جدول جو
جدول جو

معنی ابرونتن - جستجوی لغت در جدول جو

ابرونتن
(پَ)
به زبان زند و پازند به معنی مردن باشد که در مقابل زیستن است. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروزان، افروزاندن، افروزیدن، فروختن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(اُ رُنْ تِ)
نام کوه الوند در مآخذ یونانی. (دایرهالمعارف فارسی) ، جمع واژۀ وزغه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی کربسه یا جانوری شبیه آن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بْرُنْ/ بُ رُنْ تِ)
شارلوت. (1816- 1855 میلادی) زنی نویسنده، انگلیسی. نویسندۀ جین ایر.
لغت نامه دهخدا
(زُ فُ)
به لغت زند و پازند به معنی پذیرفتن و قبول کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). هزوارش مکدرونتن و نیز مکبرونیتن، پهلوی پتگریفتن. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
به لغت زند و پازند به معنی چیدن باشد و مشرونمی یعنی می چینم و مشرونید یعنی بچینید. (برهان) (آنندراج). چیدن. (ناظم الاطباء). هزوارش ’مشرونیتن’ و ’مشرونتن’، پهلوی ’چیتن’ (چیدن). (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
به لغت زند و پازند به معنی گذاشتن باشد و شبکونمی، یعنی گذاشتم و شبکونید، یعنی بگذارید. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به لغت ژند و پاژند بمعنی ماندن و به جایی نرفتن باشد. (برهان). ماندن. اقامت کردن. آسودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ مَ / مِ زَ دَ)
به لغت زند و پازند بمعنی سراییدن و خوانندگی کردن باشد و زمرونمی یعنی بسرایم و خوانندگی کنیم و زمرونید یعنی بسرائید و خوانندگی کنید. (از برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). به لغت زند سراییدن و تغنی کردن و خوانندگی نمودن. (ناظم الاطباء). هزوارش ’زمللونی تن ’’ زمررونی تن’، پهلوی ’سروتن’ (سرودن). (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ)
به لغت زند و پازند بمعنی باریدن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آراء) (از آنندراج). هزوارش ’تترونیتن’ پهلوی ’واریتن’، باریدن. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گُ مَ دَ)
به لغت زند و پازند بمعنی پیچیدن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دکتر معین در حاشیۀ برهان آرد: هزوارش تکرونیتن نتن پهلوی سختن بمعنی سنجیدن، وزن کردن بنا بر این پیچیدن در متن تحریف سنجیدن است
لغت نامه دهخدا
(جُمْبْ)
بلغت زند و پازند (!) درو کردن و درویدن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ گُ دَ)
روشن کردن آتش و چراغ. (برهان) (ناظم الاطباء). روشن کردن، و افروغ و افروخ بمعنی تابش و روشنی است و آنرا فروغ نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). روشن کردن وروشن شدن، کذا فی شرفنامه. و در ادات بمعنی اخیر فقط است و مراد آن روشن کردن آتش است مطلق بلکه الحقیقه بمعنی افروختن آتش مشتعل کردن است که بتازی وقد گویند و استعمال این غایت شهرتست که چون چراغ کشته شده باشد یا چراغ نباشد بگویند چراغ می فروزی اما چون روشنی چراغ کم شود نگویند که بیفروزی بلکه بگویند که روشن بکنی و آفتاب را نگویند که افروخته است و در زفان گویا مذکور است افروزیدن، افروختن، یعنی آتش برکردن است. (مؤید الفضلاء). روشن کردن و روشن شدن متعدی و لازم هر دو آید و اوروختن نیز گویند. (فرهنگ سروری). روشن شدن و روشن کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). توقید. تسعیر. (دهار). برافروختن. فروختن. شعل. اشتعال. اشعال. (یادداشت دهخدا). مصدر دیگر قلیل الاستعمال آن افروزیدن، افروزش است، چنانکه افروختم، بیفروز. (یادداشت دهخدا). این کلمه را در معنی متعدی یعنی روشن کردن بعربی اضرام و در معنی لازم یعنی روشن شدن بعربی اضطرام گویند. (یادداشت دهخدا). افروزیدن. روشن کردن آتش چراغ و جز آن. (فرهنگ فارسی معین) :
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن.
عسجدی.
افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ.
قطران.
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن.
نظامی.
یاد باد آنکه رخت شمع طرب می افروخت
دین ودل سوخته پروانۀ ناپروا بود.
حافظ.
حسد آنجا که آتش افروزد
خرمن عقل و عافیت سوزد.
میرظهیرالدین مرعشی.
- آتش افروختن، توقید. تضریم. تثقیب. تأریث. (المصادر زوزنی). تأجیج. ایقاد. اشعال. (یادداشت دهخدا) :
چو ابر درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از هر دو تیغ.
فردوسی.
بفرمود تا آتش افروختند
همه عنبر و زعفران سوختند.
فردوسی.
همان بی کران آتش افروختند
بهر گوشه ای آتشی سوختند.
فردوسی.
چو گرسیوز آن آتش افروختن
از افروختن مر مرا سوختن.
فردوسی.
میان دو کس آتش افروختن
نه عقلست و خوددر میان سوختن.
سعدی.
- آذر افروختن، روشن کردن آن:
مگر آنکه تا دین بیاموختم
همی در جهان آذر افروختم.
فردوسی.
مجنون ز نفیرهای مادر
افروخت چو شعله های آذر.
نظامی.
- افروختن آتش، الهاب. ایهاج. تأجیج. (یادداشت دهخدا) :
برافروختند آتش ازهر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی.
فردوسی.
- افروختن آینه، صیقلی کردن آن. مصقول کردن آن. (یادداشت دهخدا).
- افروختن چراغ، استصباح. اصباح. (یادداشت بخط دهخدا).
- بخت افروختن، روشن شدن و تابیدن آن:
چنین گفت رستم که چون رزم سخت
ببود و برافروخت پیروزبخت.
فردوسی.
- برافروختن، آتش گرفتن. مشتعل شدن:
برافروز آتشی اکنون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کنداجرام را اخگر.
دقیقی.
بزرگان ز تو دانش آموختند
بتو تیرگی را برافروختند.
فردوسی.
همان جا بلند آتشی برفروخت
پدر را و هر سه پسر را بسوخت.
فردوسی.
ز نفت سیه چوبها برفروخت
بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت.
فردوسی.
گشادم در آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری.
منوچهری.
ز هرگنجی انگیخت صد گونه باغ
برافروخت، بر خانه ای صد چراغ.
نظامی.
یک شب به دو آفتاب بگذار
یک دل به دو عشق آن برافروز.
خاقانی.
- جان افروختن، منور ساختن آن. نورانی کردن جان:
زمانی میاسای زآموختن
اگر جان همی خواهی افروختن.
فردوسی.
- جای افروختن، روشن شدن آن:
بدو گفت کای جفت فرخنده رای
بیفروخت از رایت این تیره جای.
فردوسی.
- جهان افروختن، روشن ساختن آن:
بکشتند و خانش همی سوختند
جهانی از آتش برافروختند.
فردوسی.
- چراغ افروختن، روشن کردن آن:
چراغ دلم را چو افروختی
دل دشمنان را ز نم سوختی.
فردوسی.
چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب.
خاقانی.
- چشم افروختن، روشن کردن آن:
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم درآموز.
نظامی.
- دل افروختن، روشن کردن آن. نورانی ساختن دل:
نبشتن مر او را بیاموختند
دلش را بدانش برافروختند.
فردوسی.
بیامد همی تا دل افروزدش
بکشتی همی خنجر آموزدش.
فردوسی.
ز دانندگان دانش آموختی
دلش را بدانش برافروختی.
فردوسی.
دل روشن بتعلیمش برافروخت
وز اوبسیار حکمتها درآموخت.
نظامی.
- دوده افروختن، روشن ساختن و شادان گردانیدن آن:
همه دودۀ سام افروختی
دل و جان بیدادگر سوختی.
فردوسی.
- شمع افروختن، روشن کردن آن:
چو شمع از در دژ بیفروخت گفت
که گشتیم با بخت بیدار جفت.
فردوسی.
آواز داد بخدمت کاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم. (تاریخ بیهقی). بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی ص 249).
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز.
نظامی.
- مجلس افروختن، روشن کردن و رونق دادن آن: در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود و مجلس ها برافروزد و شاعر بمقصود رسد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
برافروز ایوان مجلس ز جام
که دارد گذر بر در تو رخام.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
- مجمر افروختن، روشن کردن آن:
دوصد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
فردوسی.
- هور افروختن، روشن شدن و تابیدن آن:
چو می خورده شد خواب را جای کرد
ببالین او شمع برپای کرد
بروز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(رَ نِ تَ)
بزبان زند و پازند بمعنی مردن باشد که در برابر زیستن است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ / دِ شُ دَ)
بر وزن و معنی افروختن است که روشن کردن آتش و چراغ باشد. (برهان). افروختن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به افروختن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ سِ / سَ)
به زبان زند و پازند، به معنی دادن باشد که مقابل گرفتن است. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
اسبونتن. به لغت ژند و پاژند، مشاهده کردن. دیدن ودر فرهنگی بمعنی دوانیدن آمده است. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بلغت زند و پازند به معنی شستن باشد و ارونمن یعنی بشویم من و ارونید یعنی بشوئید شما، که امر بشستن باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بلغت زند و پازند دیدن. مشاهده کردن. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلغت زند و پازند به معنی داشتن باشد که از دارندگی است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
آواز.
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو)
بلغت زند و پازند بمعنی بستن باشد که در مقابل گشودن است. (برهان) (مؤید الفضلاء) ، پنهان شدن. (منتهی الارب). نهان شدن. پنهان شدن ماه. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
بلغت زند و پازند بمعنی پرستش کردن باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بلغت زند پرستیدن. (ناظم الاطباء). هزوارش بشرنتن بیشرونیتن. پهلوی بریشتن. برشتن. برشته کردن. (یونکر 102) (بندهش 88). و برشتن در متن برهان به ’پرستش’ تصحیف شده، هزوارش پرستیدن شدونیتن است. (یونکر 282) (ازحاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به بشورفتن شود
لغت نامه دهخدا
بلغت زند و پازند (!) به معنی بخشیدن و بخشایش باشد. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
بلغت زند و پازند، خوابیدن. آرام گرفتن. (برهان). آرمیدن. آسودن
لغت نامه دهخدا
ابریون. اشنه. شیبهالعجوز. دواله
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابرو کن
تصویر ابرو کن
موچینه منقاش
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برای زینت بر مچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند و آنرا اورنجن و اورنجین نیزنامند و آنچه را بر دست کنند دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند گویند و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند ابرنجن و پای آبرنجن و پایابرنجین و پای اورنجن و پای اورنجین گویند و عرب خلخال نامد
فرهنگ لغت هوشیار
آواز، روزسخت، روزآسان روز نرم از واژه های دو پهلویست (از لغات اضداد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن آتش و چراغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
((اَ تَ))
روشن کردن، روشن شدن، تند شدن آتش، خشمگین شدن، فروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابروکن
تصویر ابروکن
((~. کَ))
موچینه، منقاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرنجن
تصویر ابرنجن
((اَ رَ جَ))
النگو، دستبند
فرهنگ فارسی معین
برافروختن، روشن کردن، شعله ور کردن، گرا، مشتعل کردن
متضاد: اطفا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عصبانی شدن و عصبانی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی