جدول جو
جدول جو

معنی ابلیلاج - جستجوی لغت در جدول جو

ابلیلاج(سُ خَمْ پَ)
نیک هویدا شدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایلاج
تصویر ایلاج
داخل کردن، درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیلاج
تصویر لیلاج
نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد، لجلاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اهلیلج
تصویر اهلیلج
هلیله، میوه ای خوشه ای کوچک از خانوادۀ بادام به رنگ زرد که مصرف دارویی دارد، درختی بزرگ با برگ های دراز و باریک که در هندوستان می روید و میوۀ هلیله از آن به دست می آید
فرهنگ فارسی عمید
(غَ اَ)
کهنه شدن. (زوزنی).
- اخلیلاق ثوب، کهنه شدن جامه.
، گم نام کردن. (مؤید الفضلاء) (زوزنی). گم نام و بی قدر گردانیدن. (منتهی الارب). بی نام کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ لی لَ)
معرب بلیله است. (منتهی الارب). بلیله. (دهار) (زمخشری). به فارسی بلیله گویند. (از الفاظ الادویه) (از اختیارات بدیعی). ثمر درخت هندی است مایل به استداره و بزرگتر از عفص، شبیه به هلیلۀ چینی، و پوست او رقیق تر از پوست هلیله، و مستعمل پوست اوست. (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به بلیله شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام قریه ای به مصر و نیز نام خره ای که قریۀ ابلیل بدانجا است، انگبین. عسل
لغت نامه دهخدا
(اِ لی لِ / لَ)
مأخوذ از هلیلۀ فارسی و به معنی آن. (ناظم الاطباء). معرب هلیله. (غیاث اللغات). هلیله. (از منتهی الارب). رجوع به هلیله شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
صبح برآمدن. صبح دمیدن. روشن گردیدن صبح. روز دمیدن. بامداد شدن. روز برآمدن
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ اَ)
تبویج. نیک درخشیدن برق
لغت نامه دهخدا
برآمدن از شهری بسوی شهری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَمْ پَ)
هویدا شدن. وضوح
لغت نامه دهخدا
(غُ)
مداومت کردن بر خوردن شیر
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
کوچ کردن و بی آرام گشتن و قرار نگرفتن بجایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بی آرام شدن. (مهذب الاسماء) ، جمع واژۀ قنوه، جمع واژۀ قنی ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ قنو. (منتهی الارب). رجوع به قنو و قنی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درهم پیچیدن و بلند گردیدن گیاه: اغلولی النبت. (منتهی الارب). درهم پیچیدن کشت و بلند گردیدن آن. (ناظم الاطباء). درهم پیچیده شدن و بزرگ گردیدن درخت. تغالی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ نَ / نِپَ)
شتاب کردن. شتابی کردن. (منتهی الارب). شتابیدن. شتافتن، جمع واژۀ ادمانه
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دندان شیر برآوردن کودک. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، بممنون کسی رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند امنته اذا بلغت ممنونه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
پنهان رفتن. (منتهی الارب) ، امر. فرمان. (غیاث اللغات) ، دانست: فعله باذنی، کرد آنرا بدانست من. (منتهی الارب) ، دانستن. بدانستن. (زوزنی) ، گوش داشتن. (زوزنی). گوش فراداشتن، اباحه. در لغت بمعنی اعلام است ودر شرع برداشتن و رفع کردن مانع از تصرف است و رها کردن و اجازه دادن در تصرف است برای کسی که شرعاً ممنوع از تصرف بوده است. (تعریفات جرجانی). بکسر و سکون ذال معجمه، در لغت اعلام به اجازۀ آزادی عمل در چیزیست. و در شرع موقوف داشتن و رفع محرومیت است خواه محرومیتی که برای غلام و کنیز پیش آید و خواه محرومیتی که برای اطفال نابالغ متصور است باشد. و آنکس که محرومیت از او برداشته شده بلسان شریعت، مسمی به مأذون است. هکذا یستفاد من جامعالرموز. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اذن فحوی
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
درآمدن خواستن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَمْ پَرْ وَ)
گشاده و هویدا گردیدن
لغت نامه دهخدا
(وَ دا رُ وَرْ)
نیکوسخن شدن. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، خریدن درخت. ضد است. (از اقرب الموارد). خریدن درخت. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بالیدن و درهم پیچیدن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر پر شدن و درهم پیچیدن گیاه: اغلولب العشب، تکاثف. (اقرب الموارد). درهم پیچیده شدن گیاه زمین: اغلولب الارض، التف عشبها. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بلند برآمدن.
لغت نامه دهخدا
(عَ پَ رَ)
شیرین شدن. شیرین گردیدن.
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ اَ)
سخت سیاه شدن. (زوزنی). سیاه شدن شب و موی و غیر آن، احمار دابّه، علف دادن دابه تا متغیر شود بوی دهن وی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کوهی است که ذکر آن در شعر آمده است. (معجم البلدان) ، ستوده شدن. بستایش رسیدن، ستوده یافتن. (تاج المصادر). محمود یافتن. ستودن. تحسین. تمجید: و شرف احماد و ارتضا ارزانی فرمود. (کلیله و دمنه). اگررای عالی بیند این اعیان را احمادی باشد بدین چه کردند تا در خدمت حریص تر گردند. (تاریخ بیهقی). و جوابها رفت باحماد که ما از بست قصد هرات کرده ایم. (تاریخ بیهقی). و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. (تاریخ بیهقی). اعمال و افعال ایشان باحماد می پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی). آثار کفایت رئیس ابوعلی و کیفیت حال شهر و رعیت پیش سلطان موقع تمام یافت و باحماد و ارتضا مقرون شد. (ترجمه تاریخ یمینی). هر روزی سوی ما [امیر مسعود] پیغام بودی کم و بیش بعتاب و مالش و سوی برادر [امیر محمد] نواخت و احماد. (تاریخ بیهقی). جوابها نبشته آمد باحماد خواجۀ عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپهسالار. (تاریخ بیهقی). خدمت و طاعت او بنظر قبول و بموقع احماد مقرون داشت. (ترجمه تاریخ یمینی). مثالی مشتمل برشکر مساعی و احماد موقع خدمت و ارتضاء جملۀ طاعت بفایق اصدار کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). جواب ملطّفۀجمحی را بباید نبشت سخت بدلگرمی و احماد تمام. جوابها رفت باحماد. (تاریخ بیهقی). کفایت و مناصحت خویش در هر بابی از این ابواب بنماید تا مستوجب احماد گردد. (تاریخ بیهقی). از حضرت سلطان در قبول معذرت و احماد طاعت او مثال فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- احماد ارض، ستوده و موافق یافتن زمین. (منتهی الارب).
- احماد از فلان، خشنود شدن بفعل و مذهب وی و نشر نکردن آن بر مردم. (منتهی الارب) (تاج العروس).
- احماد کردن، ستودن. تحسین. تمجید: و احماد کرد بر این چه گفتند. (تاریخ بیهقی). احماد کردیم [مسعود] ترا [بونصر مشکان] براین چه کردی. (تاریخ بیهقی). نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشانرا بپسندید و احماد کرد. (تاریخ بیهقی). و وی [مسعود] مردم ری را بدان بندگی که کرده بودند احماد کرد. (تاریخ بیهقی). امیر جوابهای نیکو فرمود تلک را و دیگران و بنواخت و احماد کرد. (تاریخ بیهقی). رسول نو خاستگان را پیش آوردند و احماد کرد. (تاریخ بیهقی). سرهنگان قلعت، اینجا حاضر بودند احتیاط تمام بکرده بودند، سلطان ایشانرا احماد تمام کرد و خلعت فرمود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درآوردن و قوله تعالی: یولج اللیل فی النهار و یولج النهار فی اللیل، (از ’ول ج’) (قرآن 13/35)، (منتهی الارب) (آنندراج)، درآوردن، (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 24)، درآوردن چیزی در میان چیزی، (غیاث اللغات)، سپوختن، مقابل اخراج، ادخال، درآوردن، داخل کردن: ایلاج واخراج به مشاهده معاینه دهد، (سندبادنامه)،
دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار،
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اهلیلج
تصویر اهلیلج
پارسی تازی شده هلیله از گیاهان هلیله یا اهلیلج کابلی. هلیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتلاج
تصویر ابتلاج
پگاهیدن دمیدن بامداد صبح برآمدن، بامداد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتیاج
تصویر ابتیاج
خوب درخشیدن برق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایلاج
تصویر ایلاج
آوردن در آوردن شب. یا ایلاج نهار. آوردن روز. داخل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغلیلاب
تصویر اغلیلاب
بالیدن گیاه در پیچیدگی گیاه بسیار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایلاج
تصویر ایلاج
در آوردن، داخل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیلاج
تصویر لیلاج
((لِ))
کسی که در قمار چیره دست است. قمارباز ماهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابتلاج
تصویر ابتلاج
پگاهیدن
فرهنگ واژه فارسی سره