جدول جو
جدول جو

معنی ابلا - جستجوی لغت در جدول جو

ابلا
(اَ)
نام چاهی است. نام چاهگاهیست. (مهذب الاسماء) ، نعمت دادن. احسان. انعام. منت، دل کسی خوش کردن بسوگند. سوگند خوردن برای کسی، سوگند دادن کسی را، کفایت فرانمودن، کهنه کردن. کهن کردن. فرسوده کردن. پوسانیدن، اشتر بر سر گور بستن تا بمیرد، خبر دادن. آگاهانیدن، آزمودن، آشکار کردن، ظاهر کردن بر کسی عذر خود را و قبول کردن او آنرا
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابلال
تصویر ابلال
از بیماری نجات یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلاغ
تصویر ابلاغ
رساندن نامه یا پیام به کسی، در علم حقوق رساندن نامه های قضایی به گیرنده به وسیلۀ مامور، در علم حقوق کنایه از ابلاغیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلاس
تصویر ابلاس
مایوس شدن، ناامید شدن، اندوهگین شدن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
رسانیدن. گذاردن (پیام). ایصال. انهاء، از بیماری به شدن، نجات یافتن. رستگار شدن، سیر کردن در زمین، بابار شدن و میوه آوردن درخت، عاجز شدن از فساد و بدی و بازایستادن، گریختن و گم شدن، غالب شدن، اءبل ّ العود، تر شد چوب و تراوید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بلی و بلو، غوره بیاوردن خرما
لغت نامه دهخدا
(سِ سَ)
نیکوداشت کردن، خداوند ستور سست و کند شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ گُ تَ)
بمانیدن. مانده گردانیدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بلد، درویش گردانیدن، بلاط گستردن، مبالغه در چیز خواستن. الحاح کردن بر کسی در سؤال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ گُ تَ)
مأیوس کردن. ناامیدکردن.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
درویش شدن. محتاج و بی مال گشتن، انذار. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ / کِ)
بگلو فروبرانیدن. چیزی را در حلق کسی فروبردن، سپید دست و پا شدن تا ران، تمام گشادن دروازه را. فاگشادن در، بند کردن. بستن. (ازاضداد است) ، بچۀ ابلق برآوردن فحل
لغت نامه دهخدا
(سَ پَرْ وَ)
چسباندن. دوسانیدن. ملازم گردانیدن کسی را بجائی، ناامید شدن. نومید شدن. مأیوس گشتن، آواز نکردن ناقه از غایت خواهش گشن، متحیر و اندوهگین و شکسته خاطر گردیدن. شکسته و اندوهگین شدن. غمگین شدن، خاموش ماندن از اندوه، بریده حجت شدن
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پیسه شدن، آماسیدن، زشت نمودن کار بر کسی
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ / کِ)
خاموش شدن، تازه رو. گشاده رو. نیکوروی، مرد گشاده ابرو. (تاج المصادر بیهقی). خلاف اقرن. مؤنث: بلجاء. ج، بلج
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
دو گله شتر
لغت نامه دهخدا
(سَ)
به کردن از بیماری.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابلغ
تصویر ابلغ
بی کم و کاست رساننده تر بلیغ تر رساتر: کنایه ابلغ از تصریح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احلا
تصویر احلا
شیرین گری، شیرین یابی، ساییدن سرمه
فرهنگ لغت هوشیار
آسیب دیدگی، دچاری، آزمودن، پرسیدن و آگاهی یافتن دچار شدن گرفتار شدن در بلا افتادن، آزمودن امتحان کردن آزمایش کردن، گرفتاری مصیبت
فرهنگ لغت هوشیار
هرگز هیچگاه هگرز کتارچه آغاز کردن آغازیدن ابتدا کردن شروع کردن سر کردن سر گرفتن ابتداء، کارنو و نخستین آوردن نو آفریدن، آشکار کردن پیدا کردن چیزی را. ظرف زمان است برای تاکید در مستقبل نفیا و اثباتا همیشه جاویدان، هرگز هگرز هیچ هیچوقت، بهیچ روی بهیچوجه معاذالله پر گس پر گست
فرهنگ لغت هوشیار
پوران پسران جمع ابن پسران، اخلاف سعد بن زید مناف بن تمیم بجز دو پسرش کعب و عمرو. این قبیله در ریگزار الدهنا سکونت داشتند، اخلاف مهاجران ایرانی که در یمن تولد یافته اند، در دوره خلافت عباسی اخلاف نخستین طرفداران سلسله عباسی را (ابنا) مینامیدند که مختصر (ابنا الدعوه) باشد، یا ابنای انس و جن. مردمان و پریان. یا ابنای بشر. آدمی زاد گان. یا ابنای جنس. هم جنسان. یا ابنای جهن. انسان و حیوان و نبات. یا ابنای درزه. مردمان فرومایه و دون. یا ابنای دهر. ابنا (ی) روزگار یا ابنای روزگار. مردم عالم، مردمان همزاد و هم عصر. یا ابنای زمان. مردم روزگار اهل روزگار خلق، مردمان هم زاد و هم عصر. یا ابنا (ی) سبیل، جمع ابن سبیل راهگذاران مردم کاروانی که در زاد و بوم خویش توانگر بوده و اکنون در سفر بی برگ و درویش مانده اند. یاابنا (ی) سلطنت. پسران شاه. یا ابنا (ی) عصر. ابنا (ی) روزگار یا ابنا (ی) نوع. آحاد و افراد نوعی از انواع، مردمان. یا ابنا (ی) وطن. هم وطنان هم میهنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابها
تصویر ابها
خوبرویی، تهی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
باقی داشتن بجای ماندن چیزی را باقی ماندن زنده داشتن باقی گذاشتن، رعایت مرحمت کردن بخشودن مهربانی کردن بر کسی شفقت کردن، اصلاح کردن میان قومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابکا
تصویر ابکا
گریاندن گریانیدن بگریه واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره اسفناجیان که در بیابان های خشک روید و شاخه های بسیار دارد و دارای دانه های دو شاخ است که باد آنرا باسانی از جا میکند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده ابلک خلنگ نرپیسه خلنج فرهنگ معین ابلک را گیاهی از تیره ای اسپناج دانسته، چکچکی از پرندگان دو رنگ، رنگی سصفید که با آن رنگ دیگر باشد، چپار خلنگ خلنج پیس پیسه نرپیسه سیاه و سفید، روز گار زمانه تصاریف دهر صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند بمناسبت سفید روز و سیاهی شب، پر دو رنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ برای زینت بر طرف کلاه میزدند. یا ابلق ایام. دنیا و روزگار به اعتبار شب و روز. یا ابلق توسن. از شب و روز دو رنگ و سر کش. یا ابلق جهان تاز. شب و روز یا ابلق چرخ. شب و روز، روزگار. یا ابلق عمر. شب و روز یا ابلق فلک. شب و روز، روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلگ
تصویر ابلگ
شراره آتش
فرهنگ لغت هوشیار
مخفف (ابوالقاسم) است و بیشتر آنرا در مقام کوچک شمردن و در خطاب به آشنا و خویشاوندی که با او تکلف و رو دربایستی نداشته باشند بکار میبرند و گاه آنرا بهر کس اطلاق کنند و مراد شخصی نیست که نام او ابوالقاسم باشد: یکی نیست از این مرتیکه بپرسد: ابلی خرت بچند است ک (ص. هدایت. زنده بگورص 44)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلاس
تصویر ابلاس
نومیدی هاژی
فرهنگ لغت هوشیار
فرگفت، پیامرسانی، فرمانرسانی، رساندن رسانیدن (نامه یا پیام) ایصال، جمع ابلاغات، رساندن اوراق قضائی بوسیله ماء مور مخصوص به اشخاصی که در آن اوراق قید شده است. یا ابلاغ حکم. رساندن حکم دادگاه است به محکوم علیه بصورت قانونی. یا ابلاغ دادنامه. رسانیدن حکم برویت اصحاب دعوی یا قایم مقام قانونی آنان بصورت قانونی. یا ابلاغ عادی. رساندن دادنامه است باطلاع محکوم علیه بوسیله تسلیم رونوشت حکم غیابی به بستگان و خدمه یا الصاق با قامتگاه یا درج در مطبوعات. یا ابلاغ واقعی. تسلیم رونوشت حکم غیابی است بشخص محکوم علیه غایب یا قایم مقام قانونی او بطریق قانونی. پیام رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلا
تصویر اخلا
تهی کردن، تهی شدن، هم نشینی، بی شوی گشتن، دست برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلاغ
تصویر ابلاغ
((اِ))
رسانیدن، مفرد ابلاغات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلاء
تصویر ابلاء
((اِ))
عذر خود را بیان کردن، سوگند خوردن، ادا کردن، پذیرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلاغ
تصویر ابلاغ
پیام رسانی، رساندن، رسانیدن، فرگفت
فرهنگ واژه فارسی سره