جدول جو
جدول جو

معنی ابرجن - جستجوی لغت در جدول جو

ابرجن(اَ رَ جَ)
ابرنجن
لغت نامه دهخدا
ابرجن
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برای زینت بر مچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند و آنرا اورنجن و اورنجین نیزنامند و آنچه را بر دست کنند دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند گویند و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند ابرنجن و پای آبرنجن و پایابرنجین و پای اورنجن و پای اورنجین گویند و عرب خلخال نامد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابرون
تصویر ابرون
همیشه بهار، گلی زرد رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دراز و ستبر که در تمام تابستان گل می دهد و زمستان هم سبز است و از سالی به سال دیگر می ماند و سال بعد نیز گل می دهد، همیشک جوان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
یکی از خره های آبادۀ فارس بطول 15000 و عرض 12000 گز. حد شمالی آن چهاردانگه، جنوبی و غربی کامفیروز و شرقی مائین است. آب و هوایش معتدل، دارای 6000 تن سکنه و مرکز آن دشتک وعده قری ̍ پنج است. و آن را ابرز نیز می گفته اند
لغت نامه دهخدا
بعبرانی عنکبوت است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نیکوچشم. (مهذب الاسماء). نیکو و فراخ چشم. بزرگ و خوش چشم. که چشم دارد سپیدی آن سخت سپید و سیاهی سخت سیاه. آنکه سپیدۀ چشمش بزرگ بود و سیاهه نیکو. (مصادر زوزنی). مؤنث: برجاء
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ برج
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
درخت بادام تلخ را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). درخت ارزن. ارزه و آن درختی است سخت. ارژن. رجوع به ارژن و ارجان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
پسر فان از پادشاهان هند، و او در تیر انداختن مهارت داشت. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 110، 112، 114، 115 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرکز ناحیه ای در ولایت شیر فرانسه واقع در کنار نهر سولوره در 40 هزارگزی شمال غربی سن سیر، سکنۀ آن 800 تن است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَجُ)
نام یکی از دو متکلم کتاب بغوگیتا که جزئی از کتاب مهابرت است، جامه های سرخ. (منتهی الارب)، رنگی است سخت سرخ، سرخی، نشاسته، درختی است که گل سرخ دارد. (منتهی الارب). ارغوان. (مهذب الاسماء). معرّب از ارغوان فارسی است. گرم مایل به اعتدال و مخرج اخلاط لزجه و جهت برودت معده و کلیه و تصفیۀ لون و طبیخ او مقیی ٔ و منقی آلات تنفس و معده و سوختۀ او حابس نزف الدّم و خضاب نیکو است و زنان از آن خطاط می سازند و ریشه بیخ او را چون بقدر دو درهم بجوشانند مقیی ٔ قوی است و مصلحش برگ عناب و نمام و بدلش صندل سرخ و نصف آن گلسرخ و دانۀ ارغوان در ادویۀ عین قایم مقام تشمیزج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ارجوان بهار درختی است که بپارسی آن را ارغوان گویند و آن بهار همچنان میخورند و طبیعت آن سرد و خشک و تر است و پوست بیخ آن اگر بجوشانند و آب آن بیاشامند قی تمام آورد و این مجربست و اگر چوب وی بسوزانند و بر ابرو مالند موی برویاند و سیاه و انبوه گرداند و اگر از بهار وی شرابی سازند منع خمار کند و نافع بود. (اختیارات بدیعی). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: ارجوان معرب ارغوان است. در عربی هراحمری را ارجوان گویند و در فارسی نباتی است مخصوص، چوب آن سست و برگ وی سبط و سخت سرخ و حرّیف، غش آن با بقم کنند و فرق در رزانت و کمودت است و نیز با طقشون (؟) و اختلاف در رخاوت باشد، در اول گرم و معتدل است و مخرج اخلاط لزجه است و برودت معده و کلیه و کبدرا سود دارد و رنگ را صفا دهد. و طبیخ وی آلات تنفس و معده را با قی ٔ پاک کند و محروق آن نزف را حبس کندو خضابی نیکو است و غثیان آرد و مصلحش برگ عناب و نمّام و قدر شربتش تا چهار است (؟) و بدل آن صندل سرخ مثل آن و گل سرخ به اندازۀ نصف وی باشد - انتهی.
ابوریحان بیرونی در الجماهر آورده: قال ابن درید فی الارجوان، انه فارسی معرب و هو اشدالحمره و یقال له القرمز و انه اذا بولغ فی نعت حمره الثوب قیل ثوب ارجوانی و ثوب بهرمانی. اما التعریب فانه بالفارسیه گل ارغوان، و تری هذه الزهره علی شجره لاتنشق جدا و هی صغارمشبعه بالحمره الضاربه الی الخمریه عدیمهالرائحه نزهه فی المنظر و سواء ان کان عربیاً او معرباً فانه مستعمل بین العرب، و قال عمرو بن کلثوم:
کأن ثیابنا منا و منهم
خضبن بأرجوان او طلینا.
و الارجوان لباس قیاصرهالروم و کان لبسه فیما مضی محظوراً علی السوقه و ذکر انه دم حلزون عرفه اهل بلد صور من خطم کلب کان اکل هذاالحیوان فی الساحل فتلون فوه بدمه و ذکر بان ینال الثنوی فی جمله ما کتب عنه بحضرهالساسانیه (ظ: السامانیه) ان لباس عظیم قتای الارجوان و هو له خاصه لایلبسه غیره و قال جالینوس فی دودالقرمز انه ان اخذ من البحر و هو طری برد و هذا یوهم ماحکی عن اهل صور. (الجماهر چ حیدرآباد ص 37- 38)، بنفشه. (مهذب الاسماء)، آب ارجوان، شراب. می
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مصحف کلمه ایزون یونانی است. رجوع به ایزون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای است برابر احساء، از بنی سعدبه بحرین دارای نخل و چشمه های بسیار. (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
برنج کابلی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ جَ)
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برمچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند زینت را. و آنرااورنجن و اورنجین نیز نامند. آنچه را بر دست کنند دست ابرنجن و دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند نامند، و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند پای ابرنجن و پای آبرنجن و پای ابرنجین وپای اورنجن و پای اورنجین گویند، و عرب خلخال نامد
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابرج
تصویر ابرج
نیکو چشم، جمع برج برجها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرنج
تصویر ابرنج
برنج کابلی
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برای زینت بر مچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند و آنرا اورنجن و اورنجین نیزنامند و آنچه را بر دست کنند دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند گویند و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند ابرنجن و پای آبرنجن و پایابرنجین و پای اورنجن و پای اورنجین گویند و عرب خلخال نامد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرنجن
تصویر ابرنجن
((اَ رَ جَ))
النگو، دستبند
فرهنگ فارسی معین