اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، اینک، ایدر، فی الحال، نون، کنون، الآن، فعلاً، عجالتاً، همیدون، همینک، الحال، بالفعل، حالا، ایمه، حالیا این چنینبرای مثال بدو گفت نستیهن ایدون کنم / که از خون زمین را چو جیحون کنم (فردوسی - ۴/۵۶) اینجا
اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، اینَک، ایدَر، فِی الحال، نون، کُنون، اَلآن، فِعلاً، عِجالَتاً، هَمیدون، هَمینَک، اَلحال، بِالفِعل، حالا، اِیمِه، حالیا این چنینبرای مِثال بدو گفت نستیهن ایدون کنم / که از خون زمین را چو جیحون کنم (فردوسی - ۴/۵۶) اینجا
تریاک، شیرۀ تلخ مزه و قهوه ای رنگی که از پوست خشخاش گرفته می شود، شیرۀ کوکنار، دارای الکلوئیدهای متعدد، از جمله مرفین، کودئین، نارکوتین، پاپاوریم و نارسئین است، در یک گرم آن درحدود پنج سانتی گرم مرفین وجود دارد. در تسکین درد، سرفه و اسهال مؤثر است، ریه و معده را تخدیر می کند، افیون، اپیون، پادزهر، تریاق
تریاک، شیرۀ تلخ مزه و قهوه ای رنگی که از پوست خشخاش گرفته می شود، شیرۀ کوکنار، دارای الکلوئیدهای متعدد، از جمله مرفین، کودئین، نارکوتین، پاپاوریم و نارسئین است، در یک گرم آن درحدود پنج سانتی گرم مرفین وجود دارد. در تسکین درد، سرفه و اسهال مؤثر است، ریه و معده را تخدیر می کند، افیون، اپیون، پادزهر، تریاق
همیشه بهار، گلی زرد رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دراز و ستبر که در تمام تابستان گل می دهد و زمستان هم سبز است و از سالی به سال دیگر می ماند و سال بعد نیز گل می دهد، همیشک جوان
همیشه بهار، گلی زرد رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دراز و ستبر که در تمام تابستان گل می دهد و زمستان هم سبز است و از سالی به سال دیگر می ماند و سال بعد نیز گل می دهد، همیشک جوان
نعت تفضیلی از دون. نزدیکتر. (غیاث اللغات) ، گاه در تداول عوام ادویه گویند و از آن دارچین کوبیده خواهند: فلفل و ادویه، و گاه ازآن عموم دیگ افزارها مراد است چون: زیره و کرویا و پودنۀ دشتی و فلفل و زردچوبه و هل و میخک و دارچین وقرنفل و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و حرف (حب الرشاد. تخم سپندان) و خردل (تخم سپندان کرد) و قرفه و انجدان و جوز بویا و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و غیره. بوزار. چیزها که برای خوشبوی و خوش طعم کردن طعام در پختنی ها کنند. - ادویۀ اغذیه. - ادویۀ اکّاله. - ادویۀ جذّابه. - ادویۀ حارّه، ابازیر. - ادویۀ خاصه. رجوع به ادویۀمخصوصه شود. - ادویۀ خوشبو، افاویه. - ادویۀ ضد تشنج. - ادویۀ ضد تهییج. - ادویۀ ضد حموضت معده. - ادویۀ عفصه. رجوع به قابضات شود. - ادویۀ قابضه. رجوع به قابضات شود. - ادویۀ گرم، حوائج دیگ را گویند از فلفل و میخک و دارچین و زیره و مانند آن. - ادویۀ مبهیه. رجوع به مبهیات شود. - ادویۀ محرکه. رجوع به محرکات شود. - ادویۀ محرکۀ دماغ و نخاع. - ادویۀ محلله. - ادویۀ محمّره. رجوع به محمرات شود. - ادویۀ مخدره. رجوع به مخدرات شود. - ادویۀ مخرج بلغم. - ادویۀ مخصوصه، ادویۀ خاصه. - ادویۀ مدرّۀ بزاق، مدرّات بزاق. - ادویۀ مدرّۀ بول. - ادویۀ مدرّۀ طمث. - ادویۀ مسقط جنین. - ادویۀ مسکنه، مسکنات. - ادویۀ مسهله. رجوع به مسهلات شود. - ادویۀ مضعّفه. - ادویۀ معرّقه. - ادویۀ معطسه، معطسات. - ادویۀ مفتّحه. - ادویۀ مفرده، هر گیاه که در داروهای بیماری هابکار است. - ادویۀ مقرحه. - ادویۀ مقیئه. - ادویۀ ملینه. - ادویۀ منبهه، محرکات. - ادویۀ منفطه. رجوع به منفطات شود. - ادویۀ منومه، مخدّرات. - ادویۀ موضعی. - ادویۀ مهبجه. لکلرک در ترجمه عیون الأنباء گوید: اطباء اسلامی تنها ادویۀ مفردۀ ذیل را شناخته اند و قبل از آنان ملل دیگر آنها را نمیشناخته اند: خانق الذئب. عنبر اشهب یا ند. بلادر یا انقردیا یا حب الفهم یا قرص کمر. فوفل یا رعبه. ارغان یا بادام بربری یا ارژن. آزادرخت. زرشک. اهلیلج. شاه سینی یا تامبول. فادزهر یا تریاق فارسی. کادی. کافور. خیارشنبر. فلوس یا قثاء هندی. لیموی ترش. قطاطالزباد. حب النیل، دند یا خروع چینی یا حب السلاطین. زردچوبه یا عروق الصفراء. خولنجان یا خسرودارو. میخک. گلوبولر (؟). بندق هندی یا رته. یاسمین یا سجلاه. عناب. لیمو. محلب یا نیوندمریم. گز علفی. مانی گت، یا حماما و یا ماهلو. مشک. جوزالطیب یا جوزبویا. هلیله. امله. جوزالقی. جوز ماثل. اگل مارملت (؟). نارنج فلفل. ریوند. بیدانجیر خطائی یا کرچک هندی یا خروع چینی. کباث. صندل. دم الأخوین یا خون سیاوشان. سنا. سیراکست (؟) ، سپستان یا اطباع الکلب یا مویزک عسلی. چاودار. دیوگندم زنگ دیده (؟). شکر. تمر هندی یا صبار. طباشیر. تربد یا جبلاهنگ. جدوار. زرنباد- انتهی
نعت تفضیلی از دون. نزدیکتر. (غیاث اللغات) ، گاه در تداول عوام ادویه گویند و از آن دارچین کوبیده خواهند: فلفل و ادویه، و گاه ازآن عموم دیگ افزارها مراد است چون: زیره و کرویا و پودنۀ دشتی و فلفل و زردچوبه و هل و میخک و دارچین وقرنفل و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و حرف (حب الرشاد. تخم سپندان) و خردل (تخم سپندان کرد) و قرفه و انجدان و جوز بویا و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و غیره. بوزار. چیزها که برای خوشبوی و خوش طعم کردن طعام در پختنی ها کنند. - ادویۀ اغذیه. - ادویۀ اکّاله. - ادویۀ جذّابه. - ادویۀ حارّه، ابازیر. - ادویۀ خاصه. رجوع به ادویۀمخصوصه شود. - ادویۀ خوشبو، افاویه. - ادویۀ ضد تشنج. - ادویۀ ضد تهییج. - ادویۀ ضد حموضت معده. - ادویۀ عَفصه. رجوع به قابضات شود. - ادویۀ قابضه. رجوع به قابضات شود. - ادویۀ گرم، حوائج دیگ را گویند از فلفل و میخک و دارچین و زیره و مانند آن. - ادویۀ مبهیه. رجوع به مبهیات شود. - ادویۀ محرکه. رجوع به محرکات شود. - ادویۀ محرکۀ دماغ و نخاع. - ادویۀ محلله. - ادویۀ مُحَمِّره. رجوع به محمرات شود. - ادویۀ مخدره. رجوع به مخدرات شود. - ادویۀ مخرج بلغم. - ادویۀ مخصوصه، ادویۀ خاصه. - ادویۀ مدرّۀ بزاق، مدرّات بزاق. - ادویۀ مدرّۀ بول. - ادویۀ مدرّۀ طمث. - ادویۀ مسقط جنین. - ادویۀ مسکنه، مسکنات. - ادویۀ مسهله. رجوع به مسهلات شود. - ادویۀ مضعّفه. - ادویۀ معرّقه. - ادویۀ معطسه، معطسات. - ادویۀ مفتّحه. - ادویۀ مفرده، هر گیاه که در داروهای بیماری هابکار است. - ادویۀ مقرحه. - ادویۀ مقیئه. - ادویۀ ملینه. - ادویۀ منبهه، محرکات. - ادویۀ منفطه. رجوع به منفطات شود. - ادویۀ منومه، مخدّرات. - ادویۀ موضعی. - ادویۀ مهبجه. لکلرک در ترجمه عیون الأنباء گوید: اطباء اسلامی تنها ادویۀ مفردۀ ذیل را شناخته اند و قبل از آنان ملل دیگر آنها را نمیشناخته اند: خانق الذئب. عنبر اشهب یا ند. بلادر یا انقردیا یا حب الفهم یا قرص کمر. فوفل یا رعبه. ارغان یا بادام بربری یا ارژن. آزادرخت. زرشک. اهلیلج. شاه سینی یا تامبول. فادزهر یا تریاق فارسی. کادی. کافور. خیارشنبر. فلوس یا قثاء هندی. لیموی ترش. قطاطالزباد. حب النیل، دند یا خروع چینی یا حب السلاطین. زردچوبه یا عروق الصفراء. خولنجان یا خسرودارو. میخک. گلوبولر (؟). بندق هندی یا رته. یاسمین یا سجلاه. عناب. لیمو. محلب یا نیوندمریم. گز علفی. مانی گت، یا حماما و یا ماهلو. مشک. جوزالطیب یا جوزبویا. هلیله. اَمله. جوزالقی. جوز ماثل. اُگل مارمِلت (؟). نارنج فلفل. ریوند. بیدانجیر خطائی یا کرچک هندی یا خروع چینی. کباث. صندل. دم الأخوین یا خون سیاوشان. سنا. سیراکست (؟) ، سپستان یا اطباع الکلب یا مویزک عسلی. چاودار. دیوگندم زنگ دیده (؟). شکر. تمر هندی یا صبار. طباشیر. تربد یا جبلاهنگ. جدوار. زُرُنباد- انتهی
بغیر. بجز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی. بلا. (یادداشت مؤلف) : بتلاء، عمرۀ بدون حج. (منتهی الارب). اراضی بدون مالک، یعنی بی مالک. بدون او این کار میسر نیست، یعنی بی او. (از یادداشت مؤلف)
بغیر. بجز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی. بلا. (یادداشت مؤلف) : بتلاء، عمرۀ بدون حج. (منتهی الارب). اراضی بدون مالک، یعنی بی مالک. بدون او این کار میسر نیست، یعنی بی او. (از یادداشت مؤلف)
اینچنین. (برهان) (آنندراج). اینچنین و بدین طریق. (ناظم الاطباء). همچنین. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (غیاث اللغات). پهلوی، اتون بمعنی چنین، اینگونه، از ایرانی باستان ’آیتونا’، اوستایی، ’ائتونت’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. ایدون بطبع کیر خورد گویی چون ماکیان بکون در کس دارد. منجیک. ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسایی. بدانکه ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمهاﷲ علیه در اول این کتاب ایدون گویند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). واندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. گر ایدون گویند که باقی نبات بیشتر از باقی حیوان بود... (کشف المحجوب سگزی). از ایرانیان پاسخ ایدون شنید که تا رزم لشکر نیاید پدید. فردوسی. چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم. فردوسی. کجا ایدون زنان آیند نامی هم از تخم بزرگان گرامی. فرخی. مردی آموخته است و مرد فکندن باز نیاید کسی به عالم ایدون. فرخی. پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 89). گوید کایدون نماند جای نیوشه درفکند سرخ مل بر طل دو گوشه. منوچهری. ولیکن من تو را زآن برگزیدم کجا از زیرکان ایدون شنیدم. (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 652). شعر نگویم چه گویم ایدون گویم کرده مضمن همه به حکمت لقمان. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636). بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود. قطران. تا خاک راخدای بدین دستهای خویش ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند. ناصرخسرو. و آن چیز خوش بود بمزه کایدون شیرین ازو شده است چنان خرما. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 30). گر ایدونی و ایدون است حالت شبت خوش باد و روزت نیک و میمون. ناصرخسرو. آنرا که جانور بود از قوتی چاره نباشد ایدون پندارم. مسعودسعد. گوی فلکم بر جهان که ایدون هر آتش سوزان بمن گراید. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 103). ایا آنکس که عالم را طبایع مایه پنداری نهی علت هیولی را که آن ایدون و این ایدون. سنایی. ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را کایدر حسد از تازگیش تازه جوان را. سنائی. ور ایدون که دشوارت آمد سخن دگرهر چه دشوارت آید مکن. سعدی. دو صاحبدل نگه دارند مویی هم ایدون سرکش و آزرمجویی. سعدی. ایدون که مینماید در روزگار حسنت بس فتنه ها برآید تو فتنه از که داری. سعدی.
اینچنین. (برهان) (آنندراج). اینچنین و بدین طریق. (ناظم الاطباء). همچنین. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (غیاث اللغات). پهلوی، اتون بمعنی چنین، اینگونه، از ایرانی باستان ’آیتونا’، اوستایی، ’اَئِتَوَنْت’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. ایدون بطبع کیر خورد گویی چون ماکیان بکون در کس دارد. منجیک. ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسایی. بدانکه ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمهاﷲ علیه در اول این کتاب ایدون گویند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). واندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. گر ایدون گویند که باقی نبات بیشتر از باقی حیوان بود... (کشف المحجوب سگزی). از ایرانیان پاسخ ایدون شنید که تا رزم لشکر نیاید پدید. فردوسی. چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم. فردوسی. کجا ایدون زنان آیند نامی هم از تخم بزرگان گرامی. فرخی. مردی آموخته است و مرد فکندن باز نیاید کسی به عالم ایدون. فرخی. پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 89). گوید کایدون نماند جای نیوشه درفکند سرخ مل بر طل دو گوشه. منوچهری. ولیکن من تو را زآن برگزیدم کجا از زیرکان ایدون شنیدم. (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 652). شعر نگویم چه گویم ایدون گویم کرده مضمن همه به حکمت لقمان. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636). بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود. قطران. تا خاک راخدای بدین دستهای خویش ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند. ناصرخسرو. و آن چیز خوش بود بمزه کایدون شیرین ازو شده است چنان خرما. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 30). گر ایدونی و ایدون است حالت شبت خوش باد و روزت نیک و میمون. ناصرخسرو. آنرا که جانور بود از قوتی چاره نباشد ایدون پندارم. مسعودسعد. گوی فلکم بر جهان که ایدون هر آتش سوزان بمن گراید. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 103). ایا آنکس که عالم را طبایع مایه پنداری نهی علت هیولی را که آن ایدون و این ایدون. سنایی. ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را کایدر حسد از تازگیش تازه جوان را. سنائی. ور ایدون که دشوارت آمد سخن دگرهر چه دشوارت آید مکن. سعدی. دو صاحبدل نگه دارند مویی هم ایدون سرکش و آزرمجویی. سعدی. ایدون که مینماید در روزگار حسنت بس فتنه ها برآید تو فتنه از که داری. سعدی.
آنجا. مقابل ایدون، اینجا. (یادداشت مؤلف) : زان همی خواهی که دائم می خوری تا چون زنان سر ز رعنائی گهی ایدون و گه اندون کنی. ناصرخسرو. و رجوع به آندون و انذون شود
آنجا. مقابل ایدون، اینجا. (یادداشت مؤلف) : زان همی خواهی که دائم می خوری تا چون زنان سر ز رعنائی گهی ایدون و گه اندون کنی. ناصرخسرو. و رجوع به آندون و انذون شود