جدول جو
جدول جو

معنی ابز - جستجوی لغت در جدول جو

ابز
(سِ پَهْ شِ کَ)
برجستن آهوبره
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابزارمند
تصویر ابزارمند
کسی که به وسیلۀ ابزار کاری انجام می دهد، کارگری که با ابزار کار می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابزار
تصویر ابزار
هرچه به وسیلۀ آن کاری انجام شود، آلت، نوار باریک برجسته یا گود زینتی حاشیۀ چیزهایی از قبیل گچ بری، چوب و مانند آن، واسطه برای دستیابی به هدف، دستگاه یا وسیله ای که برای کارهای صنعتی به کار می رود، ادویه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ زَ)
پشت درشده و سینه برآمده. مردی که پشتش دررفته باشد و سینه اش بیرون آمده باشد. اقعس، آن است که کونستۀ وی فرونشسته بود. ابزی ̍
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
جستن آهو در دویدن
لغت نامه دهخدا
(بِ)
با نان. رجل خابز، مرد با نان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
دهی به فارس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
معرب آبزن
لغت نامه دهخدا
نام شهری بسودان. (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ زا)
ابزخ، آن خصم که مقهور کند دیگر خصم را. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خابز
تصویر خابز
مرز بان، دارنده نان
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی فلزی که در یک طرف آن زبانی است که داخل طرف دیگر میشود و به کمربند چارپایان آویخته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابزار مند
تصویر ابزار مند
صاحب افزار آنکه با ابزار کار کند پیشه ور استاد کار
فرهنگ لغت هوشیار
خورجین یا توبره ای که آلات کار بنا یا نجار و مانند آن در آنست، ظرفی که بهارات و دیگ افزارها در آن نگاه دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابزار آلات
تصویر ابزار آلات
آلت ها و افزارها مجموعه ابزارهای کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابزار القطه
تصویر ابزار القطه
گل ناز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابزار
تصویر ابزار
آلت، افزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابزرواسیون
تصویر ابزرواسیون
فرانسوی پیروی، بررسی، خرده بینی، گزین کردن، پاسداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابزار
تصویر ابزار
افزار، آلت، وسیله، مایه، آن چه از ادویه که برای خوشبو کردن در غذا ریزند مانند، فلفل، زردچوبه و دارچین، نوار باریک گچ بری در قسمت بالای دیوار و نزدیک سقف یا در هر جای سطح آن، نقش تزیینی برجسته یا فرورفته روی چوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابزارآلات
تصویر ابزارآلات
مجموعه ابزارها و وسایل کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابزارمند
تصویر ابزارمند
((~. مَ))
پیشه ور، استادکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
آلتن، آلی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابزار
تصویر ابزار
وسیله، لوازم، آلت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابزرواسیون
تصویر ابزرواسیون
بررسی، پیروی، خرده بینی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
Instrumental
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
instrumental
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
инструментальный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
instrumental
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
інструментальний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
instrumentalny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
工具的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
instrumental
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
strumentale
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
instrumental
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ابزاری
تصویر ابزاری
instrumentaal
دیکشنری فارسی به هلندی