جدول جو
جدول جو

معنی ابدون - جستجوی لغت در جدول جو

ابدون
مخرّب، کلمه عبری ملک الموت و ملک ویرانی، و گاهی به معنی عالم اموات آمده است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایدون
تصویر ایدون
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، اینک، ایدر، فی الحال، نون، کنون، الآن، فعلاً، عجالتاً، همیدون، همینک، الحال، بالفعل، حالا، ایمه، حالیا
این چنینبرای مثال بدو گفت نستیهن ایدون کنم / که از خون زمین را چو جیحون کنم (فردوسی - ۴/۵۶)
اینجا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابدان
تصویر ابدان
بدن ها، تن ها، جسم ها، جمع واژۀ بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابیون
تصویر ابیون
تریاک، شیرۀ تلخ مزه و قهوه ای رنگی که از پوست خشخاش گرفته می شود، شیرۀ کوکنار، دارای الکلوئیدهای متعدد، از جمله مرفین، کودئین، نارکوتین، پاپاوریم و نارسئین است، در یک گرم آن درحدود پنج سانتی گرم مرفین وجود دارد. در تسکین درد، سرفه و اسهال مؤثر است، ریه و معده را تخدیر می کند، افیون، اپیون، پادزهر، تریاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرون
تصویر ابرون
همیشه بهار، گلی زرد رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دراز و ستبر که در تمام تابستان گل می دهد و زمستان هم سبز است و از سالی به سال دیگر می ماند و سال بعد نیز گل می دهد، همیشک جوان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
مصحف کلمه ایزون یونانی است. رجوع به ایزون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دیر ابون، یا دیر انبون. دیریست در جزیره و نزدیک آن گوری کلان و گویند قبر نوح نبی است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از دون. نزدیکتر. (غیاث اللغات) ، گاه در تداول عوام ادویه گویند و از آن دارچین کوبیده خواهند: فلفل و ادویه، و گاه ازآن عموم دیگ افزارها مراد است چون: زیره و کرویا و پودنۀ دشتی و فلفل و زردچوبه و هل و میخک و دارچین وقرنفل و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و حرف (حب الرشاد. تخم سپندان) و خردل (تخم سپندان کرد) و قرفه و انجدان و جوز بویا و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و غیره. بوزار. چیزها که برای خوشبوی و خوش طعم کردن طعام در پختنی ها کنند.
- ادویۀ اغذیه.
- ادویۀ اکّاله.
- ادویۀ جذّابه.
- ادویۀ حارّه، ابازیر.
- ادویۀ خاصه. رجوع به ادویۀمخصوصه شود.
- ادویۀ خوشبو، افاویه.
- ادویۀ ضد تشنج.
- ادویۀ ضد تهییج.
- ادویۀ ضد حموضت معده.
- ادویۀ عفصه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ قابضه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ گرم، حوائج دیگ را گویند از فلفل و میخک و دارچین و زیره و مانند آن.
- ادویۀ مبهیه. رجوع به مبهیات شود.
- ادویۀ محرکه. رجوع به محرکات شود.
- ادویۀ محرکۀ دماغ و نخاع.
- ادویۀ محلله.
- ادویۀ محمّره. رجوع به محمرات شود.
- ادویۀ مخدره. رجوع به مخدرات شود.
- ادویۀ مخرج بلغم.
- ادویۀ مخصوصه، ادویۀ خاصه.
- ادویۀ مدرّۀ بزاق، مدرّات بزاق.
- ادویۀ مدرّۀ بول.
- ادویۀ مدرّۀ طمث.
- ادویۀ مسقط جنین.
- ادویۀ مسکنه، مسکنات.
- ادویۀ مسهله. رجوع به مسهلات شود.
- ادویۀ مضعّفه.
- ادویۀ معرّقه.
- ادویۀ معطسه، معطسات.
- ادویۀ مفتّحه.
- ادویۀ مفرده، هر گیاه که در داروهای بیماری هابکار است.
- ادویۀ مقرحه.
- ادویۀ مقیئه.
- ادویۀ ملینه.
- ادویۀ منبهه، محرکات.
- ادویۀ منفطه. رجوع به منفطات شود.
- ادویۀ منومه، مخدّرات.
- ادویۀ موضعی.
- ادویۀ مهبجه.
لکلرک در ترجمه عیون الأنباء گوید: اطباء اسلامی تنها ادویۀ مفردۀ ذیل را شناخته اند و قبل از آنان ملل دیگر آنها را نمیشناخته اند: خانق الذئب. عنبر اشهب یا ند. بلادر یا انقردیا یا حب الفهم یا قرص کمر. فوفل یا رعبه. ارغان یا بادام بربری یا ارژن. آزادرخت. زرشک. اهلیلج. شاه سینی یا تامبول. فادزهر یا تریاق فارسی. کادی. کافور. خیارشنبر. فلوس یا قثاء هندی. لیموی ترش. قطاطالزباد. حب النیل، دند یا خروع چینی یا حب السلاطین. زردچوبه یا عروق الصفراء. خولنجان یا خسرودارو. میخک. گلوبولر (؟). بندق هندی یا رته. یاسمین یا سجلاه. عناب. لیمو. محلب یا نیوندمریم. گز علفی. مانی گت، یا حماما و یا ماهلو. مشک. جوزالطیب یا جوزبویا. هلیله. امله. جوزالقی. جوز ماثل. اگل مارملت (؟). نارنج فلفل. ریوند. بیدانجیر خطائی یا کرچک هندی یا خروع چینی. کباث. صندل. دم الأخوین یا خون سیاوشان. سنا. سیراکست (؟) ، سپستان یا اطباع الکلب یا مویزک عسلی. چاودار. دیوگندم زنگ دیده (؟). شکر. تمر هندی یا صبار. طباشیر. تربد یا جبلاهنگ. جدوار. زرنباد- انتهی
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
جمع واژۀ بدن
لغت نامه دهخدا
(بِ نِ)
بغیر. بجز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی. بلا. (یادداشت مؤلف) : بتلاء، عمرۀ بدون حج. (منتهی الارب). اراضی بدون مالک، یعنی بی مالک. بدون او این کار میسر نیست، یعنی بی او. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
افیون. اپیون. هپیون. مهاتل. مهاتول. تریاک:
بریده هوش جهان هیبت تو چون ابیون.
رجوع به اپیون و هپیون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دیر ابنون و یا دیرابون، دیریست در جزیره و نزدیک آن بنائی است بزرگ ودر آن قبریست کلان و گویند قبر نوح علیه السلام است
لغت نامه دهخدا
(ای / اَ /اِ)
اینچنین. (برهان) (آنندراج). اینچنین و بدین طریق. (ناظم الاطباء). همچنین. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (غیاث اللغات). پهلوی، اتون بمعنی چنین، اینگونه، از ایرانی باستان ’آیتونا’، اوستایی، ’ائتونت’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی.
ایدون بطبع کیر خورد گویی
چون ماکیان بکون در کس دارد.
منجیک.
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسایی.
بدانکه ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمهاﷲ علیه در اول این کتاب ایدون گویند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). واندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
گر ایدون گویند که باقی نبات بیشتر از باقی حیوان بود... (کشف المحجوب سگزی).
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
که تا رزم لشکر نیاید پدید.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم.
فردوسی.
کجا ایدون زنان آیند نامی
هم از تخم بزرگان گرامی.
فرخی.
مردی آموخته است و مرد فکندن
باز نیاید کسی به عالم ایدون.
فرخی.
پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی
بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 89).
گوید کایدون نماند جای نیوشه
درفکند سرخ مل بر طل دو گوشه.
منوچهری.
ولیکن من تو را زآن برگزیدم
کجا از زیرکان ایدون شنیدم.
(ویس و رامین).
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم.
ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 652).
شعر نگویم چه گویم ایدون گویم
کرده مضمن همه به حکمت لقمان.
ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر
هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود.
قطران.
تا خاک راخدای بدین دستهای خویش
ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند.
ناصرخسرو.
و آن چیز خوش بود بمزه کایدون
شیرین ازو شده است چنان خرما.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 30).
گر ایدونی و ایدون است حالت
شبت خوش باد و روزت نیک و میمون.
ناصرخسرو.
آنرا که جانور بود از قوتی
چاره نباشد ایدون پندارم.
مسعودسعد.
گوی فلکم بر جهان که ایدون
هر آتش سوزان بمن گراید.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 103).
ایا آنکس که عالم را طبایع مایه پنداری
نهی علت هیولی را که آن ایدون و این ایدون.
سنایی.
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کایدر حسد از تازگیش تازه جوان را.
سنائی.
ور ایدون که دشوارت آمد سخن
دگرهر چه دشوارت آید مکن.
سعدی.
دو صاحبدل نگه دارند مویی
هم ایدون سرکش و آزرمجویی.
سعدی.
ایدون که مینماید در روزگار حسنت
بس فتنه ها برآید تو فتنه از که داری.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آنجا. مقابل ایدون، اینجا. (یادداشت مؤلف) :
زان همی خواهی که دائم می خوری تا چون زنان
سر ز رعنائی گهی ایدون و گه اندون کنی.
ناصرخسرو.
و رجوع به آندون و انذون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
صورتی از آبگون به معنی نشاسته و نشا، دانا بکار شتر. آنکه استاد باشد در شترداری
لغت نامه دهخدا
نام شاعری از مردم عمان
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ابدوج السرج، نمد آکنده که زیر زین گذارند تا پشت ستور ریش نگردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ بادی، بیابانیان، (ترجمان علامۀ جرجانی ص 25) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
راسن. زنجبیل شامی
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
کنیز و اسب
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بدن. تن ها
لغت نامه دهخدا
پرستنده پرستش کننده خدا عبادت کننده جمع عبده عباد عابدون عابدین. توضیح برای فرق آن از زاهد و عارف، جمع عابد، هیرمندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادون
تصویر ادون
پست تر، نزدیک تر، کمینه تر، فرومایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدون
تصویر بدون
بغیر، بجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایدون
تصویر ایدون
جمع اید، نیرو مندان چنین این چنین اینگونه، اکنون الحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیون
تصویر ابیون
افیون اپیون هپیون مهاتل مهاتول تریاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابون
تصویر ابون
بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدون
تصویر بدون
((بِ نِ))
فاقد، بی بهره، بی (نشانه فقدان یا نبودن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایدون
تصویر ایدون
((اِ))
این چنین، این گونه، اکنون، الحال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابدان
تصویر ابدان
((اَ))
جمع بدن، بدن ها، تن ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابدان
تصویر ابدان
تنها
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی از دهستان عشرستاق هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
آبندون
فرهنگ گویش مازندرانی
برادر و دوست
فرهنگ گویش مازندرانی