوعون را نیز پسری به نام ابواسحق ابراهیم هست. (ابن الندیم). و رجوع به ابواسحاق ابراهیم بن ابی عون شود
ایاز اویماق غلام محبوب سلطان محمود غزنوی و او از هواخواهان مسعود بن محمود بود و در نیشابور بخدمت او پیوست و اظهار اطاعت کرد. رجوع به آیاز و ایاز اویماق شود
لغت نامه دهخدا
جهور بن محمد بن جهور. او اولین امرای جهوری قرطبه، امیری فاضل و ادیب و شاعر بود (از 422 تا 435 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْوَ)
بصری. یکی از امراء جیش حجاج و او در جنگ با شبیب بن یزید بن نعیم الشیبانی به سال 77 هجری قمریکشته شد. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 251 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَ)
مکی بن ریان بن شبه بن صالح ماکسینی نحوی ضریر، ملقب به صائن الدین. پدر او بماکسین نطعگری فقیر بودو در فاقه و مسکنت بمرد و هیچ از وی بنماند و ابی الحزم و دختر و زنی از او بازماندند. مادر از عهدۀ کفاف پسر برنیامد و از وی بستوه شد و ابی الحزم در کودکی از ترک موطن ناگزیر گشت و مادر را وداع گفت و بموصل رفت و در آنجا قرآن درست کرد و ادب بیاموخت. پس رخت به بغداد برد و صحبت مشایخ لغت و نحو و حدیث دریافت و از ائمۀ عربیت چون علی بن احمد خشاب و ابن الصفارو ابن الانباری و ابی محمد سعید بن دهان فوائد جمه یافت و باز بموصل شد و بر صدر افادت و تعلیم بنشست و مردمان از وی علم فرا همی گرفتند و نام او بلند گشت و صیت او تا بلاد بعیده منبسط گردید و او تن خویش وقف جویندگان علم قرآن و همه اقسام ادب کرد و خلق را از او فوائد بسیار رسید. وی گاهی بگفتن شعر از تعب بحث و درس می کاست و در شصت و هشت یا شصت و نه سالگی نابینا شد و عجب آنکه در این وقت جامعۀ ادب و کوری او را شیفتۀ ابوالعلاء معری ساخت چنانکه چون شعری از وی بر او میخواندند بشور و طرب می آمد و خود در نظم مسلک ابوالعلا گرفت. و یکی از شاگردان او ابن خلکان را حکایت کرده است که بکودکی آشنایان و همسایگان او وی را مکیک (م ک کی ی ک) مینامیدند مصغر مکی. و در بادی امر آنگاه که انواع علوم وقت بیاموخت و در همه براعت یافت شوق وطن و تازه کردن عهد با هموطنان وی را برانگیخت تا باز خانه شد. در آنجا بقیۀ مردمی که او را می شناختند بدیدار وی شتافتند و از اینکه یکی از همشهریان آنان علم و دانش آموخته شادی نمودند و شب بدانجا بخفت و سحرگاهان که بحمام میشد در راه بر بام آواززنی شنید که با زنی دیگر میگفت دانی این کس که دی به ده آمده کیست گفت نی گفت این مکیک پسر بی بی فلانه است. ابوحزم گفت آنجا که نام من مکیک است سزاوار اقامت نیست و بی مکثی براه افتاد و بموصل بازگشت. او در آخر عمر سفری به شام رفت و توفیق زیارت بیت المقدس یافت و از راه حلب بموصل مراجعت کرد و در شوال 603 هجری قمری بموصل درگذشت، و گویند نورالدین ارسلان شاه صاحب موصل او را به سم بکشت
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَ)
اسمی است و جمع آن حرّث و حرّاث آید، و جمع حارث حرّث و حوارث است
شیر. اسد. (المزهر) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْجَ)
خالد بن هانی. یکی از فقها و ظاهراً بلخی، بزمان امیر منصور بن نوح بن نصر بن احمد بن اسماعیل
کنیت بکیر بن اعین از آل زراره بن اعین. (ابن الندیم)
او راست: کتاب الاتصال. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عُ)
کرکس
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عَ مَ)
گاومیش. جاموس. (المزهر)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ وَ)
نره. شرم مرد
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مَ رِ)
شرف الدوله مسلم بن قریش. از سلاطین بنی عقیل در موصل (453- 478 هجری قمری). رجوع به شرف الدوله ابوالمکارم... شود
رویانی. ابراهیم بن علی طبری
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ وَ را)
کنیت آدم ابوالبشر صفی است
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ ؟)
هارون بن محمد کاتب. او را به عربی اشعاری است و دیوان وی پنجاه ورقه است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
لقب جماعتی است، درویشی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مَرِ)
محمد بن عبدالمنعم بن نصرالله بن جعفر بن احمد بن حواری الشیخ تاج الدین ابوالمکارم التنوخی المعرّی الأصل الدمشقی الحنفی معروف به ابن شقیر و ملقب به هدهد ادیب و شاعر. مولد او بسال 606 هجری قمری و وی برادر ادیب نصرالله محدث است و وفات ابوالمکارم به سال 669 هجری قمری بود. ملک الناصر او را بر ساحل نهر ثور ضیعتی بخشید و جماعتی بر وی حسد بردند و کوشیدند که ضیعت را از دست وی بیرون کنند و او بملک الناصر نوشت:
ما قدر داری فی البناء فسعیهم
فی هدمها قد زاد فی مقدارها
هب انها ایوان کسری رفعه
او ما بجودک کان اصل قرارها.
و برای دیگر اشعار وی رجوع به فوات الوفیات ج 2 ص 229 به بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عَبْ با)
یحیی بن ساعدبن یحیی ابی الفرج بن التلمیذ نصرانی. رجوع به ابن تلمیذ معتمدالملک، و رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص 282 شود
یعقوب بن یوسف بن داود بن کلس وزیر العزیز نزار بن المعز العبیدی صاحب مصر. رجوع به ابن کلس و رجوع به یعقوب... شود
عبدالله بن اسعد بن علی بن عیسی شاعر موصلی معروف به ابن دهان وملقب به مهذب. رجوع به ابن دهان ابوالفرج... شود
بارگریفوریوس ابن هارون متطبب ملطی نصرانی معروف به ابن عبری. رجوع به ابن عبری و رجوع به بارگریفوریوس شود
ابن سوادی علأ بن علی بن محمد بن علی بن احمد بن عبدالله واسطی کاتب و شاعر. رجوع به علأ بن علی... شود
ابن طیب عبدالله طبیب. رجوع به ابن طیب ابوالفرج و رجوع به ترجمه نزهه الارواح شهرزوری چ طهران ص 45 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ فَ رَ)
جوذاب. گوذاب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). طعامی از برنج و شکر و گوشت. (قاموس در لغت جوذاب). جوذابه. ابوالحسن. صاحب برهان گوزاب را با ازاء اخت الرا ضبط کرده و گوید آن آشی است که از گوشت و برنج و نخود و گردکان کنند و گوداب را با دال مهمله آورده و باز گوید آشی از گوشت و برنج و نخود و مغز گردکان
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْفَ رَ)
نصرانی طبیب شامی. ابن ابی اصیبعه گوید: کان طبیبا فاضلا (عالما) بصناعه الطب جیدالمعرفهلها حسن العلاج اعلی تمیزاً فی زمانه. بدان روزگار که صلاح الدین یوسف وزارت عاضد باﷲ علوی داشت ابوالفرج طبیب خاص او بود و آنگاه که صلاح الدین استقلال یافت نیز همین سمت را حائز بود و پس از صلاح الدین او به دمشق شد و ملک افضل او را بمصاحبت و طبابت خویش برگزید واو باقی عمر در خدمت ملک افضل بود تا در سنۀ 610 هجری قمری در سمیساط که مستقر ملک افضل بود درگذشت. او راست: کتابی در معالجات امراض سر. کتابی در حفظ صحت.کتابی در معالجات امراض چشم. کتابی در علاج اسهال
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ کُ)
کبوتر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ کَ)
حسن بن النجاح. شاعری عرب و او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُل کَ)
قطف. (تاج العروس). خوشۀ انگور
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُرُ)
کنیتی است از کنای عرب
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عِ)
کحیلا. حمحم. و حمحم را به معنی گاوزبان (لسان الثور) و هم خاکشی آورده اند
لغت نامه دهخدا
سخنور پرسخن، کینه زاغ است بمناسبت کثرت بانگ و فریاد او. توضیح این ترکیب در کتب لغت یافت نشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوالنوم
تصویر ابوالنوم
خواب آور خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوالکرم
تصویر بوالکرم
بخشنده و سخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوالکلام
تصویر ابوالکلام
((~. کَ))
پرسخن، کنیه زاغ است به مناسبت زیاد آواز خواندنش
فرهنگ فارسی معین